به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری بسیج گلستان: کتاب دختر شینا شرح خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر، یکی از شهدای استان همدان، است. این کتاب به قلم خانم بهناز ضرابیزاده نوشته شده و انتشارات سوره مهر آن را به چاپ رسانده است
درباره کتاب دختر شینا
از دوران جنگ تحمیلی خاطرات بسیاری گفته و نوشته شده است. چه از زبان افرادی که در خط مقدم و میان آتش و خمپاره قرار داشتند، چه آنها که به انتظار برگشت عزیزشان نشسته بودند. جنگ واژهای است که دنیای انسانهای بسیاری را در جهان دگرگون کرده است. تاریخ را که مرور کنیم، از خاطرات جنگ زیاد میخوانیم. از دلتنگیها، دوریها و انتظارهای کشنده. از تنهاییها، ترسها و اضطرابها.
دوران هشتسالهی جنگ تحمیلی نیز از خود یادگاریهای زیادی بر جا گذاشته است. خاطراتی که گاه انسان را غرق در خود میکنند. وقتی برخی از این خاطرات را ورق میزنیم، دنیایی عاشقانه را به موازات روزگار جنگ و آتش و خون میبینیم.
زندگی راه خودش را حتی میان آتش و زخم هم پیدا میکند. مثل گلی، از دل خاک سخت و سرد بیرون میآید و رشد میکند. اما جنگ بیرحمتر از آن است که بگذارد قد بکشد. دوران هشت سال دفاع مقدس پر از عاشقانههایی است که در سایهی شوم تجاوز دشمن ناتمام ماندند. کتاب دختر شینا به شرح یکی از همین عاشقانهها میپردازد.
اگر به شنیدن کتابهای صوتی علاقه دارید خوب است بدانید که نسخه صوتی این اثر با صدای مهرخ افضلی توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
چرا باید کتاب دختر شینا را بخوانیم؟
برخی کتابها که از خاطرات جنگ گفتهاند در دنیا ماندگار میشوند. مردم دربارهشان حرف میزنند و به یاد میسپرند. با خوادن هر خاطره به دل تاریخ سفر میکنند. در کنار شخصیتهای داستان زندگی میکنند، میخندند، میگریند. به این فکر میکنند که چقدر سختی کشیدهاند و چه روزگاری را از سر گذراندند. در کشور ما هم چنین افرادی وجود دارند. آنها که برای حفظ ایران جان دادند و آنها که جوانی و عشقشان را به خاک کشورشان هدیه کردند. خواندن و شنیدن سرگذشت این افراد به ما یادآوری میکند چه جانها و روانهایی رفتند تا ایران، ایران بماند.
خواندن و خرید کتاب دختر شینا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب برای همهی دوستداران ایران بهخصوص نسلی که هیچ خاطرهای از جنگ ندارد مناسب است. اصلاً نمیداند هشت سال چه بر سر نسلی آمد که قرار بود زندگی کند، عاشق شود، روزمرگیهای ساده را تجربه کند و از میانسالی لذت ببرد. جوانهایی که هرگز تصور نمیکنند جنگ میتواند اینقدر ابعاد وسیعی داشته باشد و تا سالها نسل حاضر در خود را درگیر کند.
خلاصه کتاب دختر شینا
کتاب دختر شینا از خاطرات زنی به نام قدم خیر محمدی کنعان میگوید. قرار است از ابتدای تولد، با او همراه شوید.
میگفتند به محض اینکه پا به دنیا گذاشت، سلامتی پدرش، که بیماری سختی گرفته بود، برگشت و عمویش به یمن این سلامتی، پیشنهاد داد تا نام نوزاد قدمخیر شود.
با دختری آشنا میشوید که تهتغاری و دردانهی پدر و مادرش بود. او از روزگار خوش کودکی خود میگوید. زمانی که غمی نبود، و دغدغهای جز انتظار برای آمدن پدر از راه و دیدن عروسکهای در دستش نداشت.
اما دوران کودکی به سرعت تمام شد. وقتی به چهارده سالگی رسید دیگر از نظر روستاییان برای خودش خانمی شده بود و دم بخت بود. پدرش دل جدا شدن از دخترش را نداشت. قدمخیر نمیخواست از خانهی پدر و مادرش برود، اما روزگار قصهی دیگری برایش رقم زده بود. بالاخره مهر پسری که برای خواستگاریاش آمده بود به دلش نشست. شیفتهی او شد و این تازه اول داستان عاشقانهی آنها بود. داستانی که قدم خیر بعد از گذشت سالها لب به تعریفش گشود.
او که در زمان شهادت همسرش فقط ۲۴ سال سن داشت، با ۵ فرزند، خود را یکه و تنها دید؛ ولی خم به ابرو نیاورد و به تنهایی همهی فرزندانش را بزرگ کرد. ایران مدیون انسانهای بزرگی مانند بانو قدم خیر محمد کنعان است.
نویسندهی کتاب دختر شینا از خواننده میخواهد با او همراه شود تا راز نام کتاب را در ادامهی داستان کشف کند. اینکه چرا کتاب به اسم «دختر شینا» منتشر شد؟
بهناز ضرابیزاده در ابتدای کتاب مینویسد: «گفتم من زندگی این زن را مینویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم خودش گوشی را برداشت... ۵ تا بچهی قد و نیمقد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی. گفتی: «من اهل مصاحبه نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کی بود؟ اول اردیبهشت ۸۸.»
قدم خیر داستان، در ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۴۱ در روستای قایش، از توابع رزن استان همدان متولد شد. در سال ۱۳۵۶ ازدواج کرد و سرانجام در ۱۷ دی ماه سال ۱۳۸۸ چشم از دنیا فروبست. نویسنده کتاب دربارهی آن زمان مینویسد: «قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد همه چیز به هم ریخت. تا شنیدم سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کی بود، دهم دی ماه ۱۳۸۸. دیدم افتادهای روی تخت، با چشمانی باز. نگاهم میکردی و مرا نمیشناختی. باورم نمیشد... بلند شو قصهات هنوز تمام نشده...چرا اینطور تهی نگاهم میکنی؟»
درباره بهناز ضرابیزاده
بهناز ضرابی زاده متولد سال ۱۳۴۷ در همدان است. او کار خود را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با عنوان مسئول آفرینشهای ادبی، شروع کرد. بعد از گذشت سالها اکنون عناوین و سمتهای بسیاری را از آن خود کرده است. او به عنوان یکی از مطرحترین نویسندگان در حوزهی دفاع مقدس شناخته میشود. از این نویسندهی پرکار کتابهای بسیاری تحت عنوان خاطرات همسران شهدا به چاپ رسیده است. یکی از معروفترین آنها کتاب دختر شینا است. ضرابی زاده بهخاطر نگارش این کتاب جایزهی کتاب سال شانزدهمین دورهی جایزهی کتاب دفاع مقدس را به دست آورد.
او با انتشار کتاب «آدم برفی» توانست مقام برگزیدهی سیزدهمین جشنوارهی کتاب سال «سلام» را به خود اختصاص دهد. او همچنین با کتاب «گلستان یازدهم» که شرح خاطرات زهرا پناهی روا، همسر شهید علی چیتسازیان است، توانست نشان ادبی «اوراسیا» را از آن خود کند.
بهناز ضرابی زاده تبحر خاص خود را در نوشتن کتابهای زندگینامه و خاطرات همسران شهدا به خوبی نشان داده است و گواه این مطلب جوایز متعددی است که به دست آورده است. در طول این سالها او به موازات نویسندگی کتاب، مسئولیتهای دیگری هم برعهده داشته است. از آن جمله میتوان به همکاری با نشریاتی مثل «رشد دانشآموز» و «کیهان بچهها»، سردبیری نشریهی استانی «جاودانهها»، دبیر انجمن دفاع مقدس از سال ۸۶، عضو شورای نویسندگان بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، دبیر انجمن داستان سازمان بسیج هنرمندان اشاره کرد. در کارنامهی این نویسنده، چاپ ۲۵۰ اثر ادبی به چشم میخورد.
کتاب دختر شینا چند صفحه و فصل دارد؟
این کتاب شامل نوزده فصل و ۲۶۳ صفحه است.
تکه هایی از کتاب دختر شینا
فصل گوجه سبز بود. میآمدم خانهات؛ مینشستم روبه رویت. ام.پی.تری را روشن میکردم. برایم میگفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکیات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانههای نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدمخیر محمدی کنعان و هیچکس این را نفهمید. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزهایت میرسی. دست آخر هم گفتی: «نمیخواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحالتر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبهها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی، اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کی بود، دهم دیماه ۱۳۸۸. دیدم افتادهای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم میکردی و مرا نمیشناختی. باورم نمیشد، گفتم: «دورت بگردم، قدمخیر! منم، ضرابیزاده. یادت میآید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف میکردی و من گوجه سبز میخوردم. ترشی گوجهها را بهانه میکردم و چشمهایم را میبستم تا تو اشکهایم را نبینی؟ آخر نیامده بودم درددل و غصههایت را تازه کنم.»
میگفتی: «خوشحالیام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبهرویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصههایی که به هیچکس نگفتم.» میگفتی: «وقتی با شما از حاجی میگویم، تازه یادم میآید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دل سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچههایم همیشه بهانهاش را میگرفتند؛ چه آنوقتهایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. میگفتند مامان، همه باباهایشان میآید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! میگفتم مامان که دارید. پنجتا بچه را میانداختم پشت سرم، میرفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود، ظهر که میشد، میرفتیم او را میرساندیم...»
انتهای پیام/