روایت آزاده ایلامی از دوران اسارت

منوچهر آبسالان معروف به حمزه اهل شهرستان دهلران که ۹سال و2ماه و۲۵روز در اسارت بعثی های بی رحم و کافر بود؛ آزاده ای که هنگام اسارت متاهل بود و بعد از اسارت،فرزندش ابراهیم چشم به دنیای بدون حضور پدر می گذارد
کد خبر: ۹۳۶۵۷۷۰
|
۲۷ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۵:۵۳

به گزارش خبرگزاری بسیج،۲۶مرداد ماه سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی است، روزی که دلیرمردان دوران جبهه و جنگ با به خطر افتاد جان و مال خود برای حفاظت از خاک ایران اسلامی ذره ای تردید به خود راه ندادند؛ اما این روز در استان ایلام که خود محل درگیر با جنگ بود از حساسیت ویژه ای برخوردار است و تکریم این عزیزان حساسیت ویژه برای مردمان این دیار دارد.  به همین منظور با آزاده خوش نام اهل استان ایلام "منوچهر آبسالان" به مصاحبه نشستیم؛ نشستن پای خاطرات این آزاده دلیر، چنان جذاب وشیرین بود که اگر ساعت ها وروزها به بیان خاطرات خود می کرد نه تنها احساس خستگی برایمان به وجود نمی آورد بلکه با بیان شیوای خود دل و روح تشنه حقیقت جویان را سیراب می نماید.  منوچهر آبسالان معروف به حمزه اهل شهرستان دهلران که ۹سال و2ماه و۲۵روز در اسارت بعثی های بی رحم و کافر بود؛ آزاده ای که هنگام اسارت متاهل بود و بعد از اسارت فرزندش ابراهیم چشم به دنیای بدون حضور پدر می گذارد.  درهنگام اسارت بیش از ۶۰روز مورد شدیدترین بازجوئی های پیچیده افسران استخبارات رژیم بعثی قرار می گیرد و بخاطر مقاومت تا پای اعدام پیش می رود اما به صورت اتفاقی او از این حادثه در امان می ماند.  این آزاده خوش نام ایلامی بعد از بازگشت از اسارت تحصیلات تکمیلی خود را گذراند و موفق به اخذ مدرک فوق لیسانس زبان خارجی شد و در حال حاضر در دانشگاه و حوزه علمیه قم مشغول به تدریس است.  ماجرای پیوستن به جبهه و جنگ و چگونگی اسارت  وی در گفتگو با خبرنگار ایلام بیدار اظهار کرد: بنده جز اولین کسانی بودم که در سال ۵۹ و به محض شروع جنگ به عضویت سپاه در آمدم. باتوجه به اینکه قبل از ورود به سپاه خدمت سربازی را انجام داده بودم با رزم و چگونگی کار نظامی آشنایی داشتم؛ در آن موقع برادرعبد سبزی فرمانده سپاه دهلران بود و در هنگام اسارت در سال 60 فرماندهی سپاه دهلران با برادر پرویز احمدی بود.  موسیان توسط ارتش عراق اشغال گردید و ما تعداد بسیار اندکی از پاسداران برای دفاع از شهر دهلران که در محاصره دشمن بود به سمت جنوب شهر حرکت کردیم؛ در چند گروه سه نفره تقسیم شدیم، بنده و برادر "منوچهر نظری" و "محمد دوست علی وند" در یک گروه قرار داشتیم. بنده آرپی جی داشتم و مابقی سلاح انفرادی، هنگام پیاده شدن از ماشین، خرج آرپی جی ها همراه ماشین رفت و سلاح بی خاصیت شد.  در همین حال محاصره دشمن قرار گرفتیم و نیروی پیاده دشمن از ما رد و به طرف دهلران حرکت کردند؛ لذا سلاح آرپی جی را زیر خاک مدفون کردم و مشاهده کردم در چند قدمی بنده برادر "محمد دوست علیوند" اسیر شد؛ من همچنان خود را استتار نموده بودم که یک عراقی بالای سرم سبز شد، مرا دید و چون سلاحی برای دفاع نداشتم مجبور به تسلیم شدم.  در هنگام اسارت لباس خاکی به تن داشتم اما آرم سپاه بر روی لباسم نصب بود ما را چشم بسته به سمت موسیان هدایت کردند. هنگام ورود به موسیان زیر چشم بند نگاهی به پشت سر انداختم و فردی را دیدم شبیه ایرانی ها احساس کردم "کرد" است، گفتم شما کُرد هستید؟ گفت بله چی می خواهید؟ گفتم دستشویی دارم، دستانم را باز کن که دستشویی بروم. با این بهانه دست هایم را باز کرد و رفتم سمت دستشویی و بلافاصله آرم سپاه را کنده و آن را پنهان نمودم.  بعد از دو ساعت بدون بازجویی ما را به سمت شرهانی حرکت دادند، به نیروهای عراقی گفتیم می خواهیم نماز بخوانیم، با تمسخر گفتند شما مگر مسلمان هستید که می خواهید نماز بخوانید؟  یکی از افسران گفت بله اینها مسلمانند بگذارید نماز بخوانند، نماز را خواندیم، ناگفته نماند هم برادر دوست علیوند به عربی مسلط بودند و هم بنده، به راحتی متوجه زبان عربی بودم و تکلم می کردم.   بازجویی ها شروع شد؛ قبل از بازجویی به محمد گفته بودم بگو ما از هنگ دهلران هستیم، از من سوال شد جزو کدام یگان هستید؟ گفتم هنگ دهلران، دوباره سوال کردند درجه فرمانده شما چیست؟گفتم سرهنگ ۲ و اسمش احمدی است.  از محمد سوال کرده بودند، اسم یگان و نام فرمانده را همچون من بیان کرده بود اما چون درجه فرمانده روی بازویش بود همین تناقض ما را تا پای اعدام برد؛ افسران ارتش عراق به این تناقض مشکوک شده بودند روز بعد ما را به العماره برده و در مدرسه ای با اسم مدرسه فلسطینی ها که به زندان تبدیل شده بود محبوس کردند.  ساعت ۱۰شب بود که سر و صدایی آمد و یک افسر ارشد عراقی گفت اینها از کلاه سبزهای سپاه هستند ما را به مکانی دیگر که ظاهراً محل پد بالگردهای نظامی بود ، بردند.  بنده را محکم به داخل حل دادند،با صورت به کف اتاق افتادم و چشم بند از صورتم افتاد. دو بازجوکننده عراقی به سراغم آمدند هر دو را می شناختم و از اسم بردن آنان معذورم، افسرعراقی از آنان سوال کرد که ایشان را می شناسید؟ گفتند بله از پاسداران و خدمه توپ ۱۰۶ می باشد و پاسگاه چیلات را زده است.  به افسرعراقی گفتم به ایشان بگو از کجا می دانند من پاسگاه چیلات را زده ام؟ افسر عراقی سوال کرد و آن جاسوس جوابی نداشت، به افسر عراقی گفتم ایشان در موسیان به جرم دزدی وسرقت زندانی بوده اند هر چند به جرم جاسوسی زندان بودند اما به دلیل مسائل امنیتی این را اعلام نکردم .  افسر عراقی دستور اعدام هر دوی ما را صادر کرد من را به داخل یک اطاقک کوچک و نمور با سقفی کوتاه که معلوم بود آنجا بعضی ها را اعدام نموده اند بردند و بعد محمد را هم پیش من آوردند و منتظر اعدام ماندیم.  بعد از چند دقیقه یک سرهنگ بعثی آمد و گفت اگر بگوئید پاسداریم هم پول به شما می دهیم و هم شما را آزاد می نمائیم؛ جوری که آن بعثی متوجه نشود به محمد گفتم دروغ می گویند می خواهند ما را شناسائی نمایند. وقتی که اصرار کردیم سرباز هستیم دو سرباز سیاه پوست که احتمالا سودانی بودند آمدند و سلاح های خود را مسلح کرده و به زانو شدند و با عربی گفتند چی می خواهید؟ گفتیم می خواهیم اشهد بگویی و آن را ادامه دادیم، می گفتند این اشهد شما چقدر ادامه دارد.  صرف نظر عراقی ها از اعدام  به یقین می گویم اگر انسان برای رضای خدا در سخت ترین شرایط که دادن جان است قراربگیرد، خداوند به همان میزان به انسان اراده و استقامت و نترسیدن عنایت می فرماید و ما در آن لحظه هیچ ترسی نداشتیم، در یک لحظه ایست خبردار دادند و یکی از امرا وارد شد که ظاهراً فرمانده سپاه سوم ارتش عراق بود.  به داخل آمد و با تندی گفت اینها که هستند و می خواهید چکار کنید؟ ناسزایی حواله سرهنگ کرد و در هنگامی که سرهنگ دستش در حال احترام بود به لرزه افتاد و گفت اینها پاسدار خمینی هستند؛ آن فرمانده ارشد گفت که می گوید اینها پاسدار هستند پاسدارها قدشان بلند و قوی هیکل و ریش بلندی دارند، اینها ریزند و جوان و سربازند.   بدینوسیله از اعدام ما صرف نظر نمودند و سرهنگ را بیرون کرد و خودش پیش ما ماند، چوب دستی همراه داشت آن را زیر چانه محمد انداخت و گفت خوب عربی بلدی، محمد گفت من زمانی در علی غربی بوده ام و مرا از آنجا رانده اند و آن افسر ارشد هم گفت پس همشهری هستیم، من هم اهل علی غربی ام. چوب را زیر چانه من گذاشت و گفت توهم شبیه خلخالی هستی.  ما را به مدرسه فلسطینی ها برگشت دادند، یک شب در آنجا بودیم بعد ما را روانه بغداد کردند و تحویل استخبارات عراق شدیم.  یک مترجم ایرانی عرب زبان از من سوال کرد چکاره هستید؟گفتم سربازم. گفت بنویس سربازم. نوشتم، گفت چقدر سواد دارید ؟گفتم خواندن ونوشتن. آن مترجم ایرانی به افسر استخبارات گفت خطش خیلی خوب است کمتر از دیپلم نیست. با زبان فارسی به آن مترجم گفتم تو دیگر چرا؟ تو که ایرانی هستید؟ آن افسر استخبارات به مترجم گفت بین شما چه رد و بدل می شود ؟ مترجم گفت: هیچی.  دیگ پر از آبی گذاشته بودند بغل دستم ،افسرعراقی گفت دستت بگذار داخل آب،گذاشتم و چیزی احساس نکردم و عادی بود  و بعد گفت دستت را بردار.  افسرعراقی به مترجم ایرانی گفت بگو پاسداری یا نه؟ گفتم نه و گفت بگو دستش را توی آب بگذارد.دستم را که گذاشتم آنچنان شوکی بر بدم وارد شد که احساس کردم از پرتگاهی سقوط کرده ام و بدنم شروع به لرزش شدید نمود؛ باز هم گفت پاسداری یا نه ؟گفتم نه و گفت دستت بگذار داخل آب که این مرتبه عادی بود.      تا دو ماه این بازجویی ها ادامه داشت در طول این دوماه آنچنان فشار کم غذائی و کم آبی ما را آزار داده بود بکلی وزن بدن مان را از دست داده بودیم؛ به عنوان خاطره عرض کنم، یک روز اتفاق عجیبی افتاد، یک سرهنگ ارتش به اسم فیض اله آوردند در بند ما، فردی هیکلی و توانمند، از من سئوال کرد بچه کجا هستی، گفتم ایلام، گفت من هم کردم و بچه کرمانشاه و در قصر شیرین به اسارت در آمده بودم.  فیض اله سرباز عراقی را صدا زد و گفت من گرسنه ام و چند فحش به صدام داد. آن سرباز آمد داخل که فیض اله را ادب کند که آنچنان کتکی خورد که با مکافات از زیر دستش نجاتش دادیم و سرباز فرار کرد و قصد داشتند با فیض اله صحبت کنند که گفت شما هم رده من نیستید،بروید افسر ارشد هم رده خودم بیاورید با من صحبت کند. گفتند چی می خواهید؟ گفت گرسنه ام و کباب می خواهم، رفتند غذا آوردند و ما هم سیر خوردیم.   بعد از دوماه بازجویی چون نتوانستند از ما اعتراف بگیرند ما را به اردوگاه الرمادیه فرستادند و با دیگر اسرای ایرانی هم بند شدیم و صلیب سرخ ما را ثبت نام کرد.  بعد از دوسال از الرمادیه ۱۰۰نفر از اسرا از جمله بنده به خاطر موضوعی به اردوگاه موصل منتقل و در حقیقت تبعید کردند.  تعدادی اسیر نوجوان در اردوگاه الرمادیه بودند که رژیم عراق قصد بهره برداری سیاسی از آنان داشت و می خواست طی مصاحبه هایی با آنان نظام اسلامی را به چالش بکشاند که هم اسیران نوجوان مقاومت کرد و هم ما اجازه نمی دادیم و خیلی طفلکی ها را شکنجه دادند که موفق نشدند. لذا اسرای موثر در این ناکامی را شناسایی و روانه موصل کردند که سخت ترین شرایط را در آنجا داشتیم.  در نهایت دوباره ۵۰۰نفر از اردوگاه موصل۳ به موصل۴انتقال دادند که شرایط سخت تری داشت و تا پایان اسارت در موصل ۴ بودیم؛ از خود گذشتگی، ایثار، عزت نفس، خویشتنداری، ایمان به خدا، توسل به ائمه، معنویت، مدیریت اقتصادی، و مقاومت از شاخصه های آزادگان عزیز در اسارت دشمن بود.     بودند کسانی که کم هم نبودند به خاطر اینکه سهمیه غذای خود را به دیگر اسرای مریض و ضعیف و پیر بدهند به جز روزهای حرام برای روزه گرفتن ، بیش از ۷سال روزه دار بودند. بودند کسانی که دعا میکردند اگر بنا است شکنجه ای در کار باشد به جای دیگران شکنجه ببینند.  بودند کسانی که برای اینکه رفقایشان لو نروند تا مرز شهادت پیش رفتند.حقوق ناچیزی در حد۱۵۰۰فلس معادل ۱۵۰۰۰تومان ایران در ماه به اسرا می دادند و آن را به فردی امین جهت مخارج افراد مریض ونیازمند می دادند هرچند خود نیاز داشتند.  ما هرگز برای آزادی خود دعا نکردیم دعاهایمان مخلصانه برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان و نابودی صدام بود.  خاطره ای از دوران اسارت  برادری هست به اسم "علی علی لو" که در حال حاضر نماینده مردم در مجلس شورای اسلامی می باشد، یک روز نکته ای فرمودند که برای بنده خیلی درس آموز بود.  تنها نشسته بودند و با تسبیح ذکر می کردند، گفتم برادر چرا تنهائی؟ گفت تنها نیستم خدا هست و دو ملکه رقیب و خودم. یک لحظه در ذهنم آمد که این فرد به خدا پیوسته و عارف چقدر در اعماق وجودش خدا وجود دارد و این شد درسی برایم که هرجا هستیم خدا و دو ملکه مقرب هم هستند.  توصیه ای به جوانان  جوانان امروز هیچ تفاوتی با جوانان دهه ۶۰ ندارند، شاید بهتر و آگاه تر از ما هستند. تنها صحنه رویاروئی با دشمن متفاوت است. در آن زمان ما درگیر جنگ سخت با دشمن بودیم و امروز جوانان ما در گیر با جنگ نرم می باشند و بایست اذعان نمائیم جنگ نرم دشوارتراز جنگ سخت است، لذا جنگ با شبکه های اجتماعی مخرب دشمن و ماهواره که در حقیقت دجال واره و لجن واره می باشد از وظایف نسل فعلی است

ارسال نظرات
آخرین اخبار