بهگزارش خبرگزاری بسیج، «شب خاطره» عنوان برنامه و سنتی چندساله در حوزه هنری است که در آن، رزمندگان و شاهدان جنگ به دور هم جمع شده و به بیان خاطرات خود میپردازند. انتشارات سوره مهر اقدام به انتشار این سلسله جلسات در دو جلد کرده که در آن نام هنرمندان، شاعران و نویسندگان را هم میتوان در کنار نام فرماندهان جنگ و سربازان آن دوران دید. نگاه به جنگ از دید و روایت یک نویسنده و یا کارگردان شاید برای آنان که جنگ را درک نکرده و تنها خاطرات شبهای موشکباران را از دیگران شیندهاند، جذابیت دیگری داشته باشد.
بخش اول و دوم بازخوانی از این کتاب با خاطرهای از زندهیاد رسول ملاقلیپور، کارگردان، و رضا ایرانمنش منتشر شده بود. خاطره ذیل، روایتی است از بیژن نوباوه، نماینده مجلس شورای اسلامی، که زمانی خبرنگار جنگ بود:
گفتنیهای زیادی از جنگ دارم. از جنگ و ستارههایی که در آسمان جبههها درخشیدند و به جوار حق پیوستند. شرمندهام از اینکه امروز من کمترین باید بیایم و از آن بزرگان بگویم. در یکزمان استثنایی، رایحهای دلانگیز وزید و سفرهای پهن شد که خیلی چیزها در آن بود و هر کس به فراخور استعداد، نیاز و لیاقتش از این سفره بهره برد. بعضیها چندین بار به جبهه رفتند، ولی هیچ نبردند و دست خالی برگشتند. شاید حکمتی بود که ما از فهم آن عاجزیم.
در عملیات خیبر، ما به سمت باتلاقها رفتیم و از آنجا ما را به جایی هلیبرن کردند که مطلقا راه بازگشتی نداشت، کنار دجله که رزمندگان از آن آب وضو ساختند. دجله برایم یک ارزش بود. خدا توفیق داد و آنجا را دیدم. با خوشحالی و اشتیاق از خاکریز سرازیر شدم تا دست به آب دجله بزنم.
پشت یک اتوبان، خودروهای عراقی را از فاصله صد و پنجاه متری میدیدیم که به راحتی عبور میکردند. عراقیها اصلاً باورشان نمیشد. یک وقتی نگاه کردند، دیدند ما توی دامنشان هستیم. کی؟ چه کسانی؟ همین بچههای بسیجی پانزده تا بیست ساله کمسن و سال. عراقیها ما را قیچی کردند، راه برگشتی نبود. فقط باید هلیکوپترها به داد ما میرسیدند. حدود صد تا صد و پنجاه نفر مجروح داشتیم و صد و پنج نفر اسیر. یادش بخیر، «مرتضی قربانی» فرمانده عملیات گفته بود که جاده را ببندند تا جلوی نفوذ عراقیها گرفته شود. شب خیلی سرد بود و روز به شدت گرم و آزاردهنده. دستور آمد که وسیله کافی نداریم، اسرا را آزاد کنید.
نزدیک غروب اسرا آزاد شدند. من دیدم که حدود ده نفر راه افتادند، اما بقیه ماندند! پیرمردی جلوی مرا گرفت و ناگهان دستم را بوسید و به فارسی گفت: «پسرم، اجازه بده من اینجا بمانم.» گفتم: «مگر شما ایرانی هستی؟» گفت: «من در کربلا مغازه پارچهفروشی دارم. قرار بود پسرم به جبهه بیاید. چون دانشجو بود گفتند، اگر تو به جای او بروی او را نمیبریم و من برای اینکه پسرم درسش را بخواند خودم آمدم. من اصلاً چیزی بلد نیستم، ما را آوردند آموزش بدهند که از اینجا سر درآوردیم. ولی من عاشق خمینیام.»گفتم: «زن و بچه تو در عراق هستند. پیش آنها برو.» جواب داد: «کجا بروم، کدام زن و بچه!؟ دنبال آقا بودم و الان آمدهام تو دامن امام.»
آن شب وضعیت عجیبی داشتیم. خوابیدن در شبی سرد و پر سوز، آن هم در کیسهخواب خیسی که پارهاش کرده بودیم تا هر چهار تا پنج نفرمان در آنجا بگیریم. هر وقت که چشم باز میکردم، میدیدم یک برادر روحانی بالای سر بچههای مجروح که قطع نخاعی هم میانشان بود نشسته و دارد به مجروحین رسیدگی میکند. آنها را نوازش میکند و دلداری میدهد. همان پیرمرد عراقی هم در کنارش بود. همین که هلیکوپتر میآمد مجروحین را ببرد، یک مرتبه سر و کله عراقیها هم پیدا میشد، احتمالاً از رادار میدیدند. اوضاع خیلی وحشتناک میشد. محل فرود هلیکوپتر یک جاده با عرض پنج تا شش متر بود که هلیکوپتر در آن مینشست و اسلحه و مهمات خالی میکرد و مجروح میبرد. مجروح کم سن و سالی را که هم پا و هم نخاع او قطع شده بود، پیچیده و روی برانکارد گذاشته بودیم و منتظر هلیکوپتر بودیم. از این بچه خیلی خون رفته و به شدت نحیف و ناتوان شده بود. وقتی هلیکوپتر آمد و نشست، باد پروانه آن مجروح را که سِرم به دستش بود، بلند کرد و از روی هوا، چند متر آن طرفتر، توی باتلاق انداخت، من و یکی از بچهها خودمان را انداختیم توی باتلاق و او را بیرون کشیدیم. سوزن سِرم دست او را بریده بود و خون میآمد. دوباره او را توی پتو پیچیدیم. همه اینها شاید در یک دقیقه اتفاق افتاد. دیدم اشک از چشم مجروح سرازیر شده است و میگوید: «السلام علیک یا ابا عبدالله.»
از عملیات بیتالمقدس فیلمی گرفتم که از سازمان سیما هم پخش شد. بین بچههای لرستان دو نفر بودند که یکی یازده و دیگری دوازده سال سن داشت. هنوز عکسهایشان را دارم. وقتی میخواستند به آنها لباس، کفش، پوتین و کتانی بدهند، هر چه گشتند اندازه قد و قواره آنها پیدا نشد. قنداق اسلحه کلاشینکف را که روی زمین میگذاشتند، قد اسلحه تا سینهشان میرسید. با آنها مصاحبه کردیم و برای خانوادههایشان پیام گرفتم که از رادیو پخش شد. یکی از آنها تعریف میکرد که چطور به جبهه آمده است. میگفت: «همین که داییام سوار قطار شد، من هم پشتسرش دویدم تو قطار. یک نامه هم از قبل برای مادرم نوشته بودم که نگران نباشد.»
داییاش میگفت: «من دیدم این بچه جبههای است، آوردمش!» دیگری اسمش «سعید» بود که تا آن موقع سه عراقی را به اسارت گرفته بود. یادم هست، از او سؤال کردم که: «شما برای بچههای شهر و محلهات چه پیامی داری؟» گفت: «این بچهها بروند سنگر مدارس را پر کنند و درس بخوانند!» من خندهام گرفت. پرسیدم: «کلاس چندمی؟» گفت: «چهارم دبستان!» گفتم: «پس چرا خودت نرفتی در سنگر مدارس درس بخوانی !؟» یکمرتبه گفت: «آقا قطع کن، قطع کن! ... من اینها را میگویم که پدر و مادرم از دست من دلخور نباشند. این وظیفه من است که به بچهها بگویم درس بخوانند، ولی هر کس جبهه را دوست داشته باشد، خودش میآید.» بچه یازده تا دوازده ساله اگر هم به خاطر حسبازی و هیجان باشد، چند روز میماند، نه چند سال! در جنگ خطر مجروح و کشتهشدن است، بالاخره خسته و زده میشود! اما او با عشق و علاقه در جبهه میماند و خم به ابرو نمیآورد.
دوست عکاسم میگفت: «یک فرمانده بود که مثل حضرت عباس با لب تشنه شهید شد. او مرتب این سو و آن سو میرفت و گردان را امر و نهی و هدایت میکرد. یک بار او را دیدم که خسته و تشنه بود. به او آب دادم، اما نخورد. گفتم: «حاجی آب بخور، لبت از تشنگی خشکیده و ترک برداشته، چرا آب نمیخوری؟!» اشک در چشمانش حلقه زد و هیچ نگفت. پنج دقیقه بعد ترکش خمپارهای خورد و با بیسیمچیاش به شهادت رسید. او رفت و من ماندم.