گنبد طلا چشمانم را به تماشا خوانده بود
خبرگزاری بسیج، رقیه غلامی؛ راه بود و جاده که پشت سر می گذاشتم و تنها با من اندوهی بود که غریبانه بر دوش می کشیدم، راه بود و جاده، بغض و حلقه های اشک که از چشمان ملتهبم جاری می شد، سکوت سخت به بندم می کشید.
باور نمی کردم که مقصد این سفر مشهد باشد، احساس می کردم خوابم و همه راه ها جز رویایی بیش نیست، با دوستان راهی شده بودم، هر یک در حال و هوای خود غرق بودند و من مبهوت از این دعوت تنها در امتداد جاده ای که پشت سر می گذاشتیم نگاهم را به خطوط وسط جاده دوختم، من از قزوین به این سفر دعوت شده بودم، از جشنواره بزرگ جوانان، یادش به خیر روزی که مجری برنامه قبل از خوانده شدن بیانیه، مژده داد که شش نفر برگزیده این جشنواره برای رقابت کشوری باید در مشهد حضور به هم رسانند و این بهانه ای بود که چشمانم را به اشک نشاند و دستانم را به لرزه انداخت، با خود گفتم خوش به حال کسانی که در این جشنواره برگزیده شوند، علاوه بر احراز مقام، سفر مشهد بهترین هدیه ای است که نصیبشان می شود.
پس از قرائت بیانیه توسط نماینده هیات داوران، اسامی دو نفر نخست از برگزیدگان اعلام شد، سپس نفر دوم از آقایان و ناگهان دیدم نام من به عنوان نفر دوم برگزیده بخش خواهران است، خدای من باورم نمی شد یعنی من هم می توانستم به مشهد بروم و چنین بود که آقا امام رضا(ع) دعوتم کرد تا راهی سفر مشهد شوم.
عصر 14 شعبان افتتاحیه مرحله کشوری بود و من تا آن روز درست یک ماه شوق حضورم را برای آستان ملکوتی امام رضا(ع) به شماره نشسته بودم، هر چه روزها می گذشت دلم تندتر از همیشه در سینه ام بی قرار می تپید، بالاخره این اتفاق افتاد و من راهی شدم.
توی راه هر لحظه اندوهم را ورق می زدم و دلتنگی هایم را مرور می کردم، خستگی در من راه پیدا نمی کرد و بی خوابی از بیداری ام به ستوه آمده بود، اشک هایم آرام همراه دعا بر لبانم جاری می شدند و بغضی که همچون کبوتری زخمی در حصار حنجره این سو و آن سو می پرید.
شب جاده دیدنی بود و هوای خنک اوایل پاییز روح سرگردانم را آرامشی عجیب می بخشید، هوای دیدن آستان امام رضا(ع) بی تابم کرده بود و لحظه حضور در حرمش بی تابتر از آن، تا رسیدن به مشهد فرصت بود تا من خود گمشده ام را از این همه هراسانی و پریشانی بیابم.
سواد شهر در تاریکی شب که از دور کم کم پیدا شد، آرام آرام دلم را به دلتنگی هایم سپردم و به ضریح آقا گره زدم، گنبد طلا از دور چشمک می زد و اشک محکم حلقه بر دل می کوبید چنان که آهنگ دلم را که سرسختانه می تپید می شنیدم، دیگر باورم می شد که به مشهد آمده ام.
مشهد و من، خدای من! دلتنگی هایم را دوباره بر شانه هایم سپردم و این بار پیاده راهی شدیم تا به محل اقامتتمان برسیم یک ساعت طول کشید تا ترتیب پذیرشمان داده شد، ساعتی که گویا بیشتر از راهی بود که پیموده بودیم.
تا رسیدن ما افتتاحیه پایان گرفته بود، برای همین راهی حرم شدیم، چه قدر راه ها آشنا بودند، من بی قرار و آشفته چه قدر آسوده قدم برمی داشتم، به حرم که رسیدم دلتنگی هایم از چشمان ملتهبم جاری شدند و دل مویه هایم به همخوانی دعا نشستند.
رو به ایوان طلا نشستم مات و مبهوت، گنبد طلا چشمانم را به تماشای خود خوانده بود و دلتنگی هایم را به زمزمه اندوهی که با من بود. آشوب سختی در درونم غوغا می کرد، فردای آن روز نیمه شعبان بود، با دوستان مصمم شدیم شب را احیا بگیریم، تا سحر حالی بود وصف ناشدنی که هرکس به آن دست یافت گویی از هر چه بند بود رها می شد.
نزدیک اذان صبح خنکایی لطیف روحمان را نوازش داد و صدای اذان به نمازمان خواند تا با دو رکعت شوق نیایش سر بر آستان حضرت دوست بساییم.
چنان سبکبال بودم که سر از پا نمی شناختم، احساس می کردم خیابان های مشهد سال هاست برایم آشنا هستند، پیاده تا حرم رفتن خود لذت دیگری داشت، برای دوست قدم برداشتن بود، برای دیدن آشنایی که می خواستی غریبی ات را برایش درد دل کنی، با شوق پا به پای دل راه رفتن بود.
آری این دل بود که همپای سر و جانم با من راه می رفت و همراه اشک هایم می تپید و همراز دعاهایم کبوترانه بال می گشود و همدل با بغض هایم درد دل می کرد.
وارد حرم که می شدم حس دوباره حضور سبکبارم می کرد و ایوان طلا آسوده خاطرم، حس می کردم هیچ نیازی ندارم که از امام بخواهم در حالی که آنچه در من بود همه اش نیاز بود، نمی توانستم در برابر این همه عظمت چیزی بخواهم.
دیگر نه فکر جشنواره می توانست مرا به خود مشغول کند و نه توان این همه اندوه و غریبی را داشتم، نه گریه داغ درونم را فرو می نشاند و نه دعا آرامم می کرد، در اوج بی قراری وجودم گویی در آتشی شعله ور می سوخت، سردی هوا از تب درونم نمی کاست، درمانده و مضطر با ربناهایم دل مویه می کردم و تسبیح به دست آشفتگی هایم را به ذکر نشسته بودم، از آنچه در درونم بود می سوختم، از پریشانی و هراسانی، از آن همه بی قراری و اندوه که بر شانه هایم سنگینی می کرد.
دلتنگی هایم عاجزانه دست به دامان گریه هایم شده بودند و چشمانم از سوز اشک ملتهب و نگران، آستان امام رضا(ع) را به نظاره نشسته بودند، چه دردی بود با من، من خود خودم را گم کرده بود، می خواستم از خود خود رها شوم.
در درونم غوغایی بود پرسوز که آتش بر جانم می زد، فکر وداع هر لحظه آشفته و پریشانم می ساخت، برای من که هنوز آشفتگی هایم سر و سامانی نیافته بود مراسم اختتامیه جشنواره غوغای دیگری بود که مرا از حرم جدا کرد، همه در اضطراب نتایج جشنواره بودند و من مضطرب دلتنگی ها و اندوه ها و همه آنچه در من بود چنان که رتبه دوم کشوری این جشنواره هم نتوانست اندکی از اندوهم بکاهد.
صبح زود فردای اختتامیه شوق زیارتمان را به سمت حرم کشیدیم، باز هم حرم پر بود از زائرانی که دل به ضریح آقا بسته بودند، چه زیبا بود حس حضور در حرمی که عاشقانه دوستش داشتیم و عاجزانه التماس خود را به بال کبوترانش می بستیم تا در آسمان آستانش آزاد و رها دلتنگی هایمان سر و سامانی بیابند و سبکبالمان کنند سبکبال و سبکبار.
فرصت ناباورانه آخرین لحظه ها را پشت سر می گذاشت و لحظه ها بیشتر در دلتنگی هایمان آواره می شد، سخت بود دل کندن از این همه امید، این بار پیش رویمان راه بود و جاده و دلتنگی تنها همراهمان.