به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج از کردستان، باد از سمت کوههای خلیچیان میوزید، آرام و خنک، همچون دستی مهربان که بر گونهٔ خاک مینشست، اردیبهشت، با هزار رنگ سبز و هزار بوی ناب، بیدار شده بود و در دل این زیبایی، سنندج، دیاری که هنوز صدای دف در کوچههایش جاری است، در سکوتی باشکوه، به استقبال نامی رفت که حالا دیگر تنها نام نبود، بلکه قصهای بود حک شده بر قلب یک شهر.
در زورخانهٔ «پهلوان نادر»، جایی که دیوارها بوی غیرت میدهند، جایی که هنوز صدای کهن آهنگ مرشد، عزم مردان را بیدار میکند، جمعی گرد آمدند نه برای تماشای نمایش، نه برای گوش دادن به سخنرانی، بلکه آمده بودند تا در گود، چشم در چشم یاد آرمان، سر تعظیم فرود آورند، آمده بودند تا بهخاطر بیاورند که هنوز میتوان انسان بود، هنوز میتوان دل را سپرد، حتی به قعر چاهی تیره، بهشرط آنکه چراغ درون روشن باشد.
او که حالا بر تارک جوانمردی این دیار میدرخشد، نه با تیتر و تبلیغ، بلکه با سکوتی سهمگین و کنشی پاک، جاودانه شد، آرمان بنفشی، جوان ۳۲ سالهای که نامش چونان نسیمی ملایم، اما نافذ، در دل مردمان نشست.
یک سال پیش، آنسوتر از همهمه شهر، در روستای سبز و ساکت خلیچیان، چهار جان ناتوان در چنگال چاهی خفته بودند، چاهی پنهان و سمی.
وقتی صداهای نجات از ژرفنای وحشت برخاست، کسی ندانست که آیا دستی خواهد رسید؟ اما رسید. دست آرمان رسید بی لحظهای تردید، بی پرسش و پاداش.
او فرو رفت، چونان فانوسی در دل تاریکی و یک به یک، جانها را بالا کشید تا آنگاه که نوبت نجات خودش شد، اما گاز بیامان، نفس او را ربود و گویی خاک، پهلوانش را برای همیشه خواسته بود؛ و اکنون، در طنین چرخش میلها و ضربههای کباده، گویی فریاد خاموش او به گوش میرسید که «من رفتم، تا کسی نرود…» پژواکی که در دلها نشست، بیآنکه نیاز به واژهای باشد.
پیرمردان با محاسن سپید، بر نیمکتهای چوبی نشسته بودند و کودکان در آغوش مادران، بیدرک کامل از ماجرا، اما در هالهای از احترام و ورزشکاران، با چشمهایی که برق اشک در آن نشسته بود، یکی پس از دیگری وارد گود شدند.
مرشد، صدایی داشت از آن جنس که با استخوانهای آدمی حرف میزند، از پهلوانی میخواند، نه آنکه در زورآزمایی تن بر تن پیروز شود، بلکه آنکه بر خویشتن خویش غلبه کند و آرمان یکی از آنان بود.
در گوشهای، مادرش نشسته بود. قامتی فروافتاده، اما چشمانی که آسمان را در خود داشت. آن نگاه، شکوهی داشت از زنی که نه بهخاطر مصیبت، بلکه بهافتخار فرزندی، اشک میریخت و گاه، اشک بهایی است برای افتخار، نه برای اندوه.
در فضای نیمهتاریک زورخانه، گلها در گلدانهای سفالی چیده شده بودند، پوسترهایی با تصویر آرمان، ساده و بیاغراق، نگاهها را به خود میکشید؛ و بر بالای سردر، پارچهای سپید نوشته بود: «به یاد کسی که بیهیاهو، تاریخ شد.»
صدای «ای ایران» از سینههای فشرده بیرون آمد، صدایی که نه در ستایش یک خاک صرف، بلکه در ستایش یک روح بود و در آن لحظه، گویی همه، با آرمان دیدار کردند، اما نه در قالب خاطره که در هیأتی محسوس، کنارشان، میانشان، در همان گود.
پهلوان مخبری، با صدایی که سالها مرشدی در آن تهنشین شده بود، دعای ختم خواند و صدایش گاه میلرزید، گاه استوار بود و در میان سکوت مطلق، واژههایش وزنی دیگر یافته بود.
اما این آیین، چیزی فراتر از مراسمی یادبود بود، آغاز یک روایت، روایتی از انسانی معمولی که در لحظهای سرنوشتساز، تصمیمی غیرمعمول گرفت و با همان تصمیم، خود را از جمع خویش متمایز کرد. نه از سر شهرت که از سر انسان بودن.
او حالا در قلب کودکان این شهر زنده است و در دل آموزگارانی که نامش را، چون ضربالمثل تکرار میکنند و در صدای مرشدهایی که پیش از چرخزنی، به یادش ضرب میزنند.
آرمان، نه در قابهای رسانه، بلکه در حافظهٔ زندهٔ مردم سنندج، جایی دارد که فراموشی به آن راه ندارد.
بسیاری از حاضران در آن روز، با بغضی فروخورده گفتند: «کاش او را میشناختیم پیش از آن روز.»، اما شاید زیبایی ماجرا همین باشد که قهرمان، بیمقدمه از راه رسید، بیآنکه پیشزمینهای بخواهد و بیصدا رفت، بیآنکه بدرقهای بخواهد.
اکنون زورخانهٔ سنندج، نام آرمان را بر دیوار دارد و بر زبان مرشدان و در گودهایی که روزگاری مردان با شمشیر و بازو تاریخ مینوشتند، امروز با انسانیت، روایت تازهای رقم خورده است؛ و اینچنین، در سرزمینی که گاه قهرمانان در لابهلای روزمرگیها محو میشوند، آرمان، مثل چشمهای تازه، از دل خاک جوشید و دلها را سیراب کرد، اما نه برایآنکه در تاریخ بماند که برای آنکه ما را از فراموشی بیرون بکشد؛ و شاید راز پهلوانی، نه در فتح میدانها که در غلبه بر ترس باشد. همان کاری که او کرد، در همان لحظه، در همان چاه؛ و باد، همچنان از سمت کوه میوزد…
انتهای خبر/