به گزارش خبرگزاری بسیج، محمدرضا وحیدزاده (منتقد ادبی و شاعر) از مراسم تشییع پیکر 175 شهید غواص در تاریخ 26 خرداد ۹۴ حاشیهای نوشته که در ادامه میخوانیم.
این گزارش سعی کرده است با نگاهی موشکافانه و عینی روایتگر رویداد مهمی باشد که در این تاریخ به وقوع پیوسته است.
«هنوز بیشتر از یک ساعت و نیم تا زمان شروع مراسم باقی است. اما شوری در دلم افتاده است که مضطربم کرده. طاقت نمیآورم و موتور میگیرم تا زودتر خودم را برسانم به بهارستان. ساعت 2:30 در میدان حاضر میشوم. مسئولان برگزارکننده هنوز مشغولاند، اما مردم منتظر نماندهاند. گرچه تا ساعت 4 خیلی مانده، عملاً مراسم شروع شده است. گرمای هوا خبر از یک روز داغ را میدهد. برخی از عابران از این تجمع متعجباند. از دلیل آن میپرسند و با پاسخهایی که میشنوند تازه متوجه ماجرا میشوند. در دست برخی از مردم گلهای سفید و صورتی گلایل است. چشم دوختهاند به آن سوی میدان؛ به راه مسافرانی که منتظرشان هستند. روی صورت برخیها نم اشکی هم نشسته است. یکی از خانمها مثل ابر بهار میگرید. ناباور دوباره به ساعتم نگاه میکنم. هنوز 90 دقیقه مانده!
بالای جایگاهی که برای مراسم با داربست ساختهاند پیامهایی از امام و رهبری روی بنر نصب شده است. از قول امام نوشته شده است «هراس آن دارد که شهادت مکتب او نیست» و از قول آقا «با این ستارهها میشود راه پیدا کرد». در دستان مردم پوسترهایی را با طرحهایی از شهدای غواص میتوان دید. برخیها برای فرار از گرمای آفتاب به همین پوسترها پناه آوردهاند و پوسترهای شهدا را روی سرشان سایهبان کردهاند. نگاه که میکنم میبینم هنوز زیر سایۀ شهداییم و هنوز باید به آنها پناه ببریم. مردم از هر طرف دارند به سمت میدان میآیند. از دور جانبازی را میبینم که جای خالی پایش بین دو عصا حکایت از حسرتی عمیق دارد. حسرت یک جاماندن. عصازنان خود را به میدان نزدیک میکند.
روبهروی جایگاه یک حجله زدهاند. حس غمانگیز نوستالوژیکش با اعلامیهای که به شکل اعلامیههای دهۀ شصت روی آن نصب شده، چندبرابر شده است. چند جوان بین مردم پلاکاردها و پرچمهایی با مضامین مقاومت و ایستادگی و ادامه دادن راه شهدا توزیع میکنند. استقبال مردم از پرچمها به سرعت رنگ میدان را تغییر داده است. دست هر کس پرچم زردی است با پیام ما تا آخر ایستادهایم. زردی روشنِ رنگ پرچمها با هُرم آفتاب مراعاتالنظیر ساخته است. سرعت اضافه شدن مردم به میدان در حال افزایش است. از دهانۀ ایستگاه متروی بهارستان مثل چشمه آدم میجوشد. مردم از پلهها بالا میآیند و مثل رود به سمت میدان جاری میشوند. ساختمانهای اطراف میدان هم کمکم مُزین به چشمهایی منتظر میشوند. برخیها از پنجرهها چشم دوختهاند به میدان و برخی نیز روی بامها ایستادهاند. عدهای شروع به شعار دادن میکنند. حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست...
گوشه و اطراف میدان نیز کسانی را میتوان دید که برای خود خلوتی گزیدهاند و در حال دعا و زمزمهاند. خانمی دارد از روی صفحۀ گوشیاش زیارت عاشورا میخواند. برخیها کودکان شیرخوارشان را نیز برای زیارت آوردهاند. در قسمت شمالی میدان یک گروه از جوانان آغاز به دَمامزنی میکنند. مردم اطرافشان گرد میآیند و به تدریج با ضرباهنگ سازهای آنها دم میگیرند. ذکر یا حسین و مرگ بر اسرائیل گوشهای از شعارهای مردم است. حجم جمعیت بیشتر از آن چیزی شده است که میتوانستم پیشبینی کنم. گروهی از جوانها حلقهای میسازند و دور میدان میچرخند. دم میگیرند و سینه میزنند. چند نوجوان هم از مجسمۀ شهید مدرس بالا رفتهاند و پرچمهای زرد و سرخی را با شعار «ما تا آخر ایستادهایم» و «هیهات من الذله» در باد میچرخانند. به نظر میرسد دست اعتراض مرحوم مدرس بیشتر به سمت ساختمان مجلس اشاره دارد!
چشم که میگردانم بین جمعیت خانمهایی را میبینم که قاب عکسهایی را از شهدایشان در دست گرفتهاند. دل نگاه کردن به این قابها را ندارم. به سمت غرب میدان حرکت میکنم. گروههایی نیز از سمت جمهوری به میدان وارد میشوند. جمعیت شعار میدهد: نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا. جانباز دیگری نیز سعی دارد با ویلچر خود را به میدان برساند. جمعیت برایش راه باز میکند. رقص پرچمها زیر این آفتاب داغ لحظه به لحظه پرشورتر میشود. چهرۀ برخی از حاضران از اشک خیس است. در ضلع جنوب شرقی میدان نوای غمناک نوحهگری آهنگران شنیده میشود. در گوشه و اطراف نیز دود اسفند فضا را ابری و مُعطر کرده است. هوا بوی محرم گرفته است. اگر جوانان در شمال میدان پرشور شعار میدهند و سینه میزنند، حاضران در ضلع جنوب شرقی بیقرار چشم به مسیر ورود شهدا دوختهاند و آرام اشک میریزند.
عدهای شروع میکنند به زمزمۀ «کجایید ای شهیدان خدایی...» هر کس که تا این لحظه بغضش نترکیده است، میترکد. مردم بیروضه هم ابر بهارند، صدای روضهخوانی و نوحهگری که برمیخیزد دیگر کسی جلودار اشکها نیست. پیرمردی با لباس سقایی و کاسههای منقوش، به مردم تشنه آب میدهد. چند باری خبرنگارها میخواهند با او مصاحبه کنند. تن نمیدهد. سرانجام تسلیم اصرارهای باشگاه خبرنگاران جوان میشود. پیرمرد از دلسوختههای روزهای جبهه و جنگ است. از بازماندگان کاروان شهدا. هنوز آغاز به صحبت نکرده است که حال یکی از مجریها منقلب میشود و مجبور میشود از صحنه بیرون برود. خبرنگار دوم بیشتر مقاومت میکند. اما همۀ صورتش خیس است و گاهی تکانهای شانهاش، میکروفن را در دستش میلرزاند.
به جز شاخههای گلایل و رُز گاهی در دستِ برخیها دستهگلهایی را میتوان دید که جز برای مهمانیهای رسمی پیچیده نمیشوند. حالشان با آن نگاههای منتظر و دستهگلهای رسمی دیدنی است. میدان از حجم جمعیت به حالت اشباع رسیده است. به دلیل فشار جمعیت و نیز بیتابی از انتظار ورود شهدا، خود را به زحمت به ابتدای خیابان مجاهدین میرسانم. با مشقت از خیابان مصطفی خمینی بیرون میآیم و وارد مجاهدین میشوم. به پشت سرم که نگاه میکنم موج جمعیت را میبینم که از غرب مجاهدین به سمت شرق در حرکت است. گویی جمعیت بهارستان سرریز کرده است در مجاهدین. گروهی دارند به سمت بهارستان میروند و گروهی بزرگتر، از بهارستان به سوی شهدا، رواناند. با خود به ایهام کلمۀ «شهدا» میاندیشم.
در فروشگاههای اطراف آب معدنی تمام شده است. برخی از ساکنان منطقه شلنگهای آب را از حیاط خانههایشان بیرون آوردهاند تا به تشنهها آب برسانند. به نظر میرسد دستگاهها هرگز چنین استقبالی را پیشبینی نمیکردهاند. جمعت کاملاً از کنترل خارج شده است و مردم خود صحنه را مدیریت میکنند. ناگهان از دور هیبت حزنانگیز تریلیها ظاهر میشود. جمعیت به سمت کاروان حامل شهدا هجوم میآورد. انتظار چند ساعتهشان در پنجههایشان جمع میشود و دراز میشود به سمت تابوتها. برخیها از دور به کاروان خیرهاند و اختیار چشمهایشان را از کف دادهاند. گریستن برخیها واقعا جانسوز است. هر که هر چه دارد به سوی شهدا میبرد تا تبرک کند. چفیه، روسری، گل... برخیها کودکانشان را. بچههایشان را میسپارند به دست پاسدارها تا با تابوت شهدا متبرک شوند.
پاسدارها با عجله این یکی را تبرک میکنند و آن یکی را پس میدهند. این یکی را میگیرند و آن یکی را به تابوتها میرسانند. از سمت مردم به سوی تابوتها گل پرت میشود و پاسدارها گلها را دوباره به جمعیت برمیگردانند. برخی حیرتزده فقط اشک میریزند و برخی شتابناک تابوتها را غرق بوسه و نوازش میکنند. در بین جمعیت گاهی پیرزنانی را میبینم که با چشمان خیس به تابوتها مینگرند. فکر اینکه شاید یکی از اینها مادر شهید باشد تنم را میلرزاند. دستنوشتههای مردم بدنۀ تابوتها را پوشانده است. چهرۀ پاسدارها و بسیجیهایی که کاروان را همراهی میکنند مملو از خستگی است. خود را به یکی از پاسدارها میرسانم. قبل از آنکه از دلیل تأخیرشان بپرسم میگوید از کلاهدوز همۀ راه همین است. میگوید همۀ راه را به جز یکی دو بار با همین سرعت آمدهاند. میگوید در هیچ تشییعی تا کنون چنین استقبالی را ندیده است. همۀ چهرهاش خستگی است. کاروان یک ساعت است که در خیابان مجاهدین متوقف شده است و تراکم جمعیت اجازۀ ورود به بهارستان را به آن نمیدهد. تازه کنار تریلی دوم هستم. حدس هم نمیتوانم بزنم که اکنون تریلی دهم کجاست؟
جمعیت به زحمت راه باز میکند تا کاروان چند متری حرکت کند. روی تریلی اول یکی از مداحان دارد ماجرای شهادت 175 غواص شهید را روایت میکند. قصۀ چندباره آن هنوز برای مردم شنیدنی است. مداح میخواند و مردم نیز او را همراهی میکنند: آی عاشقا! عطر گل یاس اومده... قافله، شهدای غواص اومده... روضهخوان بین صحنۀ سقوط دستبستۀ این شهدا در گودال چندمتری و صحنۀ بیدست از اسب افتادن قمر بنیهاشم در علقمه در رفت و آمد است. مردم جانشان به لبشان رسیده. مثل ظهر عاشورا گریه میکنند. بین جمعیت دستنوشتهها و پلاکاردهایی را میتوان دید: «آنها با دست بسته مقاومت کردند، ما با دست باز چه کردیم؟»، «به شهرمان رنگ بوی و غیرت و استقامت دادید»، «با دستان بسته دست ما را هم بگیرید»، «خوب وقتی آمدید»...
مداح روبهروی ساختمان مجلس، وکلای مجلس را طرف گفتوگو قرار میدهد و چند جملهای را خطاب به مسئولان میگوید. خائنان به خون شهدا را لعن میکند و جمعیت با فریادهای بلند همراهیاش میکنند. کاروان با زحمت تلاش میکند اندکی پیش برود. ساعت تقریبا 5:50 است و هنوز به میدان بهارستان نرسیده است. روی بامِ همۀ ساختمانها عدهای ایستادهاند به نظاره. ساعت 6:10 اولین تریلی وارد خیابان مصطفی خمینی میشود. هر طرف که چشم میگردانم زائر میبینم. داخل فرعیها، جلوی پیادهروها، بالای دیوارها، روی سقف اتوبوسها، آستانۀ پنجرهها، پشت بامها... حتی روی سقف باجۀ تلفنهای عمومی و نردۀ ساختمان مجلس هم عدهای ایستادهاند. ایستادهاند و اشک میریزند. از همه عجیبتر حضور اینهمه کودک در میان جمعیت است. خیلیهایشان شیرخوارند.
تراکم جمعیت آنقدر فشرده است که کسی نمیتواند دنبال تریلیها حرکت کند. فقط آرام و به سختی کوچه باز میشود تا تن سنگین و حجیم تریلیها از بین جمعت راه باز کند و به کندی پیش برود. هر کسی سیریناپذیر سعی میکند سهم چشمانش را از این چند ساعت انتظار بردارد. نگاهش را بر تن تابوتها میکشد و متبرک میکند. روضهخوان تازه گرم شده است. با روایت ماجرای تفحص شهدای غواص جان مردم را آتش میزند. یک هلیکوپتر بالای آسمان به پرواز درآمده است. شاید برای اینکه جلوهای از این حماسه را ثبت کند؛ کاری که بیگمان نشدنی است. ساعتها گرمای شدید و منتظر ایستادن، هیچکس را خسته نکرده است. روی هر کدام از تریلیها یکی از ذاکران نوحهگری میکند. در بین روضهها هیچکدام به جانسوزی روضۀ مادر سادات نیست.
مردم دم گرفتهاند: شهدا شرمندهایم... بین پلاکاردهایی که در دستهای مردم است، بیش از همه شعار هیهات من الذله به چشم میخورد. تریلی میخواهد از خیابان مصطفی خمینی به سمت میدان بچرخد. این فاصلۀ کوتاه را 30 دقیقه در راه بوده است. دور زدن در این جمعیت کار سادهای نیست. پاسدارها جمعیت را کنترل میکنند تا تریلی وارد میدان شود. آنها که نزدیک تریلی هستند فرصت را برای تبرک از دست نمیدهند. پلاکاردهایی که مردم در دست دارند هر کدام حال و هوایی دارد. اما غلبه با شرایط سیاسی این روزهای کشور است.
کسی روی یک مقوا نوشته است «دیپلماتهایمان آمدند»، دیگری پلاکاردی با این مضمون در دست دارد. «این سند جنایت کدخداست»، دیگری نوشته است «خون شهدای ما قابل اکسید نیست»، اما به نظرم از همه زیباتر پلاکاردی است در اشاره به صحبتهای اخیر یکی از مسئولان کشور: «آب خوردن ما وابسته به سلام بر حسین است، نه تحریمها». بین پلاکاردها یک پلاکارد آذری هم دیده میشود. نمیتوانم بخوانمش اما در ذهنم با نوحهگری تُرکی دیگری، با نوای یل یاتار، طوفان یاتار، یاتماز حوسینین پرچمی... همراه میشود. پشت بامها مملو از عکاس است. برخیهایشان چنان برای ثبت این لحظهها و تنظیم لنز دوربینهایشان خم شدهاند که دلهرۀ افتادنشان را دارم. رانندۀ یکی از تویوتاهایی که تریلیها را اسکورت میکند، جایش را با رانندۀ دیگری عوض میکند. وقتی پایین میآید همۀ هیکل تنومندش از عرق خیس است. چند ساعت کلنجار با کلاج و ترمز، از نفسش انداخته. پایین میآید و به رغم خستگی مشغول هدایت مردم و باز کردن راه تریلیها میشود.
صاحب یکی دیگر از خانههای مجاور خیابان، شلنگ آبی را بیرون آورده است و با فشار انگشتش آب را بر سر جمعیت افشان میکند. عدهای از گرمای هوا به قطرات آب پناه میبرند. برخیها نیز در مسیر تریلیها اسفند دود میکنند. قسمتهایی از کاروان در مه غلیظ اسفندها پنهان شده است. دو جانباز با چرخهای ویلچر، محزون و مغموم به موازات حرکت تریلیها کاروان شهدا را مشایعت میکنند؛ چونان جاماندگانی از یک قافله. با چشمانی خیس و حسرتی در سینه. در پشت سرم صدای کودکی را میشنوم که از پدرش میپرسد اینها چیاند؟ پدرش میگوید اینها شهیدند. دوباره میپرسد یعنی مُردهاند؟ پدرش پاسخ میدهد نه، نمردهاند، شهید شدهاند. در نگاه کودک هنوز پرسشی لمبر میزند. با خود مضطرب میاندیشم فردا پاسخ چنین پرسشی از کودکم را چه خواهم داد؟
هنگام عبور از مقابل سفارت انگلیس مردم اندکی درنگ میکنند و با شعارهای مرگ بر انگلیس، مرگ بر آمریکا، تبری و نفرت تاریخی خود را با تولای پرشورشان گره میزنند. در خیابان جمهوری اندکی از فشار جمعیت کاسته میشود و تریلیها با سرعت بیشتری حرکت میکنند. ساعت نزدیک 8 است و رانندهها باید امانتیهایشان را تا اذان مغرب به خیابان بهشت برسانند؛ کاری که شاید چندان آسان نباشد. کاروان وارد خیابان حافظ میشود و بر سرعت خود میافزاید. به رغم باز شدن مسیر کاروان هنوز از درخواستهای مردم برای تبرک کم نشده است. پاسدارها خستگیناپذیر خواستههای مردم را اجابت میکنند. در تقاطع خیابان حافظ و امام خمینی آسمان به خون مینشیند و لحظات غروب خورشید فرا میرسد.
روضهخوان در این دقایق آخری و در هوای دلگیر غروب روضه را به گودال میکشاند. چشمهای مردم هنوز بیتاب باریدن است. کاروان وارد خیابان امام خمینی میشود تا از غرب خیابان بهشت داخل شود. در خیابان بهشت عدۀ بیشماری چشم به راه ورود کارواناند. در چند ایستگاه صلواتی شربت پخش میکنند و اسفند دود میکنند. جمعیت انبوهی در خیابان بهشت و در آستان کوچۀ معراج جمع شدهاند. گروهی از مردم در همان کوچۀ معراج روی آسفالتِ کوچه نماز مغرب و عشا را اقامه میکنند. بر انتظار جمعیت لحظه به لحظه افزوده میشود. از انتهای خیابان بهشت هیبت تریلیها نمایان میشود. باز هم صدای دمام میآید. کاروان به آستانۀ کوچۀ معراج میرسد و فضا بار دیگر دگرگون میشود. اکنون زمان تشییع تابوتهای شهدا روی دستهای مردم است. هیچکس دل در دلش نیست.
اولین تابوت از روی تریلیها پایین میآید و به دستهای تشنۀ مردم سپرده میشود. بیتابی جنونآمیز دستها برای سهیم شدن تأثربرانگیز است. دهها دست به سوی تابوت دراز شده است تا در تشییع آن شریک باشد. تابوت روی دستهای مردم به چپ و راست تاب برمیدارد تا در نهایت راه معراج را پیش بگیرد. تابوت دوم، سوم، چهارم... با خود میگویم لابد این وضعیت برای یکی دو تابوت اول است و در ادامه از فشار جمعیت کاسته میشود. بر خلاف پیشبینیام هرچه پیشتر میرویم جمعیت بیتابتر میشود. به چهرۀ هریک که مینگری میگویی خود صاحب عزاست. کوچه پر شده است از برادران شهدا، پدران شهدا، فرزندان شهدا... چند تابوت را نیز میسپارند به دستهای خواهران. دختران و خواهران شهدا یاحسینگویان و دامنکشان تابوتها را روی شانههایشان به سمت معراج حمل میکنند. بیگمان طوفانیترین لحظههای تشییع همین لحظههاست.
امانتی تریلی اول به دست معراج سپرده میشود و تریلی دوم کنار کوچه پهلو میگیرد. چند لحظهای میان آخرین تابوت تریلی اول و اولین تابوت تریلی دوم وقفه میافتد. کوچه لبریز از انتظار است. اولین تابوت دوباره روی دستها روان میشود. مردم فریاد میزنند یا حسین. بعضیها با صدای بلند میگریند. دهها دست به سوی تابوت دراز شده است. بعضیها میخواهند به اندازۀ متبرک شدن دستهایشان هم که شده است از این تشییع سهم داشته باشند. تابوتها پی در پی روی شانهها و دستها روان میشوند و در مسیر کوچه به سوی معراج میلغزند. به چپ و راست تاب برمیدارند و در انتهای کوچه از نظر پنهان میشوند. ذاکران در هر نوبت با نوحهگری بر شور و حال مردم میافزایند.
نوبت به تریلی هشتم که میرسد روضهخوان یاد امام غریب را میکند. از شهیدی میگوید که در زمان حیاتش استطاعت زیارت حرم امام هشتم را نداشته و در زمان تشییع پیکرش به اشتباه به مشهد فرستاده میشود و قبل از خاکسپاری دور ضریح مبارک امام طواف داده میشود... مردم برای تشییع تابوتها هنوز بیتاباند. زیر تابوتها که میروی نمیدانی تو آنها را میبری یا آنها تو را. شانهام را زیر یکی از تابوتها میدهم و با موج جمعیت به سوی معراج روان میشوم. سنگینی عجیبی روی شانهام احساس میکنم. نیک که مینگرم این سنگینی از وزن تابوت نیست، از بار یک مسئولیت است. حالم منقلب شده است. دلم میخواهد این فاصلۀ کوتاه کوچه تا معراج هیچگاه تمام نشود. به خودم که میآیم وسط حیاط معراجم.
داخل حیاط قیامتی برپاست. بیش از 200 تابوت شهید را در حیاط روی هم چیدهاند. مردم سر از پا نمیشناسند. برخی مانند کودکان یتیم به دامن سه رنگ تابوتها آویختهاند و با آنها نجوا میکنند. برخیها هم از روی گوشیهای تلفن همراهشان مشغول خواندن زیارت عاشورا هستند. ساعت نزدیک به 10 است. صدها نفر در حیاط معراج به این سو و آن سو میروند. از بالا که نگاه میکنی حیاط معراج مانند دریایی از مردم است. تابوتها از سمت بالای دریا چونان زورقهایی سهرنگ که با خروش بیامان رود به دامن دریا میریزند، وارد حیاط میشوند. روی دستها میلغزند، چرخی در حیاط میزنند و آرام در گوشهای پهلو میگیرند. در ذهنم پهلو گرفتن این زروقها با پهلوشکستهها تداعی میسازد.
در قسمت راست حیاط دهها تابوت سه رنگ کنار یکدیگر روی زمین دامن گستردهاند. سمت چپ حیاط گروهی از مردم در حال عزاداریاند. دمام میزنند و شور میگیرند. دوباره به ساعتم نگاه میکنم. از 10 گذشته است، اما مردم حال ظهر عاشورا را دارند. بیهیچ شباهتی به کسی که بیش از 7 ساعت بیامان به کاری مشغول بوده است. هرچه میگذرد گرمتر میشوند. نوحهخوان ذکر اباعبدالله را گرفته است. آخرین زورقها نیز به حیاط میریزند. روی دستها میلغزند و در آخرین ردیف کنار دیگر تابوتها مینشینند. نوحهخوان سعی میکند جمعیت را آرام کند. از مردم میخواهد بنشینند تا در این دقایق آخر کنار پیکر مطهر شهدا و در طلیعۀ ماه مبارک رمضان مناجات بخوانند. نفسی عمیق میکشم. احساس میکنم عطر ظهر عاشورا با عطر شبهای قدر در هم پیچیده است...
السلام على الحسین و على علی بن الحسین و على أولاد الحسین و على أصحاب الحسین...»