به دوستم گفتم، دفعه ی بعد، بریم خونه ی این شهدا. هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که کنار یکی از این شهدا، یک مزار دیدم؛ مزارحاج عبدالله احمدی.
به گزارش خبرگزاری بسیج، قبل از اینکه برویم راهیان نور، رفتیم گلزار شهدای روستای
یکن آباد. فامیلی های سه تا از شهدا، شبیه هم بود؛ احمدی. اسم پدر هر سه
تاشان هم حاج عبدالله بود. فهمیدیم با هم برادرند.
به دوستم گفتم، دفعه ی بعد، بریم خونه ی
این شهدا. هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که کنار یکی از این شهدا، یک مزار
دیدم؛ مزارحاج عبدالله احمدی.
به خودم امید دادم: خب می ریم سراغ مادرشون!
دو قدم رفتم بالاتر. کنار سومین شهیدشون، چشمام رو سنگ نوشته ی یه مزار خشک شد: «مادر شهیدان احمدی»...
شونه مو تکیه دادم به دیوار: چقدر دیر رسیدیم...
دو قدم رفتم بالاتر. کنار سومین شهیدشون، چشمام رو سنگ نوشته ی یه مزار خشک شد: «مادر شهیدان احمدی»...
شونه مو تکیه دادم به دیوار: چقدر دیر رسیدیم...
منبع: مشرق
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار