به گزارش خبرگزاری بسیج لرستان، ایثار و فداکاری رزمندگان دوران دفاع مقدس، در لایههای تاریخ معاصر ایران، چهرههایی را آفریده است که نام و یادشان همچون چراغی فروزان، راه پویندگان عزت و استقلال این سرزمین را روشن میسازد. اما در میان این نامها، قصه آنانی که سالها جاویدالاثر ماندند و چشمانتظاری خانوادههایشان با اشک و دعا گره خورد، حکایت دیگری است؛ حکایتی عجین با صبر، ایمان و امید.
شهید عباس معظمی گودرزی، یکی از همین مردان آسمانی است که روایت زندگی، حضور در جبهههای مقاومت، اسارت و شهادتش و سالها بیخبری از سرنوشتش، تصویری عمیق از صبوری خانوادههای شهدا و عظمت حماسهسازان دفاع مقدس بهدست میدهد. اکنون، پس از ۳۶ سال چشمانتظاری، پیکر پاک این شهید بزرگوار به آغوش میهن و دل خانواده بازگشته است؛ بازگشتی که تداعیگر اراده و مقاومت ملت ایران و بار دیگر یادآور ارزشهای ماندگار دفاع مقدس است.
روایت برادر شهید از سالهای دلتنگی
محمد معظمی گودرزی، برادر شهید، در گفتوگو با خبرگزاری بسیج لرستان، از سالهای طاقتفرسای انتظار خانواده میگوید: پدرم با امید یافتن نشانی از عباس، تمام عمر خود را در جستوجو سپری کرد و چشمانتظار از دنیا رفت. مادرم نیز با وجود دلتنگیهای فراوان، همواره صبور بود و میگفت عباس را در راه امام حسین (ع) و دفاع از وطن هدیه کردهام. مادرم همیشه میگفت: من عباس را در راه امام حسین (علیهالسلام) دادهام. من او را در راه خدا دادهام. من که تنها مادر شهید نیستم؛ هر کس سهمی در این جنگ داشت و سهم من هم شهادت عباسم بود. مادرم لیاقت مادر شهید بودن را داشت. بهرغم همه دلتنگیها و دوری از فرزند، صبوری میکرد و در همه این سالها خواب و خوراک نداشت تا اینکه چندی پیش خبر شناسایی پیکرش را به ما دادند. بعد از برگزاری مراسم تشییع، پیکر شهید را در بهشت شهدای شهرستان بروجرد به خاک سپردیم.
چطور از شناسایی پیکر شهید مطلع شدید؟
محمد معظمی گودرزی درباره روزهای پیش از شناسایی گفت: چند روز قبل از شناسایی برادرم به خانه مادرم رفتم. ایشان در حال اقامه نماز بود. بعد از اتمام نماز متوجه حال و احوالش شدم و پرسیدم مادر چه شده است؟ گفت: میشود تا من هم نمردهام یک بار دیگر عباس را ببینم؟ گفتم مادرجان! عباس شهید شده است، ۳۶ سال گذشته است.
مادر گفت: تو مرا ناامید میکنی؟ گفتم نه ناامیدت نمیکنم، اما عباس نیست؛ ما همه جا را گشتیم. عباس جاویدالاثر است. خدا شاهد است تنها به فاصله چند روز، بعد از سپاه با من تماس گرفتند و گفتند که پیکر برادرتان شناسایی شده است. من خودم به مادر گفتم نمیشود، اما عباس بعد از ۳۷ سال آمد. مادرم بسیار زن ساده و صادقی است. ۸۰ سال دارد و همیشه همه چیز را در راه رضای خدا میخواهد. در مورد برادرم عباس هم همینطور برخورد و او را برای رضای خدا هدیه کرد.
شناسایی پیکر از طریق آزمایش دیانای بود؟شناسایی پیکر برادرم از طریق کارت شناسایی پرس شدهای بود که تا حدودی سالم مانده بود. البته مادرم آزمایش دیانای هم داده بود.
پدر شما در زمان رژیم سابق یک فرد نظامی بود. چطور با اعزام فرزندانش به جبهه موافقت کرد؟درست است که پدرمان دوران شاه نظامی بود، اما فردی مقید و مذهبی بود. بعد از انقلاب هم تا سال ۱۳۶۱ در ارتش حضور داشت که بازنشسته شد. عباس جوان فعال و انقلابی بود. با تشکیل بسیج، بلافاصله بسیجی شد و در پایگاه امام سجاد (علیهالسلام) محلهمان فعالیت کرد. دو سال بعد مرا که سه سال از او کوچکتر بودم با خودش به بسیج برد. عباس شبانهروز در بسیج فعالیت میکرد.
وقتی خواست به جبهه برود ابتدا پدرم مخالفت کرد، اما ما میگفتیم مگر میشود همه ما در خانه بنشینیم و دست روی دست بگذاریم و فقط نظارهگر تجاوز دشمن باشیم. پدر میگفت: من خیلی برای شما زحمت کشیدهام، نمیخواهم اتفاقی برایتان بیفتد. برادرم هم میگفت: مگر میخواهیم چه کار کنیم؟ باید برویم و از دین و کشورمان دفاع کنیم. پدرمان مخالف فعالیتهای بسیجی و جهادی ما نبود، اما نگران از دست دادن ما بود که طبیعی هم بود.
شرایط اوایل انقلاب خاص بود و ما که در بسیج بودیم مثل کسانی که در جبهه بودند در معرض شهادت قرار داشتیم. من آن زمان ۱۶ سال داشتم که همراه دوستانم در محله گشت میزدیم. آن روزها برقراری امنیت در شهرها به دست بسیج و سپاه بود. من خودم مسلح بودم. اسلحه را که اندازه قدم بود، روی دوشم میانداختم و با دیگر بسیجیها گشت میزدیم. بعد هم که راهی جبهه شدیم.
چند نفر از اعضای خانواده شما در جبهه بودند؟برادرم متولد سال ۱۳۴۰ بود. من سه سال از عباس کوچکتر بودم. سه نفر از برادرها با هم در جبهه بودیم. من شش ماه، برادر دیگرم سه سال و عباس هم که تنها هشت روز بعد از حضور در جبهه به شهادت رسید. واقعاً نمیدانیم چه چیزی در وجود ایشان بود که خیلی زود به این مقام دست یافت.
سال ۱۳۵۹ یا ۱۳۶۰ بود که عباس برای کار به تهران آمد. ابتدا به ما گفت که استخدام نیروی هوایی شده است و ما هم فکر میکردیم که در تهران است. مرداد ماه ۱۳۶۱ بود که یکی از بچههای سپاه من را سوار موتور کرد و در مسیر از من پرسید میدانی عباس در جبهه حضور دارد؟ گفتم عباس تهران است به جبهه نرفته است. گفت: عباس در جبهه بوده و مجروح هم شده است. با شنیدن این خبر، همراه یکی از بچههای بسیج به اهواز رفتیم تا خبری از عباس بگیریم. وقتی به منطقه رفتیم متوجه شدم که عباس در عملیات رمضان مفقودالاثر شده است. بعد از برگشتن، همراه پدرم به دادستانی رفتیم و از دادستانی نامه گرفتیم که بتوانیم به مناطق جنگی برویم و از عباس خبر بگیریم.
عباس در دادستانی مشغول کار بود؟ما تا قبل از شهادتش نمیدانستیم که در دادستانی کار میکند. اول فکر میکردیم در نیروی هوایی است، اما ایشان در دادستانی مشغول بود که میفهمد قرار است نیرو به جبهه اعزام کنند. کارش را رها میکند و مرداد سال به جبهه میرود. همه این موارد را هم با مطالعه وصیتنامهای که قبل از اعزامش نوشته بود متوجه شدیم. عباس رفت و بعد از هشت روز حضور در جبهه شهید شد.
از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟بله، بعد از عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر عملیات رمضان انجام شد. رزمندهها در این عملیات نتوانستند به اهداف از پیش تعیینشده دست پیدا کنند. در خلال عملیات، فرمانده از ۱۷۰ نفر داوطلب میخواهد وارد خط دشمن شوند و تانکهای عراقی را شکار کنند. فرمانده به همه بچهها میگوید این مأموریت شاید راه بازگشت نداشته باشد و باید ۲۰ کیلومتر وارد خاک عراق شوید. با وجود این خطرات، هیچکدام پا پس نکشیدند و عباس هم در این گروه بود و بعد از مأموریت مفقود شد.
همه ۱۷۰ نفر به شهادت رسیدند؟من و پدرم همه جا را گشتیم. تنها یک نفر از آن ۱۷۰ نفر جان سالم به در برد. ما آن رزمنده را در سومار ملاقات و از وضعیت عباس سؤال کردیم. او گفت: همه بچهها یا شهید یا مجروح شدند و نتوانستند خودشان را به عقب برسانند. عباس هم در میان مجروحان بوده است. تنها کسی که توانست به عقب برگردد من بودم. همین صحبتها بهانهای شد تا پدر و مادر سالها انتظار بازگشت عباس را بکشند، اما عباس شهید شده بود.
عباس چگونه برادری و فرزندی برای خانواده بود؟ما پنج برادر و چهار خواهر بودیم. عباس فرزند اول خانواده بود. اگر بگویم اخلاق و رفتارش با همه فرق داشت شاید باورتان نشود اما عباس به هدفی که داشت رسید. در کودکی و نوجوانی من خیلی بازیگوش بودم، عباس من را نصیحت میکرد و برای من مانند پدر بود. همیشه میگفت: باید با اخلاق باشی. امروز که صحبتها و نصایح او را مرور میکنم با خود میگویم چطور میشود جوانی به سن و سال او به این فضایل اخلاقی رسیده باشد. اصلاً قابل مقایسه با ما نبود. لیاقت اینکه بگویم برادرش هستم را ندارم اما خدا او را عاقبتبخیر کرد.
شهید عباس معظمی در وصیتنامهاش به چه نکاتی تأکید کرده بود؟عباس در وصیت نامهاش به پیروی از ولایت فقیه تأکید بسیاری داشت. پیش از آن هم همواره سفارش میکرد امام را تنها نگذارید و در عمل هم آن را ثابت کرد. یک بار بیشتر وصیت نامهاش را نتوانستم بخوانم، برایم سخت بود. او نوشته بود: «از پدر و مادرم میخواهم که من را حلال کنند. از شما میخواهم در شهادت من گریه و زاری نکنید. چه بهتر است که آدم در راه خدا کشته شود تا اینکه در رختخواب بمیرد. پس گریه نکنید بهتر آن است که آدم در راه دفاع از دینش بمیرد.
چه خاطرهای از برادر شهیدتان در ذهنتان ماندگار شده است؟این خاطره را هیچگاه از یاد نمیبرم. به ویژه در ایام بهمن ماه و سالگرد پیروزی انقلاب با خود مرور میکنم و به داشتن برادری چون او میبالم. پدرم از نظامیان دوران شاه بود. نام کوچک ایشان «شا علی» بود. با توجه به مخالفت پدر و خانواده در سال ۱۳۵۸ مبادرت به حذف کلمه شا از نام پدر کرد. عباس تمام تلاش خود را کرد تا کلمه شاه را از شناسنامه خودش بردارد. آنقدر به ثبت احوال رفت و آمد تا موفق شد. میگفت: نمیخواهم کلمه شاه در شناسنامه من باشد. در حال حاضر نام پدر در شناسنامه ما «شاعلی» است و در شناسنامه عباس «علی» ثبت شده است.
انتهای پیام /