خبرهای داغ:

نویسنده «آن بیست و سه نفر» از پایان اسارت می‌گوید

احمد یوسف‌زاده نویسنده کتاب «آن بیست و سه نفر» در خاطره‌ای از شنیدن خبر پایان اسارت یاد کرد و گفت: من چطور به خانه برگردم. در حالی که این همه شهید داده‌ایم و صدام هنوز رئیس جمهور عراق است!
کد خبر: ۸۵۵۶۱۰۱
|
۲۶ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۳:۰۰

به گزارش بسیج، احمد یوسف‌زاده نویسنده کتاب «آن بیست و سه نفر» خاطره‌ای از شنیدن خبر آزادی در اردوگاه‌های عراق را در اختیار این خبرگزاری قرار داده که به مناسبت روز 26 مرداد که روز آغاز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی در سال 1369 است منتشر می‌شود:

«داری وسط اردوگاه، زیر آفتاب گرم تابستان موصل قدم می‌زنی که یک دفعه بلندگو اعلام می‌کند: «ایها العراقیون الاماجد! سنزیع لکم بعد قلیل، بیاناً، رسمیاًّ، مهماًّ ...»

هر جا هستی میخکوب می‌شوی. دلت می‌ریزد پایین، با خود می‌گویی: «راستی چیست این بیانیه مهم و رسمی که به زودی پخش می‌شود؟!»

رادیو آهنگ عربی می‌گذارد و تو به راهت ادامه می‌دهی. اما هنوز به انتهای خیابان کم عرض میان اردوگاه که در آن ساعت گرم، خلوت است نرسیده‌ای که رادیو برنامه‌اش را قطع می‌کند و دوباره وعده می‌دهد که به زودی بیانیه‌ای رسمی از سوی فرمانده نیروهای مسلح که صدام حسین باشد قرائت خواهد شد.

ذهنت آشفته‌تر می‌شود، وهم بَرَت می‌دارد که نکند عراقی‌ها از وضعیت پیش آمده بعد از قبول قرارداد، استفاده کرده‌اند و توانسته‌اند با یک حمله، بخشی از خاک وطنمان را تصرف کنند!

می‌پیچی به سمت شلوغی اردوگاه، جایی که اسرای دیگر زیر بلندگوهای داخل راهروها تجمع کرده‌اند و با دلهره در انتظار شنیدن بیانیه صدام هستند. رادیو یک بار دیگر برنامه‌های عادی‌اش را قطع می‌کند و بالاخره آن بیانیه مهم و رسمی را قرائت می‌کند.

صدام، پایان جنگ را قبول می‌کند و وعده می‌دهد که از سه روز دیگر، مبادله اسراء را شروع خواهد کرد.

بیانیه تمام می‌شود. اسراء همچنان زیر بلندگوها ایستاده‌اند. بوی دل انگیز آزادی با امواج رادیویی آمده و در جان اسراء نشسته، اما عجیب است که آنها نه می‌خندند و نه از شادی به هوا می‌پرند! ایستاده‌اند و روزهای اول جنگ، عملیات‌ها، همرزمان شهید و چهره معصوم امام از جلو چشم ذهنشان عبور می‌کند.

راه می‌افتی به سمت آسایشگاه، آنجا هم خبری از پایکوبی نیست. تو گویی به هیچ کدام از این آدم‌ها که سال‌ها میان این چهار دیواری به حبس بوده‌اند و شکنجه دیده‌اند، خبر آزادی نداده‌اند!

جلوتر می‌روی، دوستی دست بر شانه‌ات می‌گذارد. می‌ایستی. می‌گویی: «علی! ما آزاد شدیم.»

اشک می‌دود روی گونه‌هایش. شانه‌اش را می‌فشاری و دوباره می‌گویی: «علی! تمام شد! سه روز دیگر باید اینجا را ترک کنیم.»

علی به گریه می‌افتد. شانه‌ات را محکم‌تر می‌فشارد و می‌گوید: «بله برادر، آزاد شدیم. همه چیز تمام شد ولی من دارم از غصّه می‌ترکم. من چطور به خانه برگردم. در حالی که این همه شهید داده‌ایم و صدام هنوز رئیس جمهور عراق است! احمد! به خدا قسم من از شرمندگی، روی رفتن به وطن را ندارم. من نمی‌توانم توی چشم‌های اشکبار مادر مسعود یمینی شریف زل بزنم و بگویم من سالم و قبراق برگشته‌ام.»

علی مثل مادر فرزند گم کرده ناله می‌کند و ادامه می‌دهد: «احمد! گیرم که خجالت از شهداء را یک جوری توجیه کنیم که چرا نتوانستیم جنگ را با پیروزی تمام کنیم. گیرم آنقدر پُر رو بودیم که نگاه اشکبار مادران شهداء را هم تحمل کنیم تو بگو .... علی می‌زند زیر گریه و میان هق هق گریه، کلماتش شکسته و حزن آور از گلوی بغض آگینش بیرون می‌آید. می‌گوید: تو بگو، جای خالی امام را چطور تاب بیاوریم؟»

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار