به گزارش خبرگزاری بسیج از مازندران- علی ابراهیمی گتابی- هنوز دیوارهای کوچه که کوتاهتر از دیوار غم زمانهای است که خوردنش معصیت است و اندوهش آفت ذهنیت، رخت حسینی به تن دارد و عهد نامه اش را با حضرت عشق به اشک چشم مهر و موم زده و منتظر ایستاده است تا با سفیر قافله نور همراه شود. ولولهای در دلم برپاست و اضطرابی به جانم افتاده! انگار زخم کهنه زمان، سرباز کرده ودر روزهای منتهی به آخر محرم الحرام، نوای «نوحو علی الحسین» از پشت دروازههای شام به گوش میرسد.
سایه روشنی از آقایی غریب در کوچههای بی وفایی، که تشنه شنیدن لبیک است، در چشمانم سوسو میزند و مرا دربه در کوچه و خیابانهایی میکند تا غم مهری که از شیر مادر گرفتم را برای بیعت با امامی بیاورم که روضه خوان تا خواست حرف از تیر سه شعبه بزند، اشک ملتمسانه از سد چشمانم سرازیر میشود که شیرخواره را با خود نیاور حسین (ع) ...
با هربا صدای «حی علی الفلاح» ماذنهها که این روزها با صدای زنگ قافله آل الله، درهم شده، بهم میریزم که با کدام سر بشتابم به سوی رستگاری؟ وقتی هنوز رحل اقامت برنکندم و همچنان ردای انتظار دعوتنامه از حضرت عشق بردوشم سنگینی میکند؛ آیا در هوای اربعین سالار شهیدان نفس خواهم کشید؟ منی که حیات و مماتم را به دست گرد و غبار تنهای خسته و پاهای برهنه و تاول زده، سپرده ام!
شک به جاماندگی و شرط رفتن به مسیرعاشقی مثل خوره به جانم افتادند. حرفها و کلمات از من فراری اند. انگار قیامتی در دلم برپا شده باشد، از ترس نرفتن و راهی نشدن، در خود مچاله میشوم و غم دلتنگی و سنگ هجر را به سینه میکوبم.
میان همه اما و اگرهایی که در ذهنم جوانه میزند از باران شک و شرطی که روی سرم در حال باریدن است؛ پناه به خرابههای دلم میآورم و با دخترکی سه ساله که لکنت زبانش با دیدن سر و محاسنش به رنگ خون نشسته اش، باز شده است، هم صدا میشوم! و زبان باز میکنم؛ من از سوختن، ساخته نمیشوم، خاکستر میشوم! من از راهی نشدن در مشایه، «قالوا بلی» را بیاد نمیآورم! من از شکستن ظرف لیلای بی دل، پی به میل داشتن عشق مجنون نمیبرم! من از تنهایی، به ازدحام زائرهایی که در هوای تو نفس میکشند، مومن نمیشوم! من از پشت درهای بسته دنیای عصیان زده، صدای «هلابیکم یا زوارالحسین» را نمیشنوم! من از این پاهای خسته که تا زانو در اندوه دنیا فرو رفته، به کرب و بلا نمیرسم! من از آب دریاها سیراب نمیشوم مگر با دستان کوچک سقا نشان، که کاسه آب بدست لبان از عطش خشک شده را سیراب میکنند، کودکانی که کارشان شده آبروداری و آب رو رسانی در عمود ۱۴۵۲!
آقای همه بی پناه ها! آقای همه گمشده ها! آقای همه مبهوط ها! اگر شرط بر خریدن و بردن است! اگر شرط بر دعوت و نظر است! اگر شک به نرفتن و جاماندن است، مرا به سایه دیوارهای شک و شرطهایی که از خشت دنیا و گناه ساخته شده اند پناه مده! من آدم شرطی نیستم! مرا بی قید و شرط، بدون محاسبه دنیا و مافیها! تنها با دلی که به عشق تو میتپد! بخر! بپذیر! و راهی کن! یا حداقل اگر شرطی برای راهی شدن است، آن را در همین «ظلمت نفسی» ام بگذار که جان خسته را به آه و دمی رسانده است! مگر نه آنکه خاک حرمت شفاست! پیاده روی اربعینت «یخرجهم من الظلمات الی النور» است! زیارتت سرآغاز ایمان است و بودن در مسیرت انتهای حیات!
انتهای پیام/