خنده‌های پنج نفره

وقتی دکتر جواب آزمایش را نگاه کرد گفت: مبارکه سه قلو باردار هستید؛ دکتر که این را گفت رنگ از رخسار من پرید. به حمید نگاه کردم. اخم کرده بود. ساکت به دکتر خیره شده بود و فقط گوش می‌کرد. می‌دانستم که دلش آشوب است.
کد خبر: ۹۵۳۵۱۳۰
|
۳۱ مرداد ۱۴۰۲ - ۲۳:۲۴

من ۲۵ سال دارم و حمید ۲۸ سال. وقتی ازدواج کردیم من ۲۰ ساله بودم و حمید ۲۳ ساله. و وقتی باردار شدم ۲۴ سال سن داشتم و حمید ۲۷ سال از خدا عمر گرفته بود.

 هر دو می‌گفتیم پسر و دختر برای‌مان فرقی ندارد، مهم این است که بچه سالم باشد اما ته دل‌مان، من پسر دوست داشتم و حمید عاشق دختر بود. نمی‌دانم مردها چرا این‌قدر دخترهای‌شان را دوست  ‌دارند، تا جایی که حتی باعث حسادت ما خانم‌ها می‌شوند؟! حمید می‌گفت اگر فرزندمان دختر بود اسمش را بگذاریم بهاره، اما من برای این‌که سر به سرش بگذارم و لج او را دربیاورم، می‌گفتم اسمش را بگذاریم راحله.

 برای اسم پسر هم پیش‌دستی کرده بودم و اسم محمد را انتخاب کردم و اصرار داشتم که نام پسرمان باید  همین  باشد. از بچگی دوست داشتم اگر پسردار شدم اسمش را محمد بگذارم. حمید اما برای آن‌که تلافی کار مرا بر سر اسم دختر دربیاورد می‌گفت اگر بچه پسر بود، اسمش را علی بگذاریم بهتر است. خلاصه که انتخاب اسم برای بچه کلی ماجرا داشت و اسباب خنده خودمان و فامیل شده بود. البته ته قلبم گواهی می‌داد که حمید انتخاب اسم بچه‌مان را چه پسر باشد و چه دختر، در نهایت به خودم خواهد سپرد. می‌دانستم چقدر دوستم دارد و چه عاشقانه می‌خواهدم. خب بماند که گاهی پیش‌بینی‌ها درست از آب درنمی‌آید و همه چیز آن‌طور که ما می‌خواهیم پیش نمی‌رود. یعنی اتفاقاتی می‌افتد که همه معادلات و حساب و کتاب‌ها را به هم می‌ریزد. ما امروز هم بهاره را داریم، هم راحله را و هم محمدعلی را.

***

_ حمیدجان غصه نخور، درست میشه. اوضاع که همیشه این‌جوری نمی‌مونه.

 این‌ها را برای دلداری حمید می‌گفتم. نمی‌توانستم ناراحتی و غصه خوردنش را ببینم. از این‌که می‌دیدم همیشه در خودش فرورفته و خیره به روبه‌رو، فکر می‌کند عذاب می‌کشیدم. حمید که تقصیری نداشت. از بچگی کار کرده بود تا زیر منت کسی نباشد. از کار، عار نداشت. همه کاری کرده بود تا سرمایه‌ای دست و پا کند و کار و کاسبی‌ای برای خودش راه بیندازد. کارگاه کفاشی داشت وقتی آمد خواستگاری من. دستش به دهانش می‌رسید. برای خودش برو و بیایی داشت. نان می‌گذاشت در سفره این و آن. چند شاگرد از قِبَلش نان به خانه می‌بردند. می‌گفت یک نان که بگذاری در سفره مردم، خدا ۱۰ برابرش را می‌گذارد در سفره خودت. اهل حلال و حرام بود. حق را ناحق نمی‌کرد. جنس بد به دست مردم نمی‌داد. همه از کیفیت کفش‌های تولیدی‌اش تعریف می‌کردند. خلق الله دعاگویش بودند. در زندگی چیزی کم نداشتیم. خدا را شکر، همه چیز بود. اما چه کسی فکر می‌کرد که یک‌دفعه اوضاع کار و کاسبی این‌قدر خراب شود؟ چه کسی پیش‌بینی می‌کرد قیمت دلار سر به فلک بزند؟ خب یک تولیدکننده کوچک با این قیمت مواد اولیه و پول کارگر و با این‌همه جنس چینی که در بازار ریخته، چه‌گونه سر پا بماند؟!

خلاصه؛ حمید هم ورشکست شد، مثل بیشتر همکارانش.

***

روزی که خبر بارداری‌ام را به حمید دادم با این‌که گرفتار بود و دخل و خرجش به هم نمی‌خواند اما از ته دل خندید. اصلا صورتش باز شد و آب دوید زیر پوستش. پس از مدت‌ها صدای خنده بلندش پیچید در رگ و پِی خانه. می‌شناختمش، می‌دانستم از ته دل خوشحال است و می‌خندد. آرزو کردم قدم این بچه مبارک باشد و رونق بدهد به زندگی‌مان. حمید بیشتر از گذشته هوایم را داشت. نمی‌گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم.

_ یه‌وقت من نیستم نری بالای چهارپایه.

_ بار سنگین بلند نکنی‌ها. هر کاری بود بگو خودم انجام میدم.

_ از پله‌ها بالا و پایین نکن. خرید داشتی بگو بگیرم واست.

شب‌ها زودتر خودش را به خانه می‌رساند تا بیشتر در کنارم باشد. زندگی دوباره روی خوشش را به ما نشان داده بود. منم خوشحال بودم، خیلی خوشحال. این بچه هنوز نیامده، حال پدرش را خوب کرده بود. چه‌قدر درست گفته‌اند که بچه، شیرینی زندگی است.

***

 

_ مشتلق بده خانم، سه‌قلو بارداری.

 دکتر که این را گفت رنگ از رخسار من و حمید پرید. نفسم گرفت. بریده بریده پرسیدم: ببخشید... متوجه نشدم... سه‌قلو؟!

 خانم دکتر خندید و گفت: بله عزیزم، سه‌قلو بارداری. سابقه دوقلوزایی در خانواده خودت یا همسرت دارید؟

 به حمید نگاه کردم. اخم کرده بود. جواب دکتر را دادم.

_ بله، خودم برادر دوقلو دارم. خواهرشوهرم هم دوقلو داره.

دکتر گفت: خب پس طبیعیه. البته سه‌قلوزایی خیلی معمول نیست اما نادر هم نیست. به هر حال، باید تحت نظر باشی. توی خونه هم استراحت مطلق. هم باید مراقب خودت باشی و هم بچه‌ها.

 دوباره به حمید نگاه کردم. ساکت به دکتر خیره شده بود و فقط گوش می‌کرد. می‌دانستم که دلش آشوب است. سه تا بچه در این دوره و زمانه، با این تورم و گرانی، آن‌هم یک‌دفعه و با هم. خرج و مخارج‌شان یک طرف، مسئولیت و تربیت‌شان طرف دیگر. بیرون که آمدیم پرسیدم: حمیدجان ناراحتی؟

گفت: ناراحت که نه اما نگرانم. این بچه ها خرج بیمارستان دارن، دکتر، دوا، درمون، خورد و خوراک، لباس و پوشاک. سخته، خیلی سخته.

 دلداری‌اش دادم.

_ حمیدجان، حتما خواست خدا بوده. این بچه‌ها که گناهی ندارن.

حمید زل زد توی چشم‌هایم و گفت: کی از بچه‌ها حرف زد؟! گناه چیه؟! خودم مخلص‌شونم. به خدا وقتی دکتر گفت سه‌قلو حامله‌ای، انگار دنیا رو بهم دادن. چی بهتر از این؟ نه چک زدیم نه چونه، سه تا گل اومدن به خونه.

 خنده‌ام گرفت. حمید هم خندید و دنباله حرفش را گرفت.

_ من نگران چیز دیگه‌ام. تو که وضعیت منو می‌دونی. اگه کارگاه سر پا بود الان کل شهر رو شیرینی می‌دادم اما با دست خالی، اون‌هم سه تا بچه. دلم نمی‌خواد شرمنده‌تون باشم.

و صدایش لرزید. نخواستم گریه کنم، نخواستم صدایم بلرزد، نمی‌توانستم ناراحتی شوهرم را ببینم. چشم‌هایم را بستم، نفس بلندی کشیدم و گفتم: نگران نباش. خدا خودش کمک‌مون می‌کنه.

***

حمید هر روز که به خانه برمی‌گشت یک قرص مسکن قوی می‌خورد و سرش را محکم با دستمال می‌بست و می‌خوابید. می‌گفت وسط روز هم یک مسکن قوی بالا می‌اندازد تا بتواند تحمل کند و سر پا بماند. دو هفته پیش‌ترش آمد و گفت که هرچه برایش مانده را داده و موتور خریده.

گفتم: موتور به چه‌کارت میاد؟!

گفت: گرفتم برم باهاش کار کنم.

 گفتم: تو آدم این‌کار نیستی.

گفت: چاره چیه؟ از بیکاری که بهتره.

گفتم: خیلی سخته. صبح تا شب توی ظل گرما از این خیابون به اون خیابون رفتن.

گفت: می‌دونم. همه این‌ها رو می‌دونم. چاره ندارم. چه‌کار کنم بی‌پول و سرمایه؟

 گفتم: نمی‌شد بری کارگری برای این و اون توی صنف خودتون؟ باز هم بهتره از این کار.

 گفت: اوستاکارش بیکاره. کار کجا بود؟

 گفتم: شب که برسی خونه، یه جنازه ازت می‌مونه.

 گفت: از شرمندگی جلوی زن و بچه که سخت‌تر نیست.

 و من دیگر چیزی نگفتم. حمید هر روز با موتور کار می‌کرد. جانش را گرفته بود کف دستش و از این خیابان به آن خیابان و از این منطقه به آن منطقه. حالا که خبر آمدن بچه‌ها را هم شنیده بود دوبل کار می‌کرد. بیشتر می‌ماند. صبح زود از خانه بیرون می‌زد و آخر شب، مثل جنازه می‌افتاد گوشه اتاق.

***

دکتر جواب آزمایش‌ها را نگاه کرد.

_ وضع جسمانی‌ات طوری نیست که بتوونی زایمان طبیعی داشته باشی. حتما باید سزارین بشی.

پرسیدم: همین‌جا؟

 دکتر جواب داد: نه، یه بیمارستان دیگه. آدرس بهت میدم.

دوباره پرسیدم: بیمه هم قبول می‌کنه؟

 دکتر نگاهی کرد و گفت: قبول می‌کنه اما بیشتر هزینه‌ها با خودتونه. بیمه تکمیلی داری؟

 آرام جواب دادم: نه.

دکتر دوباره جواب آزمایش‌ها را نگاه کرد.

_ این‌جوری که نمیشه. شوهرت چه‌کاره است؟

_ قبلا کارگاه تولید کفش داشت. ورشکست شد. الان با موتور کار می‌کنه.

دلسوزانه پرسید: کسی رو نداری که کمک حال‌تون باشه، پدر خودت یا همسرت؟

 خجالت‌زده گفتم: پدر خودم که یه بازنشسته ساده است. حقوقش کفاف زندگی خودش رو هم نمیده. بعد از بازنشستگی دوباره رفته سر کار. پدر شوهرم هم که سال‌ها پیش به رحمت خدا رفته. وقتی شوهرم بچه بوده.

دکتر گفت: ای بابا، پس می‌خوای چه‌کار کنی؟! من بیشتر نگران خودتم. خودت باید تحت مراقبت باشی. بچه‌ها هم به احتمال زیاد بعد از تولد چند روزی باید بمونن و تحت نظر باشن.

 پرسیدم: کاری نمیشه کرد؟ نامه‌ای؟ تخفیفی؟

_ چرا خب. اگه بری مددکاری حتما یه تخفیفی بهتون میدن اما زیاد نیست.

 دل را به دریا زدم و آخرین سوال را پرسیدم.

_ به نظرتون چه‌قدر خرج برمی‌داره؟

 و جواب دکتر آب سردی بود که بر سرم ریختند.

***

حمید بهاره را برمی‌داشت و راحله را می‌گذاشت. بعد، قربان‌صدقه هر دوتایشان می‌رفت. محمدعلی را بغل می‌کرد و می‌بوسید. بهاره را نوازش می‌کرد و به لب برچیدن‌های راحله می‌خندید. دور و بر من می‌گشت. مداوم پرس و جو می‌کرد ببیند حالم بهتر شده. از صبح زود در بیمارستان بود تا نیمه‌های شب. یک لحظه من و بچه‌ها را تنها نمی‌گذاشت، مگر ساعت‌هایی که نبود و می‌دانستم برای چه‌ کاری رفته است. خبر داشتم که چه تقلایی می‌کند تا پول بیمارستان را جور کند. یکی دو روز دیگر مرخص‌مان می‌کردند، هم من و هم بچه‌ها را. یک‌بار که بچه‌ها را آورده بودند تا شیرشان بدهم و حمید هم بالای سرشان ایستاده بود و ذوق‌شان را می‌کرد، پرسیدم: حمیدجان خرج بیمارستان چه‌قدر شده؟

 برای لحظه‌ای خنده از لبانش محو شد اما خیلی زود خودش را پیدا کرد. لبخندی زد و جواب داد: زیاد نشده. تو خودت رو نگران نکن.

دوباره پرسیدم: مثلا چه‌قدر شده؟

 خودش را مشغول بازی با بچه‌ها نشان داد و گفت: گفتم که زیاد نشده.

 باز سوال کردم.

_ توونستی جورش کنی؟ رفتی مددکاری؟

 حمید گفت: آره رفتم، یه تخفیفی دادن اما جزیی.

_ خب بقیه‌اش رو می‌خوای چه‌کار کنی؟

 راحله انگشت کوچک دست حمید را محکم گرفته بود و رها نمی‌کرد. حمید که ذوق‌زده شده بود گفت: یه‌کمش رو توونستم جور کنم. بقیه‌اش رو هم جور می‌کنم. خدا بزرگه.

دوست نداشتم این‌قدر سوال‌پیچش کنم اما نگران بودم.

_ تا حالا چه‌قدر جور کردی؟

سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته جواب داد: تقریبا ۱۰ میلیون.

_ چه‌طوری؟

_ قرض کردم، دستی گرفتم.

_ از کی؟

_ از هر کی که فکر کنی. همکار، فامیل، دوست، آشنا، هر کسی که می‌شد.

_ بقیه‌اش رو می‌خوای چه‌کار کنی؟

 آهی کشید و به بچه‌ها نگاه کرد.

_ خونه آخرش اینه که موتور رو می‌فروشم.

 با همان حال نزار نیم‌خیز شدم.

_ موتور؟! موتور برای چی؟ اون که وسیله کارته. پس از کجا بیاریم بخوریم؟

 بی‌حوصله جواب داد: چه می‌دونم، حالا یه‌ کاری‌اش می‌کنیم. نمی‌توونم بذارم زن و بچه‌ام توی بیمارستان بمونن که.

***

کار من شده بود گریه کردن و غصه خوردن. دلم برای حمید می‌سوخت، برای خودم، برای بچه‌هایم. اگر موتورش را می‌فروخت دیگر چه داشتیم برای گذران زندگی؟ چه‌طوری بچه‌ها را بزرگ می‌کردیم؟ خالی بودیم، خالی‌تر می‌شدیم. آینده بچه‌هایم چه می‌شد؟ فکر و خیال مثل خوره به جانم افتاده بود. دوست نداشتم به پدرم حرفی بزنم و چیزی بخواهم. پیرمرد بیچاره مجبور بود کار کند تا مگر با اضافه حقوق بازنشستگی‌اش بتواند چرخ زندگی را بچرخاند. جوانِ دانشجو داشت و دخترِ محصل. چه انتظاری می‌شد از او داشت.

 شب آخری که فردایش باید از بیمارستان مرخص می‌شدیم تا صبح نخوابیدم. بیشتر نگران حمید بودم تا دلواپس تامین هزینه‌های بیمارستان. نمی‌دانستم دست تنها می‌خواهد چه کند.

صبحش اما، با یک دسته گل آمد. خوشحال و سرحال. اصلا شنگول و سرخوش. انگار نه انگار که باید پولی هم بدهد بابت تسویه حساب بیمارستان. پرسیدم: حمیدجان چرا این‌قدر خوشحالی؟! پول رو چه کردی؟

 خندید و گفت: چرا خوشحال نباشم؟ یه‌جورهایی جور شد.

ناباورانه نگاهش کردم.

_ جور شد؟ از کجا؟ چه‌جوری؟

_ جور شد دیگه. از جایی که فکرش رو هم نمی‌کردم.

 به شوخی سوال کردم: نکنه گنج پیدا کردی؟

 زد زیر خنده و جواب داد: گنج که نه اما لبخند مادری چرا.

 متعجب پرسیدم: لبخند مادری؟! چی هست؟

_ هدیه بنیاد ۱۵ خرداد به سه‌قلوها.

باورم نمی‌شد. حمید از چه حرف می‌زد.

سوال کردم: هدیه برای سه‌قلوها؟! یعنی چی؟

 حمید گفت: بله، هدیه برای سه‌قلوها. همه وسایل ضروری بچه‌ها رو تا یک‌سالگی میدن. تازه پوشک رو هم تا شش ماهگی تامین می‌کنن. منم پولی رو که قرار بود برای بچه‌ها خرج کنیم میدم بیمارستان.

 گیج شده بودم. پرسیدم: واقعا؟ مگه میشه؟

_ بله که میشه. تازه خبر نداری، برای خودت هم هدیه در نظر گرفتن.

_ برای من؟! چی؟

_ به تعداد بچه‌ها کارت هدیه یه میلیونی، یعنی سه میلیون تومن برای مامان مهربون سه‌قلوها.

ناخودآگاه خنده‌ام گرفت. خندیدم و خندیدم. دست خودم نبود. حمید هم با من می‌خندید. راحله و بهاره و محمدعلی هم از خنده ما خنده‌شان گرفته بود.

 

(محسن محمدی)

ارسال نظرات
آخرین اخبار