به بهانه سالگرد عملیات کربلای 5؛

«میان آب و آتش»

کد خبر: ۸۶۱۷۴۲۹
|
۱۶ دی ۱۳۹۴ - ۲۱:۴۱

سال های دوران دفاع مقدس مردانگی مردانی را به خود دیده که امروز نام هریک از آن ها همچون ستاره ای آسمان ایران را روشن کرده است و مردان لشکر 31عاشورا در این میان نام آوران گمنامی بودند که دل در گرو عشق نهادند تا نامشان امروز موجب بالندگی آذربایجان باشد و محمد حبیب اللهی جزو همین گمنامانی است که به بهانه سالگرد عملیات کربلای 5، چند برگی از وقایع آن را با ایشان مرور می کنیم؛

از خوتان بگویید:

متولد 1332 روستای گشایش شهرستان مراغه هستم. با پیروزی انقلاب اسلامی و با توجه به تجربیات برخواسته از فعالیت‌های انقلابی در تشکیل کمیته‌ انقلاب اسلامی سهیم شدیم و چندی نگذشته بود که قرار شد در مراغه(محل تولدم) سپاه تشکیل شود. برای این‌منظور از ما هم دعوت شده، از تیرماه سال 1358 برای تشکیل و تکمیل سپاه در این شهرستان همکاری کردیم. تا این‌که ضرورت‌های آموزشی ملموس شد و به لحاظ سابقه‌ خدمت وظیفه و آشنایی‌هایی که با امور نظامی داشتم برای گذراندن دوره‌ مربیگری تاکتیک، ما را راهی پادگان امام علی(ع) تهران کردند که پس از بازگشت در امور آمادگی دفاعی آحاد مردم(سپاهی و بسیجی) برای مقابله با گروهک‌ها و توطئه‌های علیه نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران به همراه دیگر برادران همکاری می‌کردیم.

در کدام عملیات‌ها حضور داشتید؟

پیش از آغاز جنگ تحمیلی که تعدادی از از پاسداران مراغه برای مقابله با ضدانقلاب به شهرستان‌های میاندوآب و شاهین‌دژ اعزام می‌شدند، ما هم برای کمک به آن ها گاه‌گاهی همراه‌شان حضور می‌یافتیم و در راستای رفع نیازهایشان تلاش می‌کردیم که از سال 1361 اعزام مدت‌دار و ماندگار بنده به جبهه‌های جنگ شکل گرفت.

پیش از آن بیشتر در قسمت آموزش به نیروها مشغول بودم و گذری به جبهه سر می‌زدم. تا این‌که مرتضی یاغچیان(شهید)، مسئول عملیات سپاه مراغه شد، بنده نیز افتخار پیدا کردم در کنار ایشان باشم. به همین علت به محض ورودم به منطقه به توصیه‌ ایشان و برحسب ضرورت به‌عنوان فرمانده گردان امام‌سجاد(ع) معرفی شده، در عملیات مسلم‌بن‌عقیل شرکت کردم.

حدود 10روزی به آغاز عملیات فاصله بود که با تلاش دیگر هم‌رزمان در گردان آماده شدیم و رزمندگان در آن عملیات حماسه‌های بی‌بدیلی را در تنگه‌»سان‌واپا»، مقابل حملات سنگین نیروهای صدام آفریدند.

علاوه بر آن عملیات‌های دیگری که در آن حضور داشتم؛ والفجر 4، والفجر 8، کربلای 5 و نصر 7 بود.

از عملیات بدر و تماسی که آقا مهدی باکری با شما داشتند، برای‌مان بگویید:

حوالی عملیات بدر بود. من در مراغه حضور داشتم. نزدیکی‌های ساعت 11 شب بود که تلفن خانه‌مان به صدا درآمد. میرحجت کبیری بود. پس از احوال‌پرسی گوشی را داد به آقامهدی و گفت که ایشان با من کار دارند. گفت: مومن تو آن‌جا چکار می‌کنی؟

گفتم: این‌جا ماندگار شده‌ام. من که از کارهای شما فرماندهان سر درنمی‌آورم. یکی می‌گوید بیا این‌جا، آن‌دیگری دستور می‌دهد، لازم است در منطقه باشید. مانده‌ام میان آب و آتش. فعلاً در سپاه مراغه گیرمان انداخته‌اند.

گفت: سریع بیا این‌جا. بهت احتیاج داریم.

از خداخواسته بلافاصله به اعزام نیرو در تبریز رفتم و به برادر عوض محمدی گفتم که آقامهدی به من زنگ زده و خواسته تا خدمت ایشان برسم. می‌خواهم هر چه زودتر حتی شده با هواپیما بروم. رفتن‌ام ضرورت دارد.

عوض محمدی گفت: عیبی ندارد.

تا ظهر منتظر شدیم تا هماهنگ کنند. آخر سر هم نشد. می‌گفت امنیت پرواز نیست. اصرار داشتند تا منتطر باشم. بعد از ظهر شد. به من گفت؛ حالا که می‌روی یک گردان نیرو هم آماده کرده‌ایم، آن‌ها را هم با خودت ببر.

گفتم: آقامهدی به من توصیه کرده، زود بیا.

گفت: آقامهدی گفته زود بیا، نگفته که تنها بیا. حالا که می‌خواهی بروی این‌ها را هم با خودت ببر. من را به‌عنوان فرمانده گردان حبیب‌بن‌مظاهر معرفی کردند. رضا وفائی(شهید) جانشین گردان و حسین متذکر(شهید) یکی از فرمانده‌هان گروهان‌ها و چند نفر دیگر هم بودند.

با اتوبوس‌های شرکت واحد یک گردان نیرو را حرکت دادیم و با هزار مکافات به اردوگاه شهید باکری در دزفول رسیدیم. سپس رفتم پادگان پدافند هوایی در اهواز تا سراغ آقامهدی را بگیرم و خودم را معرفی کنم و بگویم که آقامهدی من خودم را رساندم و بدانم چه فرمایشی با من دارند. نزدیک ساعت 12 شب بود که قادر حمیدنژاد از نیروهای اطلاعات لشکر را در راه‌پله دیدم. گفتم: برادر قادر دنبال آقامهدی می‌گردم. با من تماس گرفته و خواسته تا هر چه زودتر خودم را به او برسانم.

نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت و سپس اشک از چشمانش سرازیر شد و جواب مشحصی نداد.

فردایش رفتم جزیره. باور نکردم. آقامهدی در عملیات بدر شهید شده بود. آقامهدی شهید شده بود.

ماندیم ولی چه ماندنی؟! حوصله‌ هیچ کاری را نداشتیم، کمی که به اوضاع سر و سامان داده شد به سپاه مراغه برگشتیم. پس از آن در عملیات والفجر 8 مسئولیت گردان سلمان را به اینجانب سپردند و به ماموریت پدافند کارخانه نمک اعزام شدیم.

یکی از فرماندهان گروهان امیرالمومنین که در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید حمید پرکار بود، اطلاعاتی از نحوه‌ شهادت‌شان دارید؟

عملیات کربلای 4 آغاز شده و به دلایلی ناتمام مانده، نیروها کشیده بودند عقب. اسماعیل دوستان که معاون گردان امیرالمومنین بود با من تماس گرفت. آن‌زمان فرمانده سپاه مرند بودم. گفت: «ممد داش» اولاً بهت تسلیت می‌گویم. حمید پرکار و میررضا عادل نسبت و ... شهید شدند. الان گردان بدون فرمانده است. احتمال است منحلش کنند. خواهش می‌کنم خودت را هر چه زودتر برسان.

حمید پرکار فرمانده گردان امیرالمومنین بر اثر انفجار خمپاره شهید شده بود. دوست‌اش داشتم و شهادت‌اش برایم باورکردنی نبود. اسماعیل گفت: می‌دانیم، فرمانده سپاه هستی و احتمالاً نگذارند بیایید ولی خواهش می‌کنم همه تلاشت را بکن.

فردای آن‌روز بلافاصله امورات را جمع و جور کردم و خانواده‌ام را به مراغه که منزلی آن‌جا داشتیم، بردم. بعدش رفتم پیش برادر جواد انصاری که مسئول بازرسی سپاه آذربایجان‌شرقی در تبریز بود. قضیه را گفتم و خواستم تا بروم جبهه. گفتند: تو فرمانده سپاه هستی. سرت را بینداز و کارت را بکن. حق نداری، بروی. اگر نیرو بخواهند از ما می‌خواهند.

گفتم: دوستان به من زنگ زده‌اند. عمری با آن‌ها در جبهه‌ها خاک خورده‌ام. الان هم نمی‌توانم، بمانم. بعدش گفتم: خداحافظ. من رفتم، هر کاری از دست‌تان ساخته است، انجام بدهید.

جواد انصاری گفت: کمی صبر کن، ببینم چه کاری می‌توانم برایت بکنم.

یک ساعتی صبر کردم. آمد و گفت: با فرمانده صحبت کردم. موافقت کرد تا برایت ماموریت 45 روزه بزنیم.

حکم را گرفته، راهی شدم. ماموریت‌ام که تمام شد. تماس پشت تماس، تا برگردم. گوش به حرف‌شان نمی‌دادم. می‌گفتم الان این‌جا به من نیاز دارند و امین‌آقا فرمانده لشکر است. هر وقت ایشان دستور داد، برمی‌گردم.

الحمدالله نظر ایشان هم این بود تا مانده، کمک‌شان کنم. بالاخره برنگشتیم.


شما عملاً از کی وارد جریان عملیات کربلای پنح شدید؟

نیروها چند سه روزی می‌شد که برگشته بودند موقعیت شهید اوجاقلو در روستای قجربه. همان‌جا ما را به‌عنوان فرمانده گردان امیرالمومنین معرفی کردند. گردان امیرالمومنین جزء تیپ سه لشکر 31 عاشورا به فرماندهی حجت کبیری بود. منطقه‌ عملیاتی را بررسی و سپس نیروها را نسبت به منطقه عملیات پیش رو توجیه کردیم. پس از این قضایا قرار بر این شد تا گردان ما هم در عملیات کربلای پنج ورود پیدا کند و عملیات را ادامه دهد.

تحلیل‌تان از ضرورت اجرای عملیات کربلای 5 چیست؟

چون صدامیان به کشور ما حمله کرده بودند، ما هم حق خودمان را از متجاوز می‌خواستیم. استکبار جهانی هم شدیداً به عراق کمک کرده، نمی‌گذاشت ما به مطالبات‌مان برسیم. تنها راه چاره‌مان وارد کردن فشار به دشمن در میدان کارزار بود. به همین خاطر عملیا‌ت هایی چون والفجر 8 و کربلای 5 طراحی و اجراشد تا کفه‌ موازنه، به نفع ما عوض شود. کربلای 4 هم دقیقاً در این راستا بود که با وجود ناتمام ماندن، مقدمه‌ای برای عملیات کربلای 5 شد. پس از موفقیت‌های رزمندگان اسلام در والفجر 8 و کربلای 5 دشمن و حامیان آن به این باور رسیدند که باید جنگ را به هر نحوی که شده به پایان برسانند. چراکه ادامه‌ آن‌را به نفع عراق نمی‌دیدند. در حقیقت پس از این پیروزی‌ها بود که دشمن تن به قبول قطع‌نامه‌ی 598 داد.

در عملیات کربلای 4، پیش‌بینی شده بود که تا حد امکان به عراق فشار وارد شود و قرار بر این بود تا مردم شیعه که در بصره حضور داشتند در این راستا به ما کمک کنند. اگر این عملیات به سرانجام می‌رسید بخش مهمی از کشور عراق چون بصره در اختیار ما قرار می‌گرفت. که متاسفانه به علت همکاری‌های استکبار جهانی با کشور عراق، ارائه‌ اطلاعات به دشمن و روانه کردن تجهیزات نظامی به عراق، این عملیات به‌ظاهر موفقیت‌آمیز نشد.

پس از این عملیات عراقی‌ها تصور نمی‌کردند، ایرانی‌ها به این زودی‌ها بتوانند، عملیات دیگری را آغاز کنند. آن‌ها بر این عقیده بودند که ایران هر یک سال یک عملیات بزرگ را طراحی و اجرا می‌کند. امسال هم که نتوانست کربلای 4 را به سرانجام برساند، پس مطمئناً دیگر عملیاتی پیش رو نخواهد بود و با خیال راحت در پی کار خودشان بودند و این دقیقاً نقطه مثبتی شد تا در عملیات کربلای 5 موفق عمل کرده، دشمن را غافلگیر کنیم.

از سویی دیگر کلی امکانات استفاده نشده در منطقه بود که نمی‌شد به همین راحتی از خیر آن‌ها گذشت. از دیگر سو حتماً باید دشمن متجاوز تنبیه می‌شد. عراقی‌ها با خیال راحت خوشحال بودند از روند عملیات کربلای 4. به نیروهای‌شان مرخصی داده بودند تا بروند پی کارشان. تقریباً احتمال نمی‌دادند تا عملیات دیگری شود. ولی مسئولان جنگ در پی اهداف کلانی بودند و دنبال نتایج دیگری. تا این‌که نماینده حضرت امام در ستاد کل قوا، نظر قطعی حضرت امام را اعلام کردند. حضرت امام نیز بر ادامه‌ عملیات تاکید داشتند. یعنی آغاز عملیات کربلای 5 و غافلگیر کردن و تنبیه دشمن. کارها و امور مربوط به این عملیات باید در عرض دو هفته انجام می‌گرفت و نیرو و تجهیزات با سرعت هر چه تمام جابجا می‌شد.

از زمان و نحوه آغاز عملیات کربلای 5 بگویید:

اراده‌ جمعی و الطاف خفیه الهی سبب شد تا رزمندگان اسلام به اهداف خود دست پیدا کنند و این قضیه واقعاً معجزه‌ای بیش نبود. سه روز مانده به آغاز عملیات مه غلیظی همه منطقه را فرا گرفت. قدرت دید دشمن تقریباً به صفر رسیده بود. در عرض این سه روز هرچه امکانات و تجهیزات بود وارد منطقه شده، آماده‌ عملیات شدیم. قرار بر این بود شب عملیات، غواصان خط‌شکن گردان‌های حبیب و ولی‌عصر تیپ1 به خط دشمن بزنند. سپس گردان‌های دیگری از تیپ‌های یک و دو عملیات را ادامه دهند. تیپ سوم هم با استفاده از موفقیت آن‌ها منطقه را از دشمن پاکسازی کرده و عملیات را در عمق ادامه دهد و طبق طرح عملیات تیپ 4 هم هر کجا لازم شد پدافند کرده، خط را نگه دارد.

در این عملیات رزمندگان تیپ 3 را ابتدا در جاده شهید صفوی نرسیده به خرمشهر(25 کیلومتر مانده به خرمشهر) مستقر کردند تا در دست‌رس باشند. این جاده محور اصلی ورود لشکر عاشورا به محدوده شلمچه بود. شب عملیات ما کنار همان جاده بودیم. خط که شکست و ادامه‌ عملیات انجام شد، گردان‌های تیپ 3 را نیز به کانال اول پنج ضلعی هدایت کردند. شب عملیات چند گردان از تیپ 1 و 2 عملیات کرده، داخل پنج‌ضلعی شدند. پس از آن‌ها گردان علی‌اکبر در ضلع شمالی پنج‌ضلعی وارد عمل شده، به نوک کانال ماهی رسید.

شب دوم قرار شد گردان‌های امام‌سجاد و علی‌اصغر از پشت کانال ماهی به طرف نونی‌ها و مثلثی‌ها، خط را توسعه بدهند و با این کار تهدیدات دشمن را از بین ببرند که متاسفانه بر اثر آتش شدید دشمن و وجود موانع زیاد این دو گردان به هدف نهایی نرسیدند.

بعد از ظهر روز دوم درست زمانی‌که گردان ما روی دژ عمود بر کانال ماهی مستقر بود، جلسه‌ای در قرارگاه تاکتیکی با حضور امین آقا فرمانده لشکر، فرمانده گردان سیدالشهدا موسویان، فرمانده گردان امام‌حسین مصطفی پیشقدم، بنده به عنوان فرمانده گردان امیرالمومنین، فرمانده عملیات و مسئول واحد اطلاعات لشکر و فرمانده تیپ 3 تشکیل شد. ما را توجیه کردند تا همان کاری را که دو گردان در شب دوم انجام داده بودند را مجدداً ادامه داده و به سرانجام برسانیم.

خواستند از پشت کانال ماهی به سمت راست برویم و با لشکر 25 کربلا که از پل وسط کانال ماهی وارد شده و به سمت چپ در غرب کانال ماهی در حال پاکسازی هستند، الحاق کنیم.

یادم نیست نیروی اطلاعاتی که می‌خواست ما را هدایت کند، چه کسی بود که نیامد. از واحد عملیات و فرماندهی تیپ آمده ما را هدایت کردند که مثلاً محور شما این است و بدین شکل باید عمل کنید و دیروز این دو گردان به این شکل رفته و بازگشته‌اند.

شب ساعت 10 بود که حرکت کردیم و در نوک کانال ماهی ایستادیم. گردانی از لشکر 19 فجر از نوک کانال ماهی در حال عبور بودند و سر و صدای آن‌ها مشخص بود. عراقی‌ها هم کاملاً متوجه جابجایی نیروها شده بودند و آتش می‌ریختند. در این شرایط به بنده ابلاغ شد که شما هم وارد شوید. از نوک کانال ماهی رد شده و در حال عبور از گودی نوک کانال ماهی بودیم که نخستین دسته گروهان یک به فرماندهی جعفر سلطان‌پور آمد. داشتم توجیه‌اش می‌کردم که چطور باید رد شده، به مواضع نونی و مثلثی شکل عراقی‌ها در پشت کانال ماهی بزنند که یکی از تیرتراش‌های دشمن به قلب او خورد و منجر به شهادت‌اش شد.

وضعیت را که چنین دیدم، معاون دسته را توجیه کردم که به چه نحوی باید رد شده و ادامه‌ عملیات دهند.

آتش دشمن به حدی بود که گودی و بلندی دیگر هیچ معنی نداشت. بی‌سیم‌چی‌ام یک متر با من فاصله داشت. با نیروها صحبت کرده و دسته‌ها از کنارم رد می‌شدند. می‌گفتم: آفرین، بارک‌الله. مواظب خودتان باشید.

در این هنگام آخی از نهاد بی‌سیم‌چی‌ام بلند شد. تیر دوشکا زیر چانه‌اش خورده، آن‌را از جا کنده بود. فک بالا و کام دهانش کاملاً بیرون بود. بدجوری خون‌ریزی می‌کرد. بی‌سیم را از دستش گرفتم. از او خواستم تا از همان مسیری که بچه‌ها می‌آیند، برگردد. گفتم: خودت را برسان به اورژانس، پست امداد والا در این وضعیت کسی نیست به تو کمک کند.

بلافاصله بلند شد و برعکس مسیر آمدن بچه‌ها دوید. صحنه‌ عجیبی بود. از چند نفر از بچه‌ها پرسیدم که از بی‌سیم سر در می‌آورید یا نه؟ طلبه‌ای گفت: من بلد هستم.

زود بی‌سیم را دادم به طلبه و گفتم: بغل من بیا.

در بدو ورود بی‌سیم‌چی و فرمانده دسته، سریع خودم را کشیدم آن‌طرف. به بچه‌ها گفتم تا کاملاً به صورت نیم‌خیز حرکت کنند. ما وقتی وارد می‌شدیم دشمن، نورافکن‌های تانک‌ها را روشن کرده و آتش خود را روی دژها و هر کجا که خاکریز بود، می‌ریخت. از هر پنج نفر، چهار نفر زخمی یا شهید می‌شدند و یک نفر می‌توانست وارد مواضع عراقی‌ها شود. الحمدالله بچه‌های گروهان یک با رشادت تمام توانستند وارد نخستین نونی در سمت چپ دژ کانال ماهی شوند. قرار بود پاکسازی را ادامه بدهیم و برویم به نیروهای لشکر 25 کربلا برسیم. فشار روی نیروها بسیار بالا بود و اکثر بچه‌ها زخمی و تعدادی هم از جمله رئوف اهرامی(فرمانده دسته) شهید شده بودند. نه آمبولانسی می‌توانست آن‌جا بیاید و نه تدارکات وارد منطقه شود. بچه‌های امدادگر تا جایی‌که از دست‌شان برمی‌آمد زخم مجروحین را با هر چیزی که به دست‌شان می‌رسید، می‌بستند و کمک‌شان می‌کردند تا به عقب برگردند.

در این گیر و دار برای تسهیل ورود گروهان سوم از جناح چپ، معاون گردان‌ام- اسماعیل دوستان- ‌خودش دست به کار شد تا ببیند از کدام طرف می‌توانند نقطه ضعفی پیدا کرده، وارد مثلثی شوند. نگو دشمن دوربین‌های دید در شب دارد و کاملاً منطقه را می‌بیند. کمی از گروهان فاصله گرفته بود که او را می‌زنند و مجروح می‌شود. دو نفر می‌روند تا بیاورندش که موفق به این کار نمی‌شوند. تاکید کرده بود؛ هیچ‌کس دنبال من نیاید و کار خودتان را بکنید.

هر کسی می‌رفت، می‌زدندش. آخر سر هم نشد که او را بیاورند و همان‌جا شهید شد. آن‌جا چهار نفر از فرماندهان دسته‌ها شهید و یا زخمی شدند. نزدیک ساعت چهار و نیم بود پیش برادر صمدلویی معاون تیپ سوم رفتم و در نوک کانال ماهی با او صحبت کردم. گفت: می‌خواهیم گردان امام‌حسین را وارد کنیم تا در ادامه کار شما جلو بروند. گفتم: هر جایی‌که شما بگویید ما حاضریم کمک کنیم.

تیرتراش‌های دشمن امان‌مان را بریده بود. لحظات بسیار سختی بود. نهایت نتیجه این شد که گردان امام‌حسین از داخل کانال ماهی جلو آمده و از آن‌جا وارد مواضع عراقی‌ها شوند. ما هم به مصطفی پیشقدم فرمانده گردان امام‌حسین(ع) کمک کردیم تا گردان را از کانال ماهی عبور داده به داخل نونی‌ها وارد شوند. در آن لحظه که یک گروهان دیگر می‌خواستند پشت سر نیروهای جلویی بروند، بر اثر انفجار چند خمپاره و ... بیشترشان زخمی یا شهید شدند. دسته‌ دیگری نیز داشتند از دژ غربی کانال ماهی رد می‌شدند. بلند شدم. دیدم تیرباری مدام شلیک می‌کند و امان نمی‌دهد. از یکی از بچه‌ها آرپی‌جی را گرفتم و یک موشک به سمت‌اش حواله کردم. موشک به آن نخورد.

یواش یواش هوا داشت روشن می‌شد. نارنجک بود که به سمت‌مان پرتاپ می‌شد. این‌طرف دژ ما بودیم و آن‌طرف عراقی‌ها. دیگر نارنجکی نداشتیم تا به سمت دشمن پرتاب کنیم. صمد لویی بود، من و چند نفر دیگر. کلوخ‌ها را برمی‌داشتیم و پرتاب می‌کردیم که دشمن فکر کند ما هم داریم نارنجک می‌اندازیم. بچه‌های گردان امام‌حسین(ع) درگیر بودند. ما چند نفر هم برای رهایی از ترکش‌های نارنجک‌ها، خود را به طرف نوک کانال ماهی کشیدیم. آن‌جا که رسیدیم، دیدیم گردان امام‌سجاد(ع) در نوک کانال ماهی مستقر شده است.

خورشید که کمی بالا آمد. عراق پاتک شدید خود را آغاز کرد. با قدرت تمام آتش می‌ریختند و با سماجت جلو می‌آمدند. وسعت آتش‌شان غیرقابل توصیف است.

فرماندهان و رزمندگان لشکر که اوضاع را چنین دیدند، همه جمع شدند نوک کانال ماهی. فرمانده لشکر، مسئولان عملیات و واحد اطلاعات. نیروهای گردان‌های امیرالمومنین، امام‌حسین(ع)، امام سجاد(ع)، واحد ادوات و ... آن‌قدر آتش ریختند که تعداد زیادی از بچه‌ها همان‌جا شهید و زخمی شدند. ولی با این حال مقاومت جانانه‌شان اجازه‌ پیشروی را به نیروهای دشمن نداد و آن‌ها نتوانستند جلو بیایند. هیاهوی بسیار شدیدی بود. تا شب دوام آوردیم و عراق نتوانست قدمی فراتر بگذارد. با غروب آفتاب آن‌ها دوباره نیروهای‌شان را کشیدند پشت نونی و مثلثی‌ها. خیلی خسته و داغون شده بودند. خدا کمک کرد تا در برابر دشمن مقاومت کنیم. نیروها از شب گذشته تا صبح و از صبح تا شب، درگیر بودند. خلاصه آن‌شب را کمی استراحت کردند. تصمیم گرفته شد فردایش دیگر عملیات از آن سمت ادامه نیابد و از نوک کانال ماهی به طرف نهر جاسم و پائین‌تر پاک‌سازی شده، با لشکرهای دیگر الحاق صورت پذیرد. از سمت پایین اروند و نزدیک شط‌العرب نیز نیروهای دیگر یگان‌ها نیز فشار می‌آوردند تا جلو بیایند.

روز سوم و چهارم عملیات، ماموریت لشکر عاشورا تثبیت موقعیت خود در پنج‌ضلعی بود. ولی پس از چند روز نیروهای گردان‌های علی‌اکبر، قاسم، امام‌حسین(ع)، امیرالمومنین، سجاد و چند گردان دیگر دور هم جمع شدند تا منطقه شهرک دوعیجی در نزدیکی‌های شط‌العرب که تحت امر قرارگاه نجف بود را پاکسازی کنند.

امین‌آقا به مصطفی گفته بود، با وضعیتی که تو داری(سرش زخمی بود) نمی‌خواهد جلو بروی. برگرد عقب. ولی او قبول نکرده و مانده بود.

خدا را شکر رزمندگان لشکر عاشورا توانسته بودند به ماموریت‌شان عمل کنند و با محاصره‌ یک تیپ زرهی دشمن تعداد زیادی تانک و نفربر به غنیمت بگیرند و پیروزی و حماسه‌ دیگری برای لشکر عاشورا ثبت شود.

همت همه‌ فرماندهان و رزمندگان گردان‌ها، به‌ویژه غواصان و نیروهای اطلاعاتی، تخریب و پشتیبانی، دیده‌بان‌ها، توپچی‌ها، مخابرات، زرهی، تعاون، مهندسی، بهداری و ... همه و همه دست در دست هم داد تا عملیاتی با این وسعت شکل گیرد و دشمن را گیج و منگ کند. هیچ عملیاتی را نداشتیم که در آن نزدیک به 200 تیپ عراقی منهدم شده یا آسیب جدی ببیند. نتایج این نبرد برای صدام و حامیان آن بسیار سنگین و غیرقابل باور بود. همین برآیند ایده‌آل موجب شد تا دشمن و استکبار جهانی جدی‌تر به مقوله‌ قطع‌نامه توجه کرده و خواسته‌های منطقی حضرت امام(ره) و مطالبات به حق ملت ایران را در آن لحاظ نمایند. الحمدالله هوشیاری حضرت امام و مسئولین باعث شد که مفاد قطع‌نامه کاملاً به نفع جمهوری اسلامی ایران تغییر پیدا کند. حضرت امام فرموده بودند: باید متجاوز شناخته شود. حق و حقوق مردم لحاظ شود و غرامت جنگی از طرف کشور متجاوز پرداخت شود و دو کشور به مرزهای بین‌المللی برگردند.

حرف آخر:

ان‌شاءالله بتوانیم با حرکت‌هایی از این دست، نام و یاد شهدای گرانقدر لشکر عاشورا، به خصوص عملیات‌های کربلای 4، 5 و 8 را گرامی بداریم و بتوانیم حداقل گوشه‌ای از فداکاری و ولایت‌مداری و رشادت‌های این عزیزان را به تصویر بکشیم و برای نسل جوان معرفی کنیم. مطمئن باشید امروزه هر چه داریم به برکت تبعیت از ولایت فقیه و جهاد در راه خدا و تقدیم خون پاک این عزیزان و مردان و زنان خدایی است.

ارسال نظرات
آخرین اخبار