خبرنگار اعزامی خبرگزاری بسیج - رزمایش بزرگ الی بیت المقدس
... ریختن جام زهر قطعنامه 598 در کام امام مستضعفان، هرچند برای سادهدلان و فریفتگان و منافقان، جشن خلاصی از جهاد بود، اما برای مجاهدان و پارسایان و اهالی جبههی حق، غصهای بود؛ بیپایان... شوق شهادت و وصال حضرت رب در سینههای سوزان شیفتگان هجرت الیالله شعله میکشید، اما گویی روزگار وصل در تنگنای فریفتگان فصل، به غروب خویش نزدیک میشد... لکن امام مسلمین فریاد برآورد که هیچ مجاهدتی به انتهای خویش نرسیده است! چه اینکه تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستیم...
ظلمات لیل بر خیمههای بسیجیان رزمگاه؛ چادر زده. با این خیال خام که بسیجیان نیز همچون شبزدگان، غافل از توطئهی دشمنان به خواب خواهند رفت! حال آنکه اینان پیروان مکتب آن مولایی هستند که فرمود: و من نامَ لَم ینُم عنه! آنکس که بخوابد، دشمنان در مقابلش به خواب نخواهند رفت!
در میان چادر اردوی بچههای تهران در حاشیهی محل رزمایش بزرگ الی بیتالمقدس پرسه میزنم. ساعت حدود یک بامداد است. راستش را بخواهید بیخوابیِ عجیبی به سرم زده. و چه بیخوابی میمون و مبارکی!
در بدو ورود به خیمهگاه بسیجیان تهران، صدای حزینی گوشم را به خود متوجه میسازد. خوب که دقت میکنم صدای مناجاتی است، که یادآور شبجمعهی اهالی حزب خداست. به چادر مذکور که میرسم، از لای درز چادر، 14 ، 15 بسیجی را میبینم که در تاریکی شب، گونههای نورانی خویش را مزین به قطرات اشک نموده و در حال التماساند! گویی اسارت در بندهای دنیا را خوش نداشته و از ارباب خویش طلب رهایی دارند... جوانی به نام محمدحسن دعای کمیل میخواند و اشکریزان ندبه میکند که؛ يا سَريعَ الرِّضا اِغْفِرْ لِمَنْ لا يَمْلِكُ اِلا الدُّعاَّءَ فَاِنَّكَ فَعّالٌ لِما تَشاَّءُ يا مَنِ اسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِكْرُهُ شِفاَّءٌ وَ طاعَتُهُ غِنىً اِرْحَمْ مَنْ رَأسُ مالِهِ الرَّجاَّءُ وَ سِلاحُهُ الْبُكاَّءُ... ای خدايى كه زود از بندگانت خشنود میشوى! از غلطهایمان درگذر كه جز دعا چيزى نداریم! اى آنكه نامش دوا و يادش شفا و طاعتش توانگرى است؛ رحم كن به كسیكه سرمايهاش اميد، و سازوبرگش تنها و تنها گریستن است...
اینان فرزندان آخرالزمانی اسلاماند که در عصر غربت حق و فریبندگی دنیا و دورهی تقسیم غنائم، همچنان در بند بندگی حضرت رب، گرفتار ماندهاند! و چه رهاییای شیرینتر از این گرفتاری؟!
سرم را از چادر بیرون میکشم. زیارت حلقهی کمیلخوانان نیمهشبی، مرا به فکر فرو میبرد. در این اندیشهام که اگر تهران، شهری است در میانهی دود و سنگ و آهن و بوق و پول و طمع و شهوت و قدرت، پس اینان کیستند؟
در همین اندیشهام که ناگاه حاج حبیب را میبینم. پیرمرد 78 سالهی بسیجی! پیر بچهحزباللهیهای مسجد امام حسین(ع)... صورت پیرمرد خیس آب وضوست. حاجی در حالی که آستینش را پایین میکشد از دور سلام میکند! گویی سوی چشمانش همچنان از جوانان بیشتر است و البته سبقتش در سلام نیز همچون سبقتش در سوی چشمانش!
جواب سلامش را میدهم و او را در آغوش میکشم. سر که بر شانهاش میگذارم عطر گلابش مشامم را غرق خویش میسازد. بعد از احوالپرسی، سوالی که ذهنم را میگزد را با حاجی در میان میگذارم. حاج حبیب لبخندی زیبا روی لبهایش نقش میبندد. میگوید: آره باباجون! تهران شهری است در میانهی دود و سنگ و آهن و بوق و پول و طمع و شهوت و قدرت، اما این همهی ماجرا نیست! در روز حادثه خواهی دید که از میان این غبار دنیازدگی، چه پرندگان عاشقی به پرواز درخواهند آمد. راستی این رو هم فراموش نکن! شبها که همه خوابند؛ سیدی از تبار حسینابن علی(ع) با چشمان بیدار در حال اتصال به مبداء عالم است. او لنگرگاه تهران است! او حقیقت قلبهای مومن ایرانیان است. این جوانها را میبینی؟ اینها نه جنگ را دیدهاند و نه انقلاب را، اما امام خویش را دیدهاند و متصل به او گشتهاند. حزبالله زنده است باباجان! حزبالله بیدار است باباجان!
حاج حبیب دستم را میگیرد و چند قدمی با هم جلو میرویم. مرا نزدیک چادری برده و به من اشاره میکند که از لای چادر درونش را ببینم. حدود 30 جوان تهرانیِ بسیجی، نماز شب میخوانند. حاج حبیب رو به من کرده و میگوید: دیدی تهران فقط فسق و فجور نیست؟! آتشی از عشق، زیر این خاکستر است که در روزگاری که اسلام برای بقایش مشتاق «خون» گردد، آن عشق سوزان هویدا خواهد گشت...
از همان چادر نوجوانی حدودا 16، 17 ساله خارج میشود. حاجی او را میشناسد. به اسم کوچک صدایش میزند. میگوید آقا مصطفی! بیا اینجا ببینم! مصطفی به سمت ما میآید. بعد سلام و چاقسلامتی، حاجی از مصطفی میخواهد تا انگیزهاش از حضور در این سرما را برای من بازگو کند. مصطفی کمی خجالتی و کمرو به نظر میرسد. اما در پاسخ به سوال حاجی رو به من کرده و میگوید: برادر جان! من اینجایم تا قلب مولایم آرام باشد. من آمدهام تا آمادگی بسیج را به کفر و شرک جهانی نشان دهم. تا ما اینجاییم گزینههای روی میز، حرف مفتی بیش نیست! فردا به حول و قوهی الهی نشان خواهیم داد که لشگر مخلص خدا یعنی چه! فردا به منافقین نشان خواهیم داد که بسیجی میمیرد اما اماننامه کفر را امضا نخواهد کرد. فردا ثابت خواهیم کرد که اگر اینجا تبدیل به غصالخانههایی چون شام و عراق و یمن نگشته به خاطر دست دادن با یزید و لبخند بر چهرهی شیطان بزرگ نبوده! بلکه به خاطر جانفشانی بسیجیان در مقابل یکیک توطئههای شیاطین بوده و بس!
... ساعت حدود 3 بامداد جمعه 29 آبان 94 است. ساعتی بیشتر به آغاز رزمایش بزرگ «الی بیتالمقدس» باقی نمانده است. بسیجیان در جنب و جوشند تا اقتدار اسلام را در این لحظات سرنوشتساز تاریخی، دگر باره به رخ مستکبران بکشانند. در حالی که شهر در خواب است، در بیابانهای اطراف قم، هزاران بسیجی عاشق، فهم فریادهای مظلومانهی علی(ع) را پس از 1400 سال نفهمی و غفلت، به رخ مستکبران میکشند. زمین این بیابانِ سرد و تاریک، شهادت خواهد داد که در شامگاهی چنین مبارک، فریادهای علی(ع) در عزم و ارادهی پولادین فدائیان سیدعلی تجلی یافت که؛ وَ مَن نامَ لم یَنُم عنه!...
امشب چشمان بسیج، بیدار است تا خواب را بر آمریکا و صهیونیسم جهانی حرام کند! ... والعاقبه للمتقین...