به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج، محمدرضا حدادپور جهرمی صاحب کانال «دلنوشتههای یک طلبه» داستانهای امنیتی جذابی را خلق کرده است. او اخیراً مجموعه داستانهای منتشرشده در کانالش را در قالب چند عنوان کتاب منتشر کرده و در اختیار علاقهمندان کتاب قرار داده است.
متن کامل گفتوگو با این طلبه جوان جهرمی در ادامه منتشر میشود.
*لطفاً کمی از خودتان و کارتان بگویید.
بنده محمدرضا حدادپور جهرمی هستم و روی کلمۀ «جهرمی» هم تعصب دارم. 15 اردیبهشت 63 به دنیا آمدم. به روایتی سیوچهار سال دارم و شب سوم شعبان سال 63 به دنیا آمدم؛ یعنی امام حسین (علیه السلام) و شیخ طوسی و بنده در یک شب به دنیا آمدیم[میخندد]. در خانوادهای فقیر و مذهبی به دنیا آمدم و تا پایان دورۀ دبیرستان جهرم بودم. من هم دانشگاه قبول شدم و هم حوزه، اما دانشگاه را کمی مخفی کردم که خانواده روی این مسئله خیلی فشار نیاورد و رفتم و طلبه شدم و پایۀ یک و دو را در جهرم خواندم. پایۀ سوم، چهارم و پنجم را به مدت یک سال و نیم رفتم شمال محضر آیتالله محمدفاضل استرآبادی، داماد آیتالله کوهستانی و دروس حوزه را جهشی خواندم و برگشتم جهرم و دوران عشق و عاشقیمان را آنجا بودیم. بعد هم رفتیم قم و پایۀ هفتم، هشتم، نهم و دهم را در قم بودم. در این دوران از پایۀ پنج تا درس خارج مسائلی را در کنار درس حوزه کار کردم که در قالب مؤسسات نباشد و درعینحال بتوانم آن چیزی را که بخواهم، بهدست بیاورم. مهمترین علاقهمندیهای من در سه شاخه بود: عرفانهای نوظهور، امنیت و استراتژی.
وقتی که من از دغدغهها مخصوصاً در زمینۀ امنیت و استراتژی با دوستانم در آن زمان حرف میزدم، میخندیدند و در این پنج سال به شهادت برخی از استادانی که داشتم چیزی حدود دوازده سال بنده رفتم و شبانهروزم را وقف این کار کردم، بعد که دوستان وارد عرصۀ تبلیغ شدند، با اینکه من فشارهای مالی و اقتصادی داشتم، مجبور شدم قم را ترک کنم. سه سال و سه ماه بنده روحانی طرح هجرت بودم و تألیفات و مقالات از آنجا شروع شد. خیلی دوران بابرکتی بود. پول تبلیغ بابرکتترین پول دنیاست و من به این مسأله به شدت معتقد هستم و خیلی دربارۀ آن دوران حرف دارم که فکر نکنم در این مجال بگنجد. به هرحال با این سیر تألیفات باید آموزشهای دیگری را میدیدم و بعد از آن وارد عرصۀ رسانه، سواد رسانه، فضای سایبر و مسائل مربوط به تألیف در این عرصهها شدم.
*در حال حاضر کجا ساکن هستید؟
من یک سال در تهران بودم، سه سال در اصفهان و الان هم یک سال و نیم است که برگشتم شیراز و احتمالاً حالاحالاها در آنجا بمانم.
* چرا حوزۀ امنیت و استراتژی را برای نوشتن انتخاب کردید؟
این سه شاخهای که عرض کردم، شاخۀ مظلوم این کشور است که خیلی دربارۀ آن حرف زدند، اما هیچ خروجی شایانتوجهی در این موارد مشاهده نمیشود یا شاید صلاح نباشد که اینطور باشد. از دوران کودکی، مادرم یکسری محورهایی را میداد که ما مینوشتیم، به ما موضوع میداد و میگفت: شما باید بنویسید و کار کنید. موضوعاتی که میدادند، موضوعات جالبی هم بود. دربارۀ عفو و بخشش و رفیق و ایران و میگفتند که بروید روی این موضوعات کار کنید تا اینکه تب نوشتن در ما شکل گرفت و تب اینکه آدم نباید بیتفاوت باشد. ما نمیدانستیم معنای بیتفاوت نبودن، بعداً میشود سکولار نبودن و دین و دنیا را از هم تفکیک نکردن و همچنان که باید برای آخرت تدبیر شود، برای دنیا هم باید تدبیر کرد.
در دوران دبیرستان انقلاب فکری در بنده رخ داد. دورۀ جهانبینی شهید مطهری را دو بار شرکت کردم و این خیلی در من مؤثر بود. یک دور آثار شریعتی را دوره کردم. حتی خاطرات خیلی جالبی هم دارند که خواهرانم به مادرم میگفتند: بچهات دارد کتاب شریعتی میخواند و مادرم آمد مرا دید و غافلگیر شدم و درگوشم زد و من از آن روز راحت میخواندم، چون کتکش را خورده بودم.
بعدها شروع کردم به نوشتن. وقتی که میخواستم به حوزه بروم و توبه کنم، یک گونی صدکیلویی مطلب سوزاندم؛ یعنی مطالب و دستنوشته هایی که نباید به دست کسی میافتاد. آن نوشتهها در هر زمینهای هم بود، از عشق گرفته تا ایران، شعر بود، مطلب بود که همه را سوزاندم و وقتی وارد حوزه شدم، میدانستم نباید از این مسائل بگذرم، ولی فقط در حوزه درس خواندم؛ یعنی باید قشنگ میخواندم تا انگ بیسوادی نزنند.
قصد نگارش پنجاه رمان را دارم!
به عرصۀ کار که وارد شدیم، روزی سر درس رهبر انقلاب که دوستانمان میرفتند، قسمتی از فیلم را دیدم که آقا زودتر از هر روز درس را تمام کردند و معلوم بود که دلخور و ناراحت هستند. کتاب را بستند و گفتند: چه کار دارید میکنید شما؟ بعد جملهای را دربارۀ فضای مجازی فرمودند: «امروز فضای مجازی قتلگاه نوجوانان و جوانان شده است.» من گمان کردم که اگر کسی تعصب ولایی داشته باشد و غیرت داشته باشد، یا باید همانجا بمیرد یا باید شروع به کار کند. من نمردم و شروع کردم به کار، رفتم سراغ عرصههایی که میدانستم و از همان موقع آموخته بودم؛ یعنی همین سه حوزه را نگاه کردم و دیدم یکی از شاخههای فوقالعاده مهمی که خیلی جای کار دارد. اتفاقاً پایاننامۀ سطح سه را که معادل کارشناسی ارشد حوزه است، باید بنویسم. بنده باید با این رویکردها مقداری بهصورت جدیتر وارد بحث میشدم.
میدانستم که باید در فضای مجازی کار کنم. روزی که از درس برمیگشتم سیصدوپنجاهوپنج هزار تومان در کارتم بود. تکلیف ایجاد میکرد و مقداری قرض کردم تا تلفن همراه اندرویدی خریدم. شب که آمدم، همۀ نرمافزارها را نصب کردم و میخواستم صفحۀ مجازی را بترکانم و بشود آیندۀ انقلاب. بعد از یک ماه فهمیدم که هیچ ایدهای ندارم. در نتیجه فضای مجازی را ترک کردم. دوست نداشتم مثلاً کپی کنم، بعد هم دلم خوش باشد که من فعال فضای مجازی هستم. فعال فضای مجازی این نیست که فقط تلفن همراه از دستش نمیافتد، اینها اغلب منفعل یک فضای مجازی هستند؛ چون دو سرمایه را همان لحظه از دست میدهند. یکی سرمایۀ خلاقیت و یکی هم سرمایۀ وقت و به هیچ نتیجهای هم نمیرسند. من دانش آن را به اندازۀ خودم داشتم؛ یعنی چهار حوزه، ولی دنبال قالب میگشتم و مثلاً آمدم ببینم که آخوندها در چه زمینهای کار نکردند و دیدم که زمینۀ رمان خیلی بکر است و وارد آن نشدند.
رمان را شروع کردم. در نوشتن، نیاز به یکسری مشاورهها بود. ما آمدیم اصطلاحات راهبردها و این مسائل را در رمان پیاده کردیم؛ یعنی به کمک بعضی از استادان پنجاه داستان را طراحی کردم؛ ده تا بستۀ پنجتایی شد. استادان بنده گفتند: هرکسی که این پنج تا را بخواند، به اندازۀ صد ساعت در کلاس عملیاتی استراتژی شرکت کرده و با حدود دویست اصطلاح اطلاع امنیتی آشنا شده است. البته حرفهایی میخواستم بزنم؛ بهعنوان مثال یک نفر فهمید در «کف خیابان» چه نوشتم، ایشان فهمید که این مربوط به فتنۀ سالهای 78 و 88 و 98 است. مسئلۀ «تب مژگان» پروندهای از بهائیت بود که فقط یک نفر فهمید در این کتاب چه میگویم و فهمید که به ضرورت احکام ثانویه اشاره میکنم یا دربارۀ «حجرۀ پریا» فقط یک نفر فهمید کل کتاب را برای چند صفحهاش نوشتم. یکی از موضوعاتش این بود که قشر طلاب خواهران را مظلوم میدانم و فوقالعاده باید روی آن کار شود و درعینحال به برخی از نارساییها و بعضی از مشکلات درونسازمانی روحانیت هم باید اشارهای میکردم؛ در این پنجاه رمانی که از خدا و امامعصر (ارواحنا فداه) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) خواستم که زنده باشم و بتوانم کاملش کنم، تمام نقش اولهای آنها زن است. اگر زن نقش اصلی را ندارد، نقش مؤثری دارد.
*در مقدمه گفتید که داستانها واقعی است، این دسترسی چگونه بود؟
اگر همۀ اینها واقعی بود، بنده را به جرم افشای اطلاعات امنیتی اعدام میکردند و اگر همۀ آن کذب بود، اولاً نیروهای نظامی و امنیتی و آحاد مردم اینطور از آن استقبال نمیکردند، ثانیاً ما را به جرم دروغ بستن به امنیت ملی اعدام میکردند. تمام اینها اطلاعات سوخته و آشکاری است که اگر کسی اهل مطالعه با رویکرد مسائل امنیتی و استراتژیک باشد، این کلیدواژهها را پیدا میکند. پیشنهاد میکنم عزیزانی که این مصاحبه را میخوانند، کتاب «کف خیابان 2» را دو بار بخوانند که این بحث کلیدواژگانی و بحث سه استراتژی را خیلی بهتر متوجه شوند. ما موضوعات را رصد میکردیم و کلیدواژگانش را در میآوردیم و اطلاعات و سوژههایش را بعضیوقتها معرفی میکردیم و این مسائل واقعی را در لباس داستان تا جایی که معذوریت نبود و تا جایی که میشد، مطرح میکردیم.
*یعنی مثلاً در حجرۀ پریا سوژه واقعی است؟
اصلاً خود پریا وجود دارد، دختران امثال پریا حتی اگر در آن فازها هستند، وجود دارند. دختران باانگیزه و باسوادی که هیچکسی صدای آنها را نمیشنود و خوب هم کار میکنند. حتی با جان و دل و جرأت مشکلاتی را دارند تحمل میکنند؛ مثلاً یکی از ویژگیهایی که در تمام داستانها هست، معرفی سازمانهای ضدجاسوسی و جاسوسی زندۀ دنیا مثل ام.آی.سیکس است. باید میزان ضریبهوشی امنیتی مردم را وسعت داد و این رسالت فعلاً به عهدۀ بنده است، شاید دیگران دارند کار میکنند، ولی بزرگترین هدفمان دو مسئله است: اول دشمنشناسی، دوم ارتقای هوش امنیتی که این مسئله با تصور و خالیبندی نمیشود.
*چرا ابتدا در فضای مجازی منتشر میکنید و بعد میآورید در قالب کتاب؟میخواهید بازخورد آن را ببینید؟
من نذری داشتم فقط بهخاطر آن یک جملۀ آقا که ایشان درباره فضای مجازی فرموده بودند. من نذر کردم که محوریت را به صفحۀ مجازی بدهم. واقعیتش ما از اول قصد چاپ اینها را نداشتیم، ولی بعداً مشاوران بنده گفتند که باید اینها را چاپ کنید که اینها به عنوان آثاری برای متون تقویت جبهۀ انقلاب باقی بماند و ما طبق این سازوکار آن را به کتاب تبدیل کردیم. اما الان وضعیت کاری ما دارد به صورتهایی میکشد که دارند ما را دعوت میکنند به یکی از پروندههای خیلی واقعی و بعداً پروندههای باز که دربارۀ اینها کار کنیم و ببینیم که میشود کاری کرد یا نه. بهعنوان مثال پروندۀ «کف خیابان 2» هنوز باز است و زندۀ زنده است و این پیشمقدمه فتنۀ 98 بود و اینها یکسری مسائل است که نمیشود بهراحتی از کنارش عبور کرد.
*با این رویکردی که نهادهای امنیتی دارند، ما اصلاً در مصاحبهها نداشتیم.
زمانی که «حیفا» و «کف خیابان» را نوشتم، حرفی داشتم میزدم با صدای بلند، آن هم این بود که بنده میخواهم پیریزی یک موضوع رمان در ایران بنا کنم به نام تم امنیتی. این موضوع کتابی است که امیدوارم تا آخر امسال چاپ شود و نام آن «اصول و مبانی ادبیات امنیتی در ایران» است. این یکی از کارهای شاخصی است که بنده روی آن کار میکنم و امیدوارم تا بهمن ماه جمع شود و بتوان آن را چاپ کرد. اینها مواردی است که ما باید در زمینۀ آفتشناسی کار کنیم که از زیرمجموعههای دشمنشناسی است. این مسأله را باید به مردم معرفی کرد؛ چراکه امنیت آسان و ارزان نیست، باید مردم را واکسینه کرد و در این صحنهها و وسط این معرکهها آورد. من دارم سعی میکنم میزان ضریبهوش امنیتی مردم را ارتقا میدهم. نکتۀ بعدی اینکه اگر یک مأمور نخبۀ امنیتی وقتی این ادبیات را بخواند، میفهمد که نویسنده مأمور امنیتی نیست، اما هم علاقه داشته و هم کار کرده است بهنحوی هم کار کرده که مخاطب را جذب میکند و هر کتابی را بخواهد، یک شبه تمام کند. کسی بوده است که همۀ این کتابها را چهلوهشت ساعته خوانده، بعد به هم ریخته، کل جهانبینیاش عوض شده است.
*اینکهشما به عنوان روحانی وارد این فضا شدید به شما نقد نمیکنند؟
یکی از نقدهایی که برخی از عزیزان انقلابی و مذهبی به ما وارد میکنند، این است که اگر میخواستی قصه بگویی، چرا تا سطح چهار حوزه درس خواندی؟ ما عذرخواهی میکنیم. من دو تا بحث دارم: بحث اولم این است که در جریان پرونده بوده. به یک نفر گفتند که شما دهۀ محرم فلانجا دعوت هستید، از شیعه و سنی و ابوبکر چیزی نگو. گفت: چشم. شب سوم گفتند از عایشه و غیره هم نگو. تا برسد به شب تاسوعا گفتند از شمر و یزید و عمرسعد هم چیزی نگو. گفت: چشم. رفت بالای منبر گفت: ایها الناس، امامحسین در سفر مدینه به کربلا بر اثر سانحۀ هوایی درگذشت.
این کتاب ها اینگونه است! مثلاً در «تب مژگان» مژگان به نحوی جذب نفیسه شده که الان پیامهایی که دارد از جانب جوانها برای من میآید، همه از یک نفیسهای در زندگیشان رنج میبرند. در هفته چندهزار پیام برای ما میآید و سوژههایی را برای من ارسال کردند که از همین موارد دارند رنج میبرند. طرف برای من پیام داده میگوید: همکلاسی من فهمیده است که نقطهضعف من زن و دختر است و به ما یکسری پیشنهاداتی شده و من متوجه شدم که ایشان جذب یکسری مؤسسات امنیتی و ضد امنیتی شده است؛ یعنی بهتر است بگویم جاسوسی و من میخواهم بگویم که دشمن از همانجایی که نقطهضعف شماست، وارد میشود، شناسایی و مطالعه میکند و از همانجاها قرار است به من و شما ضربه وارد کند. وگرنه شما فکر میکنید ما در جامعه «افشین» کم داریم؟ کسانی که مادر و دخترش بهخاطر چهار ترم دانشگاه آزاد مجبور هستند به چه مسائلی تن در دهند. اینها را به هرصورت کسی نشنیده و جالب است. من آمار گرفتم این کتابی را که نوشتم، پنج نفر حداقل روی آن نظر بدوی دادند. دو نفر از وزارت ارشاد که معمولاً نگاهشان نگاه سلبی است، دو نفر از نهادهای امنیتی که کلاً کسی را قبول ندارند، یکی هم معتمد بنده است. ایشان تمام این شاخههایی را که بنده میگویم، بهتر از من کار کرده و وقتی ایشان کتاب را خواندند، تأییدش کردند و حتی به آن مجوز دادند. پس بنابراین بیایید واقعیتر صحبت کنیم. بعد هم الحمدالله سوژه به اندازه کافی جذاب و داغ هست که بگوییم برای بازارگرمی نیست و خدا نبخشد کسی را که بخواهد در لباس پیامبر بازار گرمی کند.
بنابراین این مفاسدی را که از بهائیت نقل میکنم، میخواهم بگویم که اینها از طریق مسائل غریزی به او نزدیک شدند. نکتهای که بخواهد مخاطب را تربیت کند، چه دارد؟ من باید بگویم که ایشان تب کرد، مادرش را از دست داده بود، نیاز به یک پناهگاه داشت، پناهگاه را برای او ایجاد کردند. حاجخانمی که مادر شهید بود و بعداً بچههای اطلاعات دیدند که اصلاً مادر شهید نبوده، نفیسه را به او معرفی کرد. هدف نفیسه نزدیک شدن به پدر مژگان بوده که از کانال این دختر باید عبور میکرده. پس باید او را وابسته میکردند. اصلاً نمیشود که نگفت. بنابراین من از همۀ مخاطبان خواهش میکنم با دقت بیشتر و عینک انصاف روی این مسائل کار کنند. مطمئن باشید ما در برابر همۀ اعمالمان پاسخگو خواهیم بود.
*اولین کتاب در چه سالی منتشر شد؟
سال 95.
*الان کمتر از دو سال است از شما چند کار چاپ شده است؟
دوازده کار.
*زیاد نیست؟
من قرار نیست تا آخر عمرم رماننویس باشم. من رسالتی که دارم، نوشتن پنجاه رمان است. الان بستۀ دوم هستیم، یعنی ده تا. من این پنجاه کتاب را یا در سن پنجاه سالگی تمام میکنم یا در سن چهل سالگی یا در سن صد سالگی. اینطور نیست که بگوییم سالی یک رمان بدهیم، خوب است. اینکه برای مسائل مالی نیست. تماماً در چاپ 95 و 96 است. من بهعنوان هزینۀ زندگی هم به اینها نگاه نمیکنم. پس پایان این مأموریت، رمان پنجاهم است و جالب است که دو تا از نویسندگان معروف که یکی چپی است و یکی هم راستی است، میگفتند در اینهایی که نوشتید، افت و خیزان قلم نبوده؛ یعنی در همان فضا بوده؛ یعنی محمد در حجرۀ پریا بود، چون قم است، طلبه است.
انتهای پیام/