مقصد جنوب است
اندوهی که لذت خاص آن، سنگینی اش را برایمان آسان می کند، اندوهی که وقتی به مقصد رسیدیم بهانه دلتنگی، یکرنگی و همراه هم بودنمان باشد، بهانه ای که وقتی به مقصد رسیدیم با آن در کنار هم صمیمانه شانه به شانه هم دلتنگی هایمان را به مویه بنشینیم.
مقصد مکانی است مقدس و امن که خستگی هایمان را قصد داریم در آن بر زمین بگذاریم و آرام بیاساییم، مقصدی که گویی دروازه بهشت است و بهانه همین سفر و همین دلتنگی و همین بهانه.
همه شوری در سر دارند و شوقی در دل تا با ذوقی که دارند به هم بیامیزند و هنری خلق کنند ماندگار و پرآوازه تا هم قطاری های آنان در شهر و کوی و برزن حدیث مقصدشان را از تلالو هنر آنها ببینند و به یادها بسپارند و من همراه آنها.
مقصد جنوب است و راه دراز و خستگی بر دوش اما کسی از این خستگی خسته نیست، از این خستگی به تنگ نیامده و چنان با آن کنار آمده که گویی برای وصل، این همه خستگی را به جان می خرد و با آن مانوس می گردد.
فکر این که روزگاری نه چندان دور مردانی این همه راه را با همه خستگی ها، تشنگی ها و گرسنگی و زخم هاشان تحمل کرده اند تا مبادا وجبی از این خاک به دست دشمن برسد همه را خاموش و مبهوت بر صندلی هاشان نشانده و هرازگاهی که صدای نوحه آهنگران به گوش می رسد تداعی روزهای جنگ امان از لحظه هایمان می گیرد و هر آن اشک است که از چشم ها سرریز می شود.
لذت بودن در این جاده ها حس و حال خود را دارد و لحظه شماری رسیدن لذت خود را، اما فرصت ناباورانه از کنارمان رد می شود و ما وارد شهرهای جنوب می شویم چندی از غروب گذشته و سیاهی بر شهر سایه افکنده، از رود کارون که می گذریم به ناگاه این شعر قزوه در ذهنم نقش می گیرد:
کنار رود کارون جان سپردی
دو چشمم بعد تو زاینده رود است
رودخانه آرام و ساکت است، گویی که اصلا این جا اتفاقی نیافتاده اما نه، هرگز، نه تنها رود که قطره قطره آب آن روزها را از یاد نمی برد، آبی که با خون هزار شهید آمیخته و خروش و جوشش خود را از آن دارد، اگر ساکت است حرف ها دارد در این سکوت و اگر آرام است قصه ها دارد پشت این آرامش ظاهری.
از کارون رد شده، آرام آرام به محل اسکان خود نزدیک می شویم تا همراه خنکای لطیف شبانه، خستگی بر زمین بگذاریم و رها از همه فکرها و تشویش ها بیاساییم.
صدای اذان صبح بیدارمان می کند، با نسیمی ملایم که بر صورتمان می زند به نماز می ایستیم تا یاد نمازهای عارفانه دلباختگان بی قرار سرمت از نمازی کند که خواندیم.
صبح آرام با نم نم باران خودی نشان می دهد، همه آماده رفتن شده اند بی قرار و بی تاب تا نخستین روز بودنشان را در جنوب تجربه کنند اما کجا و کی که صدایمان می کنند.
به اروند می رسیم، کنار نخل های بی سر که هنوز هم نمود واقعی مقاومتند، کنار آب های روان اروندکنار که عاشقانی از اينجا دل به آب سپرده و آسمانی شدند، همه با هم حرکت می کنیم چون رود خروشانی که پس از مدت ها می جوشد و یا شاید دیر، خیلی دیر ولی به هر حال می جوشد و همین مهم است.
راوی کاروان از آن روزها می گوید، از آب ها، از نخل ها و از بچه های رزمنده که نامشان آراممان می کند، چقدر منطقه شلوغ است، همه آمده اند و گویی اصلا کسی در شهرها نمانده است، سنگرها سوژه خوبی برای عکاس ها و عکس های یادگاری است و خاکریزها بهانه ای برای بالا رفتن از آن، هرکسی با حال و هوای خود قدم می زند جدا از هرچه در قید و بند است، رها در اندیشه احوال خود و آشفته از دنیای مدرنی که شاید دارد.
یکرنگی همه را در کنار هم جمع کرده است، کنار رود اروند و نیزارها، کنار آبی وسیع که با دل دریایی رزمندگان امروز شبیه دریاست برای ما، چشم که بر می گردانیم، یادمان شهدای گمنام به زیارتمان می خواند، ضریحی که دلتنگی هایمان را به آن گره زده و اشک هایمان را دخیلش می بندیم، کمی آرام شده ایم اما شوق سرریز شدن اشک ها باز بهانه می جوید و این بهانه از بازه زمانی که به سرعت در حال گذر است سخت به تنگ آمده است.
وقت وداع از اروند رسید، چشم ها همه نگران پشت سرشان را می نگرند اما راه است که مانده ، دوباره راهی می شویم با کوله بار غریبی که این بار از جاده برداشتیم، آمده بودیم سبک شویم كه سنگین تر هم شدیم.
دلتنگی هایمان را پای نماز ظهر بردیم تا شاید از اندوه درونمان بکاهیم، اما گویی زخم ما التیام نداشت، همه در کنار هم شبیه کسی که سراغ عزیزی آمده باشند و نیابند نشسته بودند و خستگی بهانه ای بود تا ساکت به جایی تکیه دهند و چشم به جایی بدوزند.
بعد از ظهر، شلمچه مقصدمان بود، به آستانش که
رسیدیم، یادمان فیروزه ایش دل ها را ربود، تا چشم کار می کرد دشت بود و دشت، سمت
راست همین دشت، مقابل یادمان جایی پیدا کردیم و نشستیم، راوی از کربلای 5 می گفت،
از آب هایی که آن روز بر این خاک بود و حالا نبود، از سیم های ستاره ای شکل که
چگونه از دل آب، تن رزمنده ها را زخمي و خودشان را ستاره کردند.
آفتاب شلمچه گرم و مهربان می تابد اما غروب شلمچه حس دیگری دارد، بوی هزار پیراهن یوسف چشمان کنعانی مان را به اشک می خواند، بوی هزار پیراهن یوسف، هزار ستاره و شهید گمنام.
چه قدر این سرزمین با سجده عاشقانه زائرانش زیباست، با گریه ای که کنار پرچین حاشیه اش بر ذرات آن فرو می چکد، با نمازهای عارفانه ای که بر دل آن نقش می بندد، تماشاست که چشمان زائران را به این قطعه از خاک فرا خوانده، قدم ها اینجا آرام و متین برداشته می شود همراه با ذکری که بر لب ها جاری است، سکوت نگاه ها را در هم گره می زند و روزنه های عشق و امید با صدای موذنی که به نماز مغرب می خواند بزرگ و بزرگ تر می شود، هیاهوی به نماز جماعت ایستادن شبیه لحظه ای است که سال ها پیش رزمندگان از خود بر ذره ذره خاک شلمچه نگاشته اند، تصویری که هرگز از یاد این خاک، پاک نخواهد شد.
بوی عطر یادمان شهدای گمنام در میان صفوف نماز جماعت می پیچد، همه در یک آن لبیک گوی در برابر خدای خود که شاهد شهادت شهیدان این سرزمین است یکرنگ ایستاده اند، فارغ از ما و منی، فارغ از هر قید و بندی و چه صمیمانه شانه به شانه هم در برابر عظمت خالق هستی سر بر خاک می نهند چو آنانی که سر نهادن بر آستان دوست را اینجا به ثبت رسانده اند.
نماز تمام می شود و همه چو رودی خروشان از سر بالایی شلمچه به راهی که از آن آمده اند جاری می شوند، همراه همه اشک است، و شب چه فرصت خوبی تا اشک ها بر آستانه چشم ها دیده نشوند، نه دیگر اشک نیست، هق هق گریه هاست که شانه ها را تکان می دهد، چه هوای خوبی اینجا منتشر می شود، هوایی که فضای شهادت را در ذهن ها ترسیم می کند، کاش این لحظه ها پایانی نداشته باشند، لحظه های صمیمانه و عاشقانه زائران، چه لذت بخش است در کنار هم گریستن برای روزهایی که از دست داده ایم و نبودیم، لحظه ها گویی از شب عملیات آن روزها و سال ها مانده است و پخش می شود، باور کردنی نیست و تنها نور فانوس هاست که چهره ها را به یک دیگر هراز گاهی می نمایاند.
شلمچه تمام شد، نه شلمچه تمام نشد، گام های ما در شلمچه به پایان رسید، امشب برای همه شب سختی خواهد بود، برای کسی خوابی نخواهد بود، به ناچار خود را در میان صندلی ها رها می کنیم و خود را به جاده می سپاریم.
ادامه دارد
رقیه غلامی