چقدر این روزها جانمان بیتاب مثنویهایی از جنس گزین شدند و سوار گزیده است. چقدر این روزها تشنۀ شنیدن به فجر قسم، صبح پشت دروازهایم. چقدر دلمان میخواهد لاجرعه یک باور کنیم رجعت سرخ ستاره سر بکشیم. سالها بود که از این حال و هواها دور شده بودیم؛ سالهای دیر و دوری که داشت از یادمان میبرد از کجا آمدهایم و به کجا میرویم. اما این روزها که پی در پی سیبهای سرخی سر نیزه است، این روزها که گاهی بیخبر شاهد تشییع یکی از برادران مدافعمان در گوشهای از شهریم، این روزها که حرامیها به طرز عجیبی با پوتینهای آمریکایی و عقالهای عربی در حال تکثیر شدناند، در این روزهایی که حتی سعودیها هم فهمیدهاند که دیگر باید از سوراخهایشان در بیایند، در روزهایی که برخی از قطعات بهشت زهرا دارد بزرگتر میشود تا ما بیشتر احساس کوچکی کنیم، روزهایی که بسیاری از برادران جوان و تازهنفسمان دارند از ما که بوی گند عادت گرفتهایم، سبقت میگیرند، روزهایی که غفلت فراگیر رسانهها مملو از تصاویر حیرتانگیزی است تا بیشتر جهانِ مسخشدۀ گرهگوارسامسایی را به خواب ببرد، این روزها چقدر سرمان درد میکند برای سر کشیدن یک پیاله مثنوی. این روزها مؤدب از آن شاعرانی است که باید حواست خوب به دهانش باشد.
همو که چندی پیش بود در وانفسای کلنجار سربازان وطنمان با پنج به علاوه یک، مثنوی طوفانی «سخن» را خطاب به جانباز رشید اسلام، رجب محمدزاده سرود: سخن، کدام سخن، التیام درد من است؟/ کدام واژه جواب سلام سرد من است؟/ سلام من که در آشوب فتنهها یخ کرد/ به لطف اهل هوا، اصل ماجرا یخ کرد/ به لطف باد هوا، قد سروها خم شد/ به یمن فتنه دنیا، بهای ما کم شد... و در آن بیتهای تبدار و عرقکرده، بسیاری از حرفهای درگلوماندهمان را فریاد زد و با این مثنوی آتشین، حنجرۀ خسته و زخمی این قومِ خانه پیافکنده در دامنۀ آتشفشان شد تا در روزگاران واپسین و در هیاهوی کرکننده رسانهها، زبان مادری خود را که همان شعر است از یاد نبرد. شعر، این روزهای ما را نه لختی فراغت و میانبرنامهای مُفرح، که حقیقت زبان است. در این مساعی بیامان بنگاههای لجنپراکنی، تنها همین سکوت است که حرف خواهد داشت. سکوتوارم و دانی که حرفها دارم...
اکنون پس از گذشت حدود یک سال و نیم، یک بار دیگر خبر انتشار نسخۀ صوتی آن شعر، غافلگیرم کرد. بعد از شنیدن این خبر، بیمعطلی و شتابزده نسخۀ صوتی تازهمنتشره را دریافت و گوش کردم. نتیجه از خوشبینانهترین پیشبینیهایم نیز فرسنگها جلوتر بود. سازندۀ آهنگ برای این شعر در این قطعه کاری کرده بود کارستان، فرازها و فرودهای شعر را به درستی دریافته بود و با شناخت درست از سازهای مختلف موسیقی، دست هریک را عاشقانه بر گردن سطری از شعر انداخته بود؛ و اجازه دهید از اجرای عجیب و غریب مؤدب چیزی نگویم. اجرایی که از شدت قدرت، بارها و بارها به تردیدم انداخت که آقا واقعاً این صدای سوخته برای دوست دیرآشنایم، علیمحمد مؤدبم است؟ به راستی این مؤدب است که این چنین زنده و پرخون میخواند؟ این اوست که استوار و چابک، برنشسته بر مرکبی غریب، زیر و بمهای شعر شگفتش را درمینوردد و از ستیغ احساس و اندیشه بالا میرود.
باید دوباره گوش میکردم. بارها و بارها. در خلوت و جلوت. با دوستان و بیخویش. در گوشهای کز کرده و در راه و سفر. هرچه بیشتر به این صدا دل میدادم، روشنترم میشد که به راستی صدای اوست و اصلاً جز او نمیتوانست باشد. این صدای داغ و داغدیده هرگز نمیتوانست از گلویی جز سرایندۀ همین سطرها بیرون آمده باشد؛ ولو مجهز به آخرین بازیها و طنازیهای ستارگان عرصۀ صداپیشگی؛ و چه تجربۀ خوبی. تجربهای گرانقدر که باید قدر آن را دانست و برای تکرار چندباره و چندبارۀ آن از هیچ کوششی فرو نگذاشت. امیدوارم کار خوب شهرستان ادب در ساخت این قطعۀ زیبا و ارزشمند، برای سایر شعرها و شاعران خوب کشور، باز هم تکرار شود.