خانه بیبی هنوز هم بوی سید ابراهیم میدهد
سید ابراهیم باز هم به خانه بیبی میآیی؟
خبرگزاری فارس_ مشهد؛ سیدابراهیم، همه میگویند عاقبت بخیر شدی ولی تو از همان اول، عاقبت بخیر بودی.
عاقبت بخیر بودی که از همان کودکی با صدای نقاره و ساعت حرم رضوی که از حیاط خانه کوچکتان شنیده میشد، از خواب بیدار میشدی، عاقبت به خیر بودی که از همان ۵ سالگی وقتی پدرت به رحمت خدا رفت، نوازش پدرانه امام رئوف روی سر یتیمیات کشیده شد، عاقبت به خیر بودی که همه دوران کودکیات اطراف حرم گذشت، دبستان و مدرسه علمیهات هم در کوچه پسکوچههای خانه امام رضا(ع) گذشت. خانهای که حالا خانه شماست.
حالا بعد از گذشت آن همه سال، آن همه دوری، آن همه صبوری قرار است فردا بیایی. راستی سید، فردا حتما سری هم به خانه مادرت، بیبی میزنی. مثل همیشه که هر بار به مشهد میآمدی همانطور ساکت و آرام بیهیچ هیاهو وارد خیابان ایثارگران میشوی و بعد از سلام و احوالپرسی گرم با همسایهها، به دیدن بیبی میروی.
جوان غریبهای که برای تشکر به خانه بیبی آمد
گفتم همسایهها...
مهدی مسگر را یادت هست؟ همان جوان غریبهای که شهرداری، غرفه او و ۱۰۰ نفر دیگر را در «شب بازار» دانش بسته بود؟ او حالا برای تشکر جلوی خانه بیبی ایستاده تا جمعیت خلوت شود و به دیدن بیبی برود، مسگر وقتی که میفهمد خبرنگار هستم، جلو میآید و سرراست، خاطرهاش را برایم تعریف میکند: ۴ سال پیش وقتی که شهرداری «شب بازار» دانش را تعطیل کرده بود، ۱۰۰ نفر از غرفهدارانِ دانش، کارشان را از دست دادند.
ناچار و مستأصل نامهای برایت نوشتند و یکی از غرفهدارها که میدانست هر سال پای ثابت مراسم دعای ندبهای هستی که در مهدیه برگزار میشود، آمد و همان جا نامه را به دستت داد. نامهای که به دست امام جمعه هم رسید و بعد از یک ماه بیکاری، همه ۱۰۰ نانآور، به شب بازار دانش برگشتند. حالا مهدی، همان جوانی که روزگاری به خاطر بیکاریاش دلگیر بود، بیتاب و بیقرار رفتنت است.
او خودش و همه غرفهدارهای «شب بازار» مشهد را مدیون تو میداند! حتما خودت دیدهای دیگر، دیشب همه غرفهدارهای شببازار، عکست را با گریه روی غرفههایشان میزدند.
جایت خالیست، خانه بیبی بوی تو را میدهد
هنوز جوان غریبه از خدمت، مهربانی و لطفت به او و بقیه همکارانش میگوید، که زنی باافتخار از ۲۰ و چند سال همسایگیاش با بیبی، از روضهای که هر سال در شهادت حضرت رقیه در منزل ساده بیبی برپاست، تا روزهایی که تو به خانه مادر میآمدی و میخواستی او هم در کنار مادر بماند، میگوید.
سید، علی محمودی را یادت هست، یکی دیگر از همسایهها را میگویم. همان که کارمند شرکت برق مشهد است. همان که ۲۰ سال قبل به محله ایثارگران آمد. محمودی برایم میگوید: وقتی شنیدم مادر حاج آقا رییسی این جا زندگی میکند باور نکردم. سخت بود باور اینکه مادر رئیسی در حاشیه مشهد زندگی کند.
جایی که تا همین چند سال پیش حتی آسفالت هم نبود. محمودی غمگین و پُر اندوه از خبر شنیدن شهادتت از روزی گفت که توی کوچه، مشغول شستن ماشینش بود و با دیدن تو کارش را رها کرد و مشتاقانه به طرفت آمد، ولی همین که محافظت خواست، مانعش شود تو نگذاشتی. به طرفش رفتی و مثل همیشه گرم و صمیمی احوالپرسی کردی.
محمودی هم مثل همه همسایهها ناباورِ رفتنت میگوید: سید ابراهیم، گنج نایابی بین ما بود. او مردمی بود. خیلی ناراحتم. انگار عضوی از خانواده و عزیزم را از دست دادم.
محمودی باافتخار میگوید: بیبی خیر و برکت محله است. همه محل، بیبی جان را دوست دارند. من خودم هر مشکلی دارم از بیبیجان میخواهم، برایم دعا کند.
راستی سید، یک پیرمردی از همسایههای مادرت برایم از روضه دهه اول محرم و صفر میگوید که از سال ۷۷ توی خانه مادرت برپاست. همان سالی که بیبی به این محله آمد. با اینکه مجلس روضه بیبی همیشه شلوغ بود اما هیچ کسی نمیدانست بیبی مادر شماست. تازه بعد شهادتت رسانهها و فضای مجازی باعث شدند تا مردم بدانند که بیبی همان مادر رئیس جمهور است.
پیرمرد برایم تعریف میکند توی همه سالهایی که عهدهدار تولیت آستان قدس بودی حتی یکبار هم یک غذای حرم نه برای مادرت نه برای برادرت و نه یکی از همسایهها نیاوردی. پیرمرد از ۶۳ سال عمری که از خدا گرفته برایم میگوید از انقلاب، از جنگ.
راستی پیرمرد این را هم گفت که هیچ کس مثل آقای رئیسی برای مردم کار نکرده. پیرمرد، دیگر نمیتواند حرفش را تمام کند. گریه امانش را میبرد. وسط حرفهایش هقهق کنان میگوید: من برای مرگ پدرم گریه نکردم اما برای آقای رئیسی... پیرمرد به پهنای صورتش گریه میکند، اشک میریزد، صورتش سُرخ و تَر میشود.
تا قبل از شهادتت کسی نمیدانست بیبی مادر رئیس جمهورشان است
بالاخره باران اشک، فرصت صحبت را به پیرمرد میدهد، پیرمرد از ۲۰ و چند سال همسایگی با مادرت، از اینکه در هر پست و مقامی که بودی یکبار پارتی بازی نکردی، از اینکه برادرت حسن آقا شغل سادهای دارد میگوید، راستی پیرمرد این را هم گفت که حتی برای آسفالت کوچه خاکی ایثارگران به شهرداری سفارش نکردی.
کوچه خانه بیبی برای سالها خاکی بود تا وقتی که همه همسایهها پول جمع کردند و کوچه آسفالت شد.
با اینکه مردم محله ایثارگران چندین ساله که همسایه بیبی هستند، اما به جز ۴ یا ۵ خانواده قدیمی کسی خبر نداشت که پسر این مادر، زمانی دادستان کشور، تولیت آستان قدس رضوی و حالا رییسجمهور کشورشان است.
بیبی از غصه تو پیر میشود...
راستی سید، من هم مثل همه مردم میخواهم به مادرت تسلیت بگویم. اما اطرافیان میگویند بیبی ناخوش است. پیرزن از نگرانی تو لرزش دستانش دیدنی شده است. آنها نمیگذارند به خانه وارد شوم. می گویند از بیبی چیزی نپرسید. حالش بد است و نمی تواند دوری تو را بیش از این تحمل کند. چطور دلت آمد ما را تنها بگذاری؟ بی بی از غصه تو پیر میشود...
یادداشتی از فاطمه قاسمی