آزادگان آمدند، کوچه ها آب و جارو شد
به گزارش خبرگزاری بسیج از آذربایجان شرقی، درست یادش نیست در آن هوای گرم مرداد که هرم آن همه را بی تاب می کرد، از کجا برمی گشت، از کلاس قرآن و یا از جایی دیگر، چند کوچه مانده به خانه، ناگهان دوست صمیمی و همکلاسی اش با شوقی که در چشمانش موج می زد از پشت سر صدایش کرد و گفت: مژده بده، مژده بده! صدام اسرا را آزاد می کند.
مادرش با بهتی که در چهره اش نقش بست با گفتن این که خدا کند، دستش را گرفت و به طرف خانه فامیل و اقوام که فرزندشان در اسارت بود رفتند تا رسیدند دیدند گویی همه در آنِ لحظه خبر دار شده اند و جای سوزن انداختن در خانه و حیاط نیست ولی باور این که آیا خبر درست است یا نه! هرکسی با یکی در حال صحبت بود.
برای همه اقوام و فامیل او که تعداد زیادی از فرزندانشان شهید و جانباز و اسیر بودند پس از پایان جنگ و رحلت حضرت امام خمینی(ره) پخش اخبار ورود نخستین کاروان آزادگان به کشور و به سجده افتادن آن ها نخستین خبر مسرت بخش بود، خبری که حال و هوای خاصی به جمع فامیل داد، خبری که با آن خون تازه ای در رگ مردم جریان یافت.
با قطعی شدن بازگشت آزادگان همه آزادگان را فرزندان خود می دانستند، دست به دست هم دادند و کوچه را آب و جارو زدند، ریسه بستند، گلدان چیدند و قربانی ها را آماده کردند و او با دیدن این لحظه ها در ذهن کودکانه اش نمی دانست چگونه لحظه ها را ترسیم کند، چگونه خوشحالی اش را ابراز دارد و چگونه دلتنگی هایش را از خواندن نامه های آزادگان که در قلب کودکانه اش می تپید با کسی در میان بگذارد.
از زمانی که یادش می آمد کار خانواده و فامیل و اقوام شرکت در تشییع شهدا و برگزاری مراسم سوگواری و عیادت از جانبازان و ایثارگران بود و خبر آمدن آزادگان برای او که کودکی هایش را با صدای آژیر و گزارش جبهه ها و خواندن نامه های رزمندگان و آزادگان تجربه کرده بود آنچنان دوست داشتنی و زیبا بود که هنوز پس از گذشت سال ها سرمست از شور و شوق آن روزها می شود.
خوب به خاطر دارد آزادگان پس از چندین سال اسارت به کشور بازگشتند و روزهای خوشی را برای مردم رقم زدند ولی هنوز حسرت نگاه خانواده هایی را هم فراموش نکرده است که با عکسی که به دست داشتند با گرفتن سراغی از فرزند خود چگونه اشک دلتنگی بر چشم ها حلقه می زد.
پس از گذشت سال ها هنوز شیرینی آن روزها را به یاد دارد و هنوز گویا تپش قلب مردمی را که رادیو به دست منتظر اعلام لیست آزادگان لحظه شماری می کردند را حس می کند، خوب حس می کند دلتنگی آن روزها و چه دلتنگ می شود از بی لطفی روزگاری که یادآوری آن روزها در آن کمرنگ شده است، یادآوری شجاعت مردانی که از زیباترین لحظه هایشان گذشتند و بهترین روزهایشان را پشت میله های رژیم بعثی با دعا و استغاثه به صبر نشستند.
سخت دلتنگ می شود برای آن روزها و سخت تر از آن برای مردانی که اگر آن روز نبودند امروز معلوم نبود بودنمان چه معنایی داشت؟! مردانی که حتی برخی از آن ها بی آنکه بدانیم بار سفر بستند و رفتند.
رقیه غلامی