به گزارش خبرگزاری بسیج مازندران، کتاب «روز آخر؛ مجموعه داستان / روایت آزاد از حقیقت زندگی یکی از شهدای مازندران» به نویسندگی ابراهیم باقری حمیدآبادی و به سفارش «کنگره ملی شهدای مازندران» به تحریر درآمده است.
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
«... رقیه سیزدهماههاش که شاید ششماهی میشد ندیده بودمش، جلوی چشمانم ظاهر شد: چی شد عمو جواد، چرا گریه میکنی؟
ِعه!! چی میبینم؟ رقیه داره مثل آدم بزرگها حرف میزنه؟ جانم عمو؟ بگو... ؟
چرا گریه میکنی؟ عمو جواد؟
هیچی هیچی عموجان؟ دلم تنگ شد دارم گریه میکنم.
بــرای چی تنگ شــد؟ برای بابــات. خیلی وقته نمیبینمــش. برای عمورضا هم تنگ شد؟
برای عمو رضا دیگه چرا؟ اون که شهید نشد هنوز!
چه ســوال عجیبی ؟ مگه میدونســت که پدرش شهید شده؟ مگه قراره علیرضای ما هم شهید بشه؟
تو از کجا میدونی دختر گل من که بابات شهید شده؟
خــودت گفتــی دلت براش تنگ شــده؟ آخه تا چند ســاعت پیش کنارت
بــود؟ وقتــی به ایــن زودی دلت براش تنگ شــده یعنی شــهید شــده دیگه؟
حتما بیاریش خونهها عموجون! مامانم میخواد یک بار دیگه بابا رو ببینه.
یادت نره ...»