به گزارش خبرگزاری بسیج از مازندران، علی ابرهیمی گتابی- با چند شاخه گل قرمز و سفید توی دستشان ایستاده بودند کنار جاده، باران هم شروع کرده بود به باریدن، نم نم مثل دل من که این روزها از گوشه چشمانم میریزد.
از نگاهشان معلوم بود انتظار شده قسمتی از وجودشان که با پر چادرشان رویش را گرفته بودند. مثل آنها را در این چند روز زیاد دیده بودم. این روزها که همراه باکاروان ۱۴ شهید لاله زهرایی به شهرهای میرفتم مادرانی را میدیدم که با شاخه گل و اسپند و گلاب برای استقبال از شهدا کنار جادهها میایستادند و همین که ماشین حامل پیکر مطهر شهدا را میدیدند مثل اسپند روی آتش، روحشان قبل از جسم شان خود را به تابوتها میرساند و گویی سالها با آنها آشنا هستند، شروع میکردند به عقده دل وا کردن.
کاروان شهدا مثل آهنربا دلهای شکسته را جذب خودش میکرد. فرقی نمیکرد جنس دل شکسته چه باشد یا اصلا که باشد.فوج فوج پیر و جوان ،زن و مرد را گرد هم جمع میکرد و انگار با آنها قراری گذاشته باشد، تابوت ها با هرکدام، یکی یکی حرف میزد.
نمیدانستم حرفشان چیست، اما هر چه بود شهدا در همین وقت کوتاه، آنقدر با جان و دل به درد و دلهای مردم گوش میدادند که هق هق گریه ،دستشان را از تابوت شهید جدا میکرد. اما دوباره برمی گشتند.
خودروی پیکرهای مطهر شهدا که میایستاد و خادم ها تابوتهای سه رنگ و یک اندازه را به دست مردم میدادند تا چند قدمی را با شهدا همراه شوند، مادرانی عصا بدست، با شاخه گلی در دست به نزدیک تابوتهای شهدا میآمدند، با هر سختی که بود، میان هیاهوی اشک، دستی به تبرک روی تابوت میکشیدند و آن را به سرو صورت و چشم خود میزدند بغض سنگینی را که در سینه داشتند، با مویه و نواجش سبک میکردند؛ و من آنقدر که غرق مرثیه مادران میشدم، که زمان از دستم در میرفت.
کسی چه میدانست شاید یکی از همین تابوتها نشانی از گمشده شان داشته باشد و حالا مادری پس از این همه سال چشم انتظاری بوی پیراهن پسرش را از همین جعبههای یک اندازه شنیده باشد. گفتم یک اندازه، خوب شد این را به مادرهایی که از من سوال میکردند این شهدا چند ساله هستند، نگفتم. اگر میگفتم شهید ۲۸ ساله، شهید ۲۱ ساله، شهید ۱۶ ساله و... همه شان شبیه یک قنداقه سفید توی تابوت هستند، هری دلشان میریخت و نفس شان به شماره میافتاد.
مادرها می آمدند با گل وگلاب دور تابوت ها می گشتند و قربان صدقه شهدا می رفتند و می ایستادند گوشه ای و انگارکه دارند قد و بالای فرزندشان را نگاه می کنند، پشت سرهم صلوات می فرستادند و من خیره به مهر مادرانه ها، به انتظار فکر میکردم، به انتظاری که گرد پیری به روی مادر جوانی می پاشد، به انتظاری که چشمان پراز شوق زنی را کم سو می کند، اما دلی را تا آن زمان که به دیدار آشنای غریب نرساند، ناامید نمی کند.
انتظاری که آنقدر مادری را سرپا نگه میدارد که وقتی خبر آمدن کاروان های شهدا را می شنود، سراسمیه خود را به خیابانی که قرار است خودروهای حامل شهدا از آنجا رد شود،می رساند تا نشانی گم شده اش را از مسافرهای غریب بگیرد.
در این چند روز همراه باکاروان شهدا، دلم با مادرانی بود که با دیدن تابوت های سه رنگ،باران می شدند.
مادرانی که مدرسان مکتب انتظارند و با صبوری از پس بدعهدی روزگار بر آمدند. کسی چه میدانست توی دل این مادرها چه می گذرد، جز آن شهیدی که مثل نوزادی در قنداقه ای سفید دلش میخواست دوباره مادری او را در آغوش بگیرد و مثل همان آغاز تولد برایش لالایی بخواند؛لالا لالا گل پونه آقامون مهربونه ،دلش یه آسمونه ، دعا کن زودتر سحر شه این شام غربت ... این شام غربت ....