به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج، صدیقه صباغیان، در یادداشتی آورده است: ساعت 15 روز ششم محرم طبق روال همیشه پیام های گوشی را چک می کردم که یکی از پوسترهای منتشر شده در فضای مجازی توجه مرا بیشتر به خود جلب کرد. در آن پیام تصویری از برنامه «احلی من العسل» و «تجمع عاشورائیان شمال کرج» در پارک نبوت خبر می داد. تاریخ برنامه را نگاه کردم، 13 مرداد ساعت 18، فهمیدم دیر متوجه این پیام و دعوتنامه شده ام.
چند ساعت بیشتر فرصت نداشتم، باتری ها را شارژ و میکروفن را چک کردم و کوله مربوط به تهیه گزارش های تصویری را بستم و تلاش کردم سریع خود را به وعده گاه برسانم. حوالی چهارراه نبوت که رسیدم صدای دمام زنی از دور به گوش می رسید، ترس از دست دادن تصاویر را داشتم و گام هایم را تند تر و به سمت جایگاه حرکت کردم.
کمی جلوتر همکاران خبرنگار را دیدم که در حال آماده سازی وسایل خود جهت تهیه عکس، فیلم و گزارش بودند. نفس راحتی کشیدم چون متوجه شدم به موقع رسیده ام. دمام زن ها در حال تمرین و برخی روی سبزه ها در حال استراحت بودند. آفتاب سایه گرمش را بر سر زمین کشیده بود و پاها از شدت حرارت می سوخت. دوست خبرنگارم سربند قرمز رنگی را از کیفش خارج کرد و دور لنز دوربینش بست و آن را به نام حسین (ع) مزین کرد.
گویی خدا هم دلش می خواست کربلا، عطش و بیقراری یادمان نرود. بانوان در قسمتی از محوطه نشسته و منتظر آغاز برنامه بودند. کودکی از گرما بی تاب بود و مادرش دستمال نمداری را روی سرش گذاشت اما بیقرار تر می شد؛ گرما و تشنگی، امان نوزاد سیاه پوش را بریده بود و مادر با قسمتی از چادر سیاهش او را باد می زد و گاهی به صورتش فوت می کرد تا خنک شود. لحظه ای به خودم آمدم و دیدم دو دقیقه از تصاویرم را به بیقراری این نوزاد اختصاص داده ام.
وقتی مادر نوزاد متوجه تصویربرداری من شد با لبخندی تلخ مرا همراهی کرد. آن طرف تر، یک ظرف آب خنک و تعداد زیادی لیوان جهت رفع تشنگی میهمانان مهیا بود. به کلمن آب نگاهی کردم، به سمت آن رفتم و لیوانی را پر از آب کردم و به مادر نوزاد رساندم، از گرفتنش امتناع کرد، دلیلش را پرسیدم، گفت: من امیررضا را از همین مجالس گرفته ام، دلم می خواهد یک ساعت جای رباب باشم.
از شرمندگی سرم را پایین انداختم و به سمت عزاداران بازگشتم. مداح اهل بیت (ع) قرائت زیارت عاشورا را شروع کرد. مردم تک تک و گروه گروه به جمع مشتاقان و عاشورائیان پیوستند. کودک خردسالی یک جعبه کوچک خرما را در دست گرفته بود و به میهمانان تعارف می کرد. بانوان کتاب های دعا را باز و با مداح، هم نوایی می کردند.
صدای گریه آن نوزاد تشنه لب، بیشتر و بیشتر می شد. مادر بی تاب، کودکش را در آغوش گرفته بود و برایش لالایی می خواند، اما بی فایده بود، کودک گریان را به خانم بغل دستی سپرد و نگاهش را به سمت ظرف آب کشاند و گفت: هم رباب بودن و هم علی اصغر بودن سعادتی است که نصیب هر کس نمی شود، حرکت کرد و لا به لای جمعیت گم شد.
دمام زن ها آرام آرام وارد معرکه حسینی شدند و زیر آفتاب سوزان دمام زنی می کردند، صورت هایشان برافروخته شده بود اما باید به صورت مداوم بر طبل های خود می کوبیدند، نمی توانستند حتی عرق جبین خود را پاک کنند. احساس عطش از سر و رویشان می بارید اما همچنان، عزاداری می کردند. به راستی این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟ جمعیت رفته رفته بیشتر و محل برگزاری شلوغ تر می شد.
کودکی به همراه برادر نوجوانش یک فرغون را پر از ذغال کرده بود و دانه های اسپند را روی آن ها می ریخت و برادر بزرگتر آن ها را باد می زد. فضای معنوی تجمع عاشورائیان با بوی اسپند عطرآگین شده بود. پسر بچه ای حدودا هفت ساله یک دستش در دست مادر و در دست دیگرش پرچم سه گوش و سیاه رنگی که به چوب کوتاهی متصل و به نام قمر بنی هاشم (ع) مزین شده بود، قرار داشت و به جمعیت نزدیک می شد.
هنوز روضه آغاز نشده بود، دمام زن ها با خستگی تمام به دمامی ادامه می دادند، برخی سینه می زدند، برخی اشک می ریختند و برخی دیگر دست هایشان را سایه بان سر کرده بودند تا کمی از شدت آفتاب در امان باشند. پسر بچه پرچم به دست، لا به لای شلوغی ها ناگهان دست مادرش را رها کرد و به میان جمعیت رفت و پرچمش را می چرخاند. نمی دانم چرا ولی احساس می کردم پرچم برای قد و قواره او بزرگ بود.
ساعتی بعد مداح و پیرغلام اهل بیت (ع) روی جایگاه قرار گرفت و با نوایی خوش جمعیت را برای یک عزاداری درخور امام حسین (ع) و یارانش آماده کرد. خورشید که شرمنده روی عزاداران بود، آرام آرام در حال پایین رفتن بود تا از پشت کوه ها نظاره گر این عزاداری ها باشد. ما نیز همچنان در حال ثبت تصاویر این عزاداری بودیم. احساس می کردم عقل فرمان تصویربرداری نمی دهد، آنجا شور و عشق برپا بود و هرگاه فضایی با شور و عشق، آکنده شود، احساس بر منطق چیره می شود و دل تصمیم می گیرد.
برای ثبت تصاویر بهتر گاهی مجبور بودم روی زمین بنشینم و دقایقی دیگر در بلندی های تعبیه شده و جایگاه خبرنگاران قرار بگیرم و از بالا لحظات پرشور عزاداری را ثبت کنم. زمانی که از بالای بلندی تصویر می گرفتم و مداح از تل زینبیه و آنچه که این بانوی صبور از آنجا مشاهده کرده، می گفت، یک لحظه هم نمی توانستم تصور کنم چه مصیبتی را تحمل کرده اند.
با هر نوای «یا حسین» دست های خالی رو به آسمان بلند می شدند و ملتمس دعا بودند، کربلا نرفته هایی چون من که تا به امروز آرزوی قدم زدن در بین الحرمین بر دلشان مانده با چشمانی اشکبار، برات حضور در پیاده روی اربعین را از حسین و عباس طلب می کردند. اکنون دیگر خشت خشت این محوطه رنگ و بوی عاشورایی به خود گرفته بود، آری آنجا عشق حرف اول و آخر را می زد.
آیا روزی خواهد رسید که موکب های عاشقان حسین (ع) را یک به یک سپری کنیم، چای قند پهلوی عراقی که وصفش را زیاد شنیده ام را بخوریم و میهمان نوازی آن ها شامل حال ما نیز بشود؟ آیا می رسد روزی که قدم های ما نیز به دیار عشق و وفاداری برسد، دست ارادت بر سینه گذاشته و از نزدیک به آن بزرگواران سلام بدهیم؟ آری می شود، آن روز زیاد هم دور نیست...
انتهای پیام/ص