خبرگزاری بسیج قزوین: یادگار شهدای غواص که آسمانی شدند، گوشه ای نشسته و به اروند وحشی می نگرد.
اشک هایش جاری و هق هق گریه رهایش نمی کند. گفتم پدر شهید است اما نزدیک شدم و با چند عکس توجه او را جلب کردم. با لبخند به دوربین نگاه کرد و گفت؛ بگذارید در خودمان غوطه ور شویم تا آرامش خاطر یابیم.
نامش عبدالرحیم حیدری بود. اهل قزوین شوخ و با وقار!! حاضر به مصاحبه نشد، می گوید دیگران جان دادند ما تعریف کنیم که در کنار آنها بودیم؟
تکه چوبی روی آب شناور بود و جزیره ام الرصاص هم روبرویمان چشم نوازی می کرد.
ناگهان غرق در اروند شد و از گفت وگو با من غافل شد دوبار صدایش زدم متوجه نشد. اشک هایش جاری بود. صدایش زدم فرمانده بیدارشو!
گفت ؛ چوب های شناور روی آب مرا یاد شهدا انداخت که بروی آب جسد هایشان شناور بود و برای برگرداندن آنها کاری نمی توانستیم بکنیم.
چه زیبا به یارانش دلبسته بود، فرماندهی که سفره دلش را باز کرد و گفت؛ اگر ذره ای دل به دنیا ببندی محال است شهادت نصیبت شود.
بارها تا شهادت پیش رفتم اما در ایستگاه آخر ماندم و دیگران از کنارم گذشتند.
تنها آرزیماین است که بار دیگر به آن دوران برگردم و بار دیگر دوستانم را زیارت کنم.آمدن شما هم بی دلیل نیست شهدا خواستند که بیایید تا رازی را برایتان برملا کند.
۱۰۰۲/ت۳۰/ب