جریان کربلا، حماسی ترین «شاه نامه» عالم
از لابلای جمعیت خودم را به مرکز صدا رساندم. چهار پایه وسط میدان بازار و صدای گرمی که روضه حضرت عباس می خواند. جمعیت بازار همه به سمت صدا گرد هم می آمدند و صدای جمعیت یک نفس بلند بود؛
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد
و همین طور که صدا بلندتر می شد شیون و گریه جمعیت هم بیشتر می شد..
شب عاشورا بود از خانه بیرون زدم نمی توانستم در خانه بمانم. جریانی درونم را منقلب کرده بود که قرنها، زمان آبستن این جریان است. خانه ماندن روا نبود. در آن ساعت شب خیابان ها مملو از جمعیت بود و صدای عزاداری از مناره های شهر و کوچه و خیابان ها بلند بود...
تلاطم افکار درونم مدام جریان کربلا را دوره می کرد. خیمه حق، خیمه باطل. خیمه حسین، فطرت آدمی و خیمه یزید نفس اماره. بزنگاه عاشورا.. قیام، خون، شمشیر، جنایت... و در این قیاس سخت بارها مسیح به صلیب کشیده شد به جرم اینکه نایش، نوای حق بود و فطرت و بارها سر حسین به نیزه رفت به جرم بازگشت آدمی به فطرت الهی.. و در این قیاس پی در پی، در فرات زمانه، خون حق می جوشید و در خیابان های تاریخ جریان می یافت.
همان جریانی که دایره در دایره، گلوی بریده زمان ندای «هل من ناصر ینصرنی» فطرت آدمی را موج در موج منعکس کرد تا خواب نماند ضمیری که می دانست حسین که بود و به چه جرمی به قربانگاه غفلت ها، قربانی شد.
جوانان بنی هاشم بیایید...
گفتم سر بریده حسین به نیزه... نمیدانم زمین چگونه ایستاد به تماشای ظهر خونین تاریخ بشریت. با خودم تجسم می کردم صحنه هایی را که در «مقتل» آمده. سیدالشهدا، ناب ترین پرورده های خود را یکی یکی به میدان رزم می فرستد. تنومند و رشید و اندکی بعد استخوان های خرد شده زیر سم اسبان یزیدیان و صدای «أدرکنی یا أبا_أدرکنی یا عمّی» میوه های دلش، او را به دل سپاه دشمن می کشد...
علمدار نیامد...
یا لحظه ای که ماه منیر بنی هاشم، علمدار لشگر سیدالشهدا، کنار فرات به غمبارترین شکل ممکن، در اوج وفا و معرفت، با دستان قلم شده و چشمانی که تیر کین و خصم بر آن نشسته، مشکی به دهان می گیرد تا اهل حرم تشنه نمانند و در تقابل با لشگر سیاهی، یک «عباس» است و یک مشک آب و یک خیمه گاهی که صدای العطش کودکان، جانش را می گیرد پیش از آنکه لشکر سیاهی جانش را گرفته باشد و او باید به رسم ادب و معرفتی که در مکتب علی(ع) اموخته، امانت را تمام و کمال به مقصد برساند و سپر ولی زمان خود باشد.
و سیدالشهدا به صدای «أدرکنی یا أخای عباس»، در آن لحظه کمرشکن، می داند که دیگر علمدار ندارد.. و این صحنه مدام جلوی چشمانم تکرار می شود که امام امت، غریب و بی کس، با کمری خمیده به سمت خیمه علمدار می رود و با تمام غربتش، پرچم خیمه را به زمین می خواباند که یعنی این لشگر دیگر علمدار ندارد... من فکر می کنم سیدالشهدا در آن لحظه در غریبانه ترین حالت ممکن با تمام وجود در درون خود به علمدارش توسل جسته و نام «عباس» حتی در سخت ترین لحظه های زندگی ارباب، در گودال قتلگاه، بارها بر زبانش جاری شده است.
شعر محتشم...
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست... من می گویم این حسین کیست که ذره ذره عالم بعد از ۱۴۰۰ سال با شنیدن نامش چنان خون می گرید که گویی هر روز عاشوراست. حسین، قهرمان تمام قصه هایی است که مادران آزاده پرور، آن را بنام لالایی شب های بلند زمان به گوش کودکانشان با غمی نهفته در گلو و چشمانی تَر از غم حسین و خاندانش زمزمه کرده اند.
جریان حسین(ع)، قصه غربت بشر است که در سیاهی عالم، غریبانه به ستیز با توحش اندیشه ها برخاست، آنجا که نه دین بود و نه خدا. آنجا که «خدا» تنها فروغ نجات بخش آدمی، به زنجیر اندیشه های ابلیسیان درآمده بود، «حسین»، فطرت آدمی بود که برای رهایی از ظلمت ها، به پا خاست و چنان به مسلخ عشق قربانی شد که تا جهان باقیست، هر روز عاشورای فطرت هاست.
روضه مجسم
حجت خدا بر زمین افتاد، نیزه های عداوت بر تنش تاختند و شمشیرهای عریان جهل و فساد پیکر دردانه کائنات را پاره پاره کردند... قتلگاه به مفهوم واقعی قتلگاه شد و یک حسین نه، عالمی، در این گودال به تیغ نادانی کشته شد و خون خدا از اعماق زمین نه، از اعماق قلب زمان جاری شد و زمان ایستاد.
حالا یک کاروان است و حجتی که در تب بیماری و داغ جگر می سوزد و حالا یک کاروان است و زنی که به تعداد تمام روزهای تاریخ، قد خمیده و موی سپید کرده... یک کاروان است و زنی که تمام رسالت حسین، بر دوشش نهاده شد و «زینب»، بانوی صبر، تا قیام قیامت الگوی ایستادگی شد... گمان می کنم سنگین ترین پای دنیا، آن روز، روز عاشورا، پای زینب بود که نه توان رفتن داشت و نه قدرت ماندن...
یک سو پیک
رهای اربا اربای برادران و مردان لشگرش، یک سو کاروان بی پاسبان و سرهای به نیزه رفته عزیزانش و لب های که بر نیزه قرآن می خواند.
گمان می کنم با تمام مصائبی که ظهر عاشورا بر اهل بیت سیدالشهدا که نه، بر پیکر تاریخ از ابتدای عالم تا امروز وارد شد، غربت زینب(ی) روضه مجسم است. آنجا که به تل می نشیند، ثمره دل «پدر و مادر» را می بیند که چه وحشیانه مورد هجوم توحش زمانه قرار می گیرد، آنجا که می بیند برادر در آخرین لحظات زندگیش، حتی زیر سُم اسبان، برای امت رسول الله دعای هدایت می خواند، آنجا که دست شقی ترین های زمانه، گلوی قرآن ناطق را به خنجر کین، می درد و سر برادر را به نیزه می کند، روضه مجسم است.
زینب(س)، اسوه است و در مکتب خود صبر بر مصائب را می آموزد. مکتب زینبی، مکتب فاطمی است. مکتب علوی و حسینی است. خانه ای که خاستگاه تجلی ولایت، و محل فرود ملائک باشد بی شک، تجلی گاه ظهور ستارگانی است که جهان و تمام دار و ندارش نمی تواند آنها را حتی ذره ای از غایتشان که سیر الی الله و رجوع به فطرت است باز دارد.
زینب، «کنز وفا» و علمدار عرصه جهاد تبیین است که ارض کربلا و یوم عاشورا، در بیانش «ما رایت الا جمیلا»ست. شیرزن و قهرمان عاشورا که مقتدای شیرمردان مدافع حریم حرم یارند.
رسالت زینب از عاشورا شروع شد. آنچنان بر پیکر ظلم و جهل و تباهی تاخت که بعد از گذشت قرنها این درس ظلم ستیز و «تبیین»، درس مکتبی دانش آموختگان دانشگاه زینب(س) است. آنان که به تأسی از این مکتب قهرمانانه شهید شدند و «شهید یعنی حاضر؛ افرادی که مرگ سرخ را به دست خویش، به عنوان نشان دادن عشق خویش به حقیقتی که در حال مرگ است و به عنوان تنها سلاح برای جهاد در راه ارزش های بزرگی که در حال مسخ شدن است، انتخاب می کنند»
عظیمی/۱۰۱۰