ایمان هیچ نیازی به فلسفه ندارد اما فلسفه بدون ایمان ممتنع است
به گزارش خبرگزاری بسیج، متن زیر یادداشتی است که توسط نصرالله حکمت استاد فلسفه و عرفان اسلامی دانشگاه شهید بهشتی نوشته شده است:
در باب «ایمان پیشافلسفی» مباحث متعددی قابل طرح است و از جوانب گوناگون میتوان آن را دید و از او شنید . بنایم بر این است که به اقتضای مجال، کوتاه سخن بگویم. در عین حال، حق مطلب باید ادا شود . امیدوارم بتوانم مبسوط بحث را در اثری جداگانه بنویسم. نکات مقدماتی را ذیل چند شماره میآورم:
۱. شرارهٔ این آتش هنگامی در ذهنم جهید که مشغول مطالعه و تأمل در بارهٔ ماجرای متافیزیکخوانیِ ابن سینا بودم و میخواستم اسرار این ماجرا را که شیخ به اشارت آورده، دریابم و بدانم که وی چه چیز را در متافیزیک ارسطو نمیفهمیده و چرا ؟، و چگونه با خواندن رسالهٔ کوتاه ( فقط پنج صفحهایِ) «اغراض مابعدالطبیعهٔ» فارابی و به گمان این بنده، با خواندن سطور آغازین آن، معمای کتاب ارسطو برایش گشوده شده است؟.
به این مطالعه و تأمل، پیش از این نیز پرداخته و بخشی از آن را در کتاب «متافیزیک ابنسینا» آورده بودم اما به هنگام نگارش کتاب «درآمدی به تاریخ فلسفهٔ اسلامی» موضوع فوق بسیار برایم جدی شده، و ذهنم را درگیر کرده بود و میخواستم از لابه لای اندک سطور ابنسینا و فارابی، سر ماجرای مذکور را به دست آورم .
به اندیشیدن و مطالعه پرداختم و البته _ به لحاظ روشی _ علاوه بر «تأمل فعال» از «تأمل منفعل» یا «تأمل قابلی» که بیشتر در عالم خواب، شکل میگیرد نیز بهره بردم و سرانجام گرهِ معما با جهش شرارهٔ «ایمان پیشافلسفی» در ذهنم گشوده شد که پس از این، آن را توضیح خواهم داد . البته در کلاسها و از جمله در جلسات «متنخوانی و تفسیر الهیات شفا»، و در چند فایل صوتی آن را به تفصیل مطرح کردهام.
۲. آنگونه که شاید از عنوان «ایمان پیشافلسفی» قابل استنباط است، «ایمان» نیازی به فلسفه ندارد. به بیان دیگر ایمان بدون فلسفه و حتی میتوان گفت که به سادگی تحقق مییابد. کافی است که ما به عنوان انسان، وضعیت خود را در این جهان نامتناهی بنگریم، و محاطبودنمان را درون تاریکی مجهولات دریابیم و بخواهیم در دل ظلمات زمخت و لزج، با شنیدن «آوای هستی» راه بیرونشدی به سوی نور، بیابیم و قدرت «شنیدن» داشته باشیم و با هوش جانمان بفهمیم که حقیقت انسان «در تاریکی شنیدن» است.
در حالی که تولد ایمان هیچ نیازی به فلسفه ندارد، تحقق فلسفه به مثابهٔ «علمکلی» و دانش «مابعدالطبیعه» بدون ایمان ممتنع است . به بیان دیگر شرط امکان مابعدالطبیعه، «ایمان» است و با فقدان این شرط، فلسفه غیرقابل تحقق است و آنچه به عنوان فلسفه حاصل میشود فلسفهٔ راستین نیست؛ بلکه فریبی بزرگ است به نام فلسفه؛ چرا که فقدان شرط امکان فلسفه، همانند بذر بحران، زمینهساز آشفتگیها و بههمریختگیها و شکاکیتهای فلسفیِ متوالی و متعاقب است.
در نتیجه، در غیاب شرط امکان مابعدالطبیعه، آنچه به عنوان فلسفه متولد میشود «شبهفلسفه» است و نه «فلسفه»؛ مگر این که فلسفه، دانش تقرب به حقیقت هستی، و تقرب به حقایق موجودات نباشد ؛ و ما از فلسفه، چیز دیگری غیر از حقیقت را طلب کنیم. در آن صورت،این «سفسطه» است که جامهٔ «فلسفه» به تن کرده است .
۳. مراد از این «ایمان»، در گام نخست گشودگی عقلی به جهان نامتناهی و مجهول است به مثابهٔ پشتوانهٔ حقیقتی که فیلسوف، در جستوجوی آن است و اشتیاق درک و دریافت آن را دارد . این گشودگی عقلی به جهان مجهول، شرط اول قدم در تحقق ایمان، و به تبع آن، در تحقق فلسفه است .
این گشودگی عقلی، بر اثر وقوف بر دنیای بسته و محدود جهل مرکب، و در پیآن، عزم خروج از این دنیای بسته، و ورود به پهنهٔ بیکران جهل بسیط، حاصل میشود.
رسیدن به مرتبهٔ بلند «جهل بسیط» اولین گام در ساحت «ایمان به غیب»، و به تبع آن گام نخست در راه فلسفه است . تداوم واستمرار و تعالی ایمان، در گرو وقوف مدام بر جهل بسیط و استقرار در وضعیت «نمیدانم» و آمادگی برای قابلیت عقلی و گشودگی آن به ساحت غیب جهان است.
فلسفه نیز بر اثر این قابلیت مدام عقلی تحقق مییابد ؛ تحققی همواره در راه . فیلسوفی که از این قابلیت مدام، و گشودگی عقلیِ مستمر، منفصل گردد و خود را در مقام فاعلیت ـ که حاصل انسداد عقلی است ـ پندارد، و در نتیجه به سیستمپردازی و نظامسازی، اقدام کند، در واقع از «فلسفه» به معنای جستوجوی حقیقت، دست برداشته، و از پوئیدنِ مدامِ راه «حقیقتجوئی» خسته و ملول گشته و اینک در سایهسار نظامی عقلی که برساختهٔ ذهن و فهم محدود او است آرمیده و در پندار خود، از زلزلهٔ مجهولات و توفان شکوک و شبهات رهیده و هر پرسشی را که در برابر او بگذاری، در چارچوب «جهانلانهٔ» خود، پاسخی از پیش معین را تحویل میدهد.
این، در حالی است که هم مؤمن و هم فیلسوف، نه در پناه «جهانلانهای» امن و آرام، که در دامنههای کوه آتشفشان، به تعبیر نیچه باید سکنی گزینند و هر لحظه چشم به راه آن باشند که آنچه را میدانند، دیگر ندانند و از آن عبور کنند و آمادهٔ آن باشند که آتشی جدید از راه رسد و همهٔ دانستههایشان را به آتش کشاند و بر تلّی از خاکستر نشاند. آنک مهیای قبولی دیگر و فهمی تازه و درکی جدید باشند. بدینگونه است که مؤمن و فیلسوف، همواره آواره و دربدرِ حقیقتاند و حلزونوار، خانهشان را به دوش گرفته و در حال نقل مکان از این سوی حقیقت به سوئی دیگر از حقیقتاند .
۴. متعلَّقِ این ایمان، «غیب» است؛ یعنی جهان نامتناهی مجهولات. بر ستیغ «غیب» _ عرش عالم هستی_ خدای خالق نشسته است. بنا به رأی فیلسوفان مسلمان و در رأس آنان کندی و فارابی و ابن سینا، علم کلی و مابعدالطبیعه و فلسفه(همه با معنائی واحد) بالضروره با ایمان پیشافلسفی به خدای خالق، آغاز میشود. این خدای خالقِ وجود و مبدأ مشترک همهٔ موجودات، اسمش ـ بنا به تصریح فارابی در رسالهٔ «اغراض» ـ «الله جل جلاله و تقدست اسمائه» است . زیرا اگر این جهان، خدای خالقی نداشته باشد که با تصویرگری و اندازهگیری (هندسهٔ هستی) آن را خلق کرده باشد، در آن صورت، جهان فاقد حقیقت است و در جهان بیحقیقت هرگز نمیتوان در جستجوی حقیقت بود . اینک حق با سفسطه و سوفسطائیان است که جهان را فاقد حقیقت میدانند و انسان را معیار همه چیز قرار میدهند . در این جهان فاقد حقیقت، سخن گفتن از فلسفه به مثابهٔ «شوق به دانائی» و «تلاش برای جستن حقیقت» فریبی رهزن و دروغی قتال است.
از نظر فیلسوفان مسلمان و در فلسفهٔ اسلامی، «حقیقت» با «خالقیتِ» خدای خالق درهم تنیده و به هم گره خورده است . درست از همین منظر است که فارابی و ابنسینا در نقدی بسیار تند و گزنده متافیزیک ارسطو را زیر تیغ سؤال میبرند و آن را بر اثر فقدان ایمان پیشافلسفی، فاقد «موضوع» و به تبع آن فاقد «غرض» میدانند و قائلند که نمیتوان بر متافیزیک ارسطو نام «علم» نهاد ؛ چرا که آنچه در این اثر آمده، مجموعهای از مباحث آشفته و بیسروسامان است که مؤلف آن، غرضیمعلوم و مقصدی معین از نگارش آنها ندارد و نمیداند که میخواهد چه راهی را برود .
فلسفه در جستوجوی کدام حقیقت است؟
تفاوت سوفسطائی و فیلسوف در این است که اولی بیرون از انسان، به حقیقتی قائل نیست و انسان را معیار همه چیز میداند و دومی قائل است که بیرون از انسان حقیقتی هست که آدمی میتواند آن را بجوید و بشناسد و بر اساس آن، هستی و معرفت و زندگی و روابط خود را تنظیم کند. فیلسوف یونانی در برابر سوفسطائیان، در جستوجوی این حقیقت است .
وقتی فلسفهٔ یونانی ترجمه میگردد و به عالم اسلامی و به ایران وارد میشود، مسئلهای بسیار مهم و راهبردی در برابر آن به میان میآید:
فیلسوف در جستجوی کدام حقیقت است؟
تعبیر «کدام حقیقت» نیاز به توضیح دارد تا معنای پرسش فوق، بهتر معلوم شود .
حقیقتی که فیلسوف در صدد جستن و یافتن آن است، آیا امری منفعل است که در کنجی نشسته و چشم به راه آن است تا فیلسوفی در یک دورهای ـ مثلا در آتن روزگار سوفسطائیان ـ پیدا شود و عزم آن کند که در مقام جستوجوی آن برآید و پیدایش کند و به دیگران نشانش دهد؟
با توجه به این که در زبان یونانی به «حقیقت»، «اَلِثِیا» اطلاق میکنند که به معنای «کشف المحجوب» است، آیا حقیقت، اراده کرده است که در پشت پردهای ضخیم، در حال اختفا و احتجاب بماند و مصلحت انسان را در این دیده است که حقیقت برایش پنهان ومخفی باشد اما فیلسوف، بر خلاف ارادهٔ حقیقت به این نتیجه رسیده است که برای جستن آن (یا او) به راه بیفتد و همهٔ عمرش را در راه درک و دریافت حقیقت صرف کند تا بتواند او را بیاید و پرده از رخسارهاش بردارد و آن را به دیگران معرفی کند؟ آیا به راستی چنین است یا وضعیت به شکلی دیگر است ؟