جاده ها از شهرها دورت می کنند. از صافی راه کم کم کاسته می شود و راه های شنی و ناصاف یادت می اندازد که ناز و نعمت ها هم کم می شود.
از نماهای زیبا و یک دست شهری فاصله می گیری و کپرها پیدایشان می شود. می بینی که زندگی همه جا رنگ آسایش ندارد همانطور که همه جا رنگ محبت و صمیمیت ندارد. راهی که تو انتخاب کرده ای اگر چه دشوار نیست، اما انتخابش برای همه آسان نیست. خواستن توانستن است اما اینطوری اش، دل بریدن می خواهد. کشش و کوشش می خواهد. تا مهر خدایی نباشد، تقسیم مهربانیت سخت می شود. تا نَفَس حق خواهیت نباشد، نفس اماره ات به فرمانت نمی آید.
نوروز، تحویل سال، سفره هفت سین، لباس نو، عیدی دادن و عیدی گرفتن، مسافرت و زیارت و سیاحت. رها کردن همه ی این ها و با جان و دل پرواز کردن به سوی مناطق محروم و تقسیم شادی ها در کنار عزیزان دور افتاده ترین روستاهای وطن، اراده ای سترگ و همتی بلند و والا می طلبد که یکایک جهادی ها در خود پرورش داده اند و به منصه ظهور رسانده اند.
تو شاید از جنس مردمان این دیار نباشی، درس خوانده ای، دکتر و مهندس و متخصص هستی. رفاه داری. سفره ات هیچ وقت بی نان نشده است و کلاس لباست هیچ وقت درجا نزده است. اما می خواهی در داشتن ها، نداشتن ها را بفهمی. می خواهی در ندانستن ها، طعم شیرین دانستن را به هم نوعانت بچشانی. می دانم در دل دریایی ات گنجایش رنج دیگران هست اگر چه شاید رنج ناگفته ی خودت هم هرگز گفته نشود. برای خودت درس نمی خوانی. می خوانی که بفهممی شرافت انسانیت از مدرک و تخصص و وزارت و وکالت و هزار چیز دیگر افضل است و تو می خواهی به این مردمان همین را ثابت کنی.
میان زمین سبز چمنی که مدتی اندک به این شکل می ماند و سپس با حرارت خورشید، رنگ خشکی می گیرد، پیرزنی دستش را سایبان چشم ها کرده تا تو از راه برسی و با دوربین موبایلت از او عکسی بگیری. او بخندد و تو لذت می بری از لحظه های خوش یک پیرزن سختی کشیده با دست هایی زمخت و پوست تیره.
خاطره ات سال هاست در ذهن او به جا مانده است؛ چهار دیواری خانه اش حاصل رنج بازوان تو و دوستانت هست و عکسی از امام و رهبری که بر دیوار خانه دارد را تو برایش سوغات آورده ای.
به دوست همسفر تو می گوید: خانم دکتر، با داروهایی که پارسال به من دادی، درد زانوهایم بهتر شده است و تو با تمام سلول های وجودت شاد می شوی و خدا را شکر می کنی.
زکات حافظ قرآن شدنت را به همراه آورده ای. بچه های مو وزوزی و چشم درشت و صورت مشکی به استقبالت می آیند. در کلاسی که نوای قرآن به گوششان برساند، می نشینند و خیره به چهره ات ، کلام عطوفت را که در فضا پخش می شود، لاجرعه می نوشند و حظش را برای بقیه سال ذخیره می کنند.
شاید« شهید بینا » همین دور و بر تو را و کودکان دیارش را می پاید. او زیر سایه ی کم جان کپرهای گرم همین منطقه، قرآن خواندن را یاد گرفت و راهش را تا آن سوی جاده ی شهادت پیدا کرد.
این جوری می شود دل را قرص کرد که زحمت های امروزت در آینده ای نزدیک، توان فرزندان این دیار را هزار برابر افزون کند و سازندگی از نوع بشر دوستی و جهادی اش، رخ زرد گونه منطقه را به سرخی و شادابی، طراوت بخشد.
نمازت را در مسجدی می خوانی که با دستان خودت و دوستان جهادی ات ساخته شده است و دوست طلبه ات پیشنماز و احکام گوی آن است. جوانان و سالمندان روستا نمازشان را که خواندند ، دست در دست تو که حالا دیگر مثل دست های خودشان زبر شده است، می گذارند و می فشارند و برق چشم هایشان می گوید: شما هم در ثواب نماز جماعت ما شریک هستید.
تو خودت می دانی که در ظرفیت ده پانزده روزه ی یک سفر، این همه فداکاری، از خود گذشتگی و تلاش برای سازندگی نمی گنجد. اما تو نمی خواهی کم از همت شهیدان داشته باشی. شهیدانی که سال ها پیش در نداری و به شدت نبود امکانات، به همت زیاد، اول خود را از لا به لای کاستی های بیشمار بیرون کشیدند، تزکیه کردند، ساختند، پرورش دادند و از خداوند متعال عزت طلبیدند و در نهایت در رکاب ولایت با شهادت رستگار شدند و درس برخاستن و توانستن به همگان آموختند.
تو می خواهی اندکی زمان را برکت بخشی و از ثانیه ها ، ساعت های عالی و در حد کمال بسازی، برای همین شب هایت به نماز شب می گذرد و روزهایت به قوتی اندک و کار زیاد.
کار جهادی یعنی مثل شهیدان بودن. شاید خودت بهتر بدانی که بچه های تخریب لشکر ثارا... نماز شبشان را به جماعت می خواندند. بی ریا. و آن عبادت های با اخلاص بود که گره های کور عملیات های دفاع مقدس را باز می کرد و دعاهای توسل و زیارت عاشورا و عزاداری های فاطمیه و محرم و ... و تو این رازها را چه خوب یافته ای و دریافته ای و به کار می گیری.
تو که با ریتم یکنواخت آهنگ موبایلت صبح ها به سختی از رختخوابت کنده می شدی تا نمازت را از قضا شدن نجات دهی و با سرعت خودت را به درس و دانشگاه می رساندی، چطور در اینجا، دور از ناز و نوازش بابا و مامان ، جای خوابی را که نرم و گرم هم نیست، شیرین و خاطره انگیز، با آوازخوانی خروس های محله، ترک می کنی و به نماز شب می ایستی و تا اذان صبح به راز و نیاز می پردازی و قبل از تابش اشعه های خورشید، به کار سخت و طاقت فرسا در کوی و برزن و مزرعه مشغول می شوی؟ تو با خدا چه عهدی بسته ای که به این مقام رسیده ای؟! این « حول حالنا الی احسن حال » نصیب هر کسی نمی شود. قدرش را بدان. دوست جهادی من.