«نورعلی» آینه زندگی نورعلی شوشتری است. قطعاتی از یک زندگی که کنار هم راوی انسان تراز انقلاب اسلامی است و مردمی بودن و سادگی یک «مرد» را در صد و چهل قاب به تصویر میکشد. در کنار بیش از صد تصویر، از سربازی تا آسمانی شدن مردی که جایش خالی است اما راهش هنوز من و تو را صدا میزند.
«نورعلی» ساده و صمیمی روایت شده، زلال زلال. مثل خود شهید، مثل همین چند روایت:
«سرباز بود. در مسابقات تیراندازی ارتش اول شد. گذاشتندش گماشته پسرخاله شاه. راضی نبود. میگفت اوضاع خانوادهاش اصلاً خوب نیست و هیچ قید و بندی ندارند. از غصه مریض شد. چند روزی بازداشتش کردند. گفتند: اگر اینجا بمانی، میبریمت گارد شاهنشاهی. زیر بار نرفت. گفت: دین و ایمانم را به هیچ قیمتی نمیفروشم. فایدهای نداشت، او را انداختند بیرون.»
«مادرش که فوت کرد، برگشت روستا: ینگجه. مینیبوس خرید. از روستاهای اطراف مسافرها را سوار میکرد تا قوچان. هر روز به شاگردش میگفت: «اگر کسی نداشت، کرایه نگیر.» همیشه ده پانزده نفری مهمانش بودند.»
«دمدر منتظر سرویس بود. دستهایش را به هم میمالید. مادر گفت: دخترم، تا سرویست میآید، برو داخل ماشین توی پارکینگ. نورعلی نگذاشت. گفت: ماشینِ بیت المال است. اگر سردش است برود بالا و داخل خانه منتظر بماند.»
«رفته بود دیدار رهبری. زمان خروج، دوستش گفت: سردار، بیا از این در برویم. منظورش درب ورود و خروج مسئولان بود. لبخند زد و گفت: از همان دری میروم که آمدهام.»
«با بزرگان بلوچ که تلفنی حرف میزد، گرم میگرفت و بلند بلند میخندید. از صدای خندههایش پشت تلفن میفهیدیم باز یکی از بزرگان بلوچ زنگ زده.»
«توی آن منطقه، یک خانواده شیعه هم نبود. دنبال کار را گرفت تا برایشان نماز جمعه راه انداخت. حالا آنها هم مثل شهرهای شیعه کنارشان، نماز جمعه داشتند.»
«مردم بلوچ از بس دوستش داشتند، اسم بچههایشان را میگذاشتند «نورعلی». میگفتند حالا که نور علی را نداریم، یادش را زنده میکنیم.»
«هرکس یک جوری قربان صدقهاش میرفت. همهکار کردند تا چیزی بخورد اما فایده نداشت. با بغض یک گوشه نشسته بود. دو روز همینجور بود. شهادت نورعلی دل پسربچه بلوچ را شکسته بود. همه آن لحظههایی که نورعلی با کلی هدیه رفته بود مدرسه آنها، هیچ وقت از خاطرش فراموش نمیشد. مگر میشد آن همه مهربانی را دید و فراموش کرد؟»
«با بزرگان طوائف جلسه گذاشته بود. اما مثل همیشه نبود. از خنده و خوش و بش خبری نبود. ناراحت بود از مشکلاتی که این چند وقت توی منطقه دیده بود. دلش به درد آمده بود از کم کاریها. داشت بزرگان طوائف را دعوا میکرد! چرا به خاطر مشکلات طائفه و روستایتان به ما مسئولین اعتراض نمیکنید؟ چرا یقه ما مسئولین را نمیگیرید؟ چرا به مسئولین نمیتازید؟!»
«گفت: «یک لیست تهیه کن از خانوادههای فقیری که سرپرستشان توی درگیری با نیروهای انتظامی کشته شدهاند یا به خاطر قاچاق مواد مخدر اعدام شدهاند. میخواهم برایشان کمک بفرستم.» همه بهتشان زد. یکی یکی اعتراض کردند که اینها بچههای ما را شهید کردهاند و با نظام مشکل دارند و ... . اما نورعلی روی حرفش بود. گفت:«حالا سرپرستشان یک کار اشتباهی کرده چه ربطی به خانواده آنها دارد؟! بچههای اینها که مجرم نیستند. اگر ما زیر پر و بال این خانوادهها را نگیریم جذب دشمن میشوند.» خودش هم به آنها سر میزد. پیگیر بود تا برای تحصیل بچههایشان مشکلی پیش نیاید. برایشان کتاب و لوازم التحریر میفرستاد.»
«بعضی مناطق محرومیتش زیاد بود، حتی ازدواجها و طلاقها ثبت نمیشد. گاهی شوهر زنی میمرد اما آن زن نمیتوانست ثابت کند که شوهرش مرده تا از حمایت کمیته امداد استفاده کند. توی آن منطقه، 346 نفر این طوری بودند. موضوع را به سردار گفتم، چهرهاش درهم رفت. پیگیر شد تا زودتر حمایت بشوند. توصیه هم کرد تا از آنها مدرک نخواهند. به همین اکتفا نکرد. پیگیر اشتغالشان هم شد. تا همهشان تحت پوشش در نیامدند و اشتغالشان درست نشد، ول کن نبود.»
«جانباز شیمیایی بود. با نورعلی کار داشت. وقتی که رفت، سردار صدایم کرد و گفت: میروی محله این بنده خدا و بدهکاریاش را تا قران آخر صاف میکنی. به خیلیها بدهکار بود. همسایه، مغازهدار و ... . تا شب همه را تسویه کردم و گزارشش را به سردار دادم. گفت: حالا خیالم راحت شد. جانباز و بدهکاری؟ وای بر ما!»
«26 مهرماه 88، همایش هماندیشی سران و طوایف منطقه بود. ساعت نه صبح ماشین سردار به محل همایش رسید. قبل از ورود رفت برای دیدن نمایشگاه صنایع دستی، کنار محل همایش. عبدالواحد سراوانی که چهار ماه در پاکستان در اردوگاه عبدالمالک ریگی آموزش انفجار دیده بود خودش را بین مردم پنهان کرد. سردار که نزدیکش رسید خودش را منفجر کرد. چهل نفر شهید شدند. کوچکترینشان چهار سال داشت.»
کتاب «نورعلی» با قیمت 12هزار تومان توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده که علاقهمندان به تهیه آن میتوانند آن را از فروشگاه اینترنتی «من و کتاب» خریداری کنند.