اینجا جنوب است
نقشه طلائیه چو نمودی از آن سال ها برای تشریح قسمت های متعدد و عملیات مختلف و شرح حال مهاجران عاشق در گوشه ای از این قطعه از خاک جای گرفته است، عکس است و عکس که هر لحظه از رویش حس حضور زائران ثبت و ضبط می شود و فیلم ها که شاید چونان تاریخ دفاع مقدس برای نسل های آینده شگرف و شگفت باشد.
گرمای طلائیه جانمان را می نوازد و حس و حالش غریبی هایمان را به درد دل می خواند تا دلتنگی های اروند و شلمچه و پاسگاه زید را با مهربانی اش در میان بگذاریم، با محبتش بگرییم و با امیدی که در گستره آن به شوقمان بر می انگیزد، بیرق سبز یادمانش را چونان رویش زلال نگاه های زائرانش بر گوشه گوشه دلمان بنشانیم.
نماز ظهر طلائیه همه را یک جا به نماز می کشد، صفوف نماز تا بیرون یادمان ادامه می یابد، این جا روی خاک نماز گزاردن خاکی بودن و خاکی شدن است، و این حس و حال شوق نیایش را در دل ها لبریز از لطافت و خود خود بودن می کند.
نماز که تمام می شود به ناچار از طلائیه جدا می شویم و راه در پیش می گیریم به سمت هویزه و مزار شهید علم الهدی.
کنار مزار شهید علم الهدی جایی نیست تا بنشینیم، ایستاده با دل مویه هایمان همراز می شویم، مات و مبهوت چشم به تماشای مردمی می سپاریم که غرق در حس حضورند، عده ای سینه زنان دلتنگی هایشان را بر ضریح شهیدان جاری می کنند و کودکانی که واژه شهید برای آنان چون رویای نرم و لطیف کودکانه شان است که با گل های گلدان های مزار، گرم بازی اند تا عکاسان لحظه های بی غل و غش آنها را شکار کنند.
از مزار شهدای هویزه که بیرون می آییم، جاده شهدای کرخه، سرشار از شوق زیارتمان می کند، خدایا شهدا چه رمز و رازی داشتند که نه حرف درباره آنها تمامی دارد و نه معنا وسعت، شهدایی که با ما، از زمین تا آسمان فرق داشتند.
آمده بودیم دلتنگی های روزمره گی را که همه گریبانگیرش بودیم بر زمین این خاک ها بگذاریم و آسوده باشیم، این چنین هم شد، آسوده از شهر و هیاهوهای خاص آن شدیم، آسوده از هر چه خیال و تردید و تصوری که هست، اما اینجا دلتنگی خاصی در درونمان ریشه دواند، دلتنگی که لذت بخش و شیرین است، چون لحظه های انتظار ، دلتنگی که با دور شدن از اینجا برای هرتک تکمان سخت خواهد بود، چونان بغضی که غریبانه بر دام حنجره هامان راه فریاد را خواهد بست.
هویزه را به سمت دهلاویه پست سر گذاشتیم، دهلاویه ناخودآگاه نیایش های شهیدچمران را از ذهن ها می گذراند، صدای آرام و دلتنگ شهید چمران و صلابت گام های او را، ولی ما باز هم عقب بودیم از تاریخ و از حال و هوای آن روزها، می گویند دهلاویه دهکده ای است در نزدیکی سوسنگرد اما نمی گویند دهلاویه سکوی بزرگی برای معراجی است در تاریخ سرفرازی ملتی که یکی از ستون های ایستادگی کشورش دکتر چمران بوده است، سکوی بلندی برای ثبت تقویم لحظه هایی که با سوزنای چمران در هم آمیخت و ساز شهادت شهیدان بسیاری شد.
به بالا که نگاه می کنی، یادمان آن قدر بزرگ است که گردن درد می گیری تا چشم از آن برگیری ولی از پله های یادمان که بالا بروی، بلندای یادمان در کنار شکوه شهید چمران چقدر کوچک به نظر می رسد و این شکوه همان است که چمران با شهادتش به بلندای آن راه یافت.
شب نامحسوس فرا می رسد و خستگی و دلتنگی همراه هم در کنار ما همسفرمان می شوند تا این بار شبمان را در شهر سوسنگرد به صبح برسانیم.
سوسنگرد شب هایش خنگ و سرد است بر خلاف گرمای روزهایی که داشتیم، با سردی شب سوسنگرد کنار می آییم و صبح آماده رفتن به فکه می شویم تا این بار دلتنگی هایمان را به رمل های جاری فکه بسپاریم.
در آستان فکه بوی اسپند بدرقه رزمندگان را در ذهن ها به یاد می آورد، اینجا کفش ها از پا کنده می شوند تا ملموس ذرات این خاک های روان باشند.
فکه تاریخ غریبی را از خود بر یادگار گذاشته است، عطش و زخم و سوز درد و تشنگی قصه غریبانه این سرزمین است، غربت سرزمینی که هنوز لحظه های غریبانه آن روزها، زائران را به گوشه ای می خواند تا هر کسی از دلتنگی هایش با خاک های همنشین ستارگان آن روزها سراید، از شب گریه های آن روزها بپرسد و با شب ناله های شهدا بگرید، تصویرها لحظه به لحظه ثبت می شوند و با طمانینه و خلوص، پاها آرام در خاک فرو می رود و از آن بیرون می آید، گویی بر آب راه می رویم، به محل شهادت شهید آوینی می رسیم تا به یاد داشته باشیم که این تاریخ بوده است، و شهید آوینی برای ثبت روایت فتح آن روزها و رزمنده ها، باب فتح خودش را هم این جا روایت کرد و سرود.
پیش تر که می رویم به محل شهادت شهدای فکه رسیده و درنگ می کنیم، راوی از اهمیت تاریخ دفاع مقدس می گوید و از شهید آوینی و از هنر متعهد او و تاکید می کند که هنر ماندگار، هنر متعهد و هنر ارزشی است و اگر این گونه باشد نام هنرمند هم در تاریخ ماندگار می شود.
همه سر در گریبان فرو برده اند و با قطره های اشکی که از چشمانمان فرو می چکد، ذکر می گویند، صدای نوحه بغض غریبشان را می شکند و کبوتر دلشان را از قفس سینه رها می سازد تا هم ناله با هم شوند و از تشنگی آن روز رزمندگان و از تشنگی دختران حسین(ع) به مویه نشینند.
اشک چه حالی به همه داد، چهره ها چون ماه درخشان شده است و نگاه ها چون چشمه زلال ولی دلتنگی ها هنوز همراه همه مسافران است، نه همراه که ره آورد مسافران است برای روزهایی که در پیش دارند، چاشنی لحظه ها و ساعت هایشان، وه چه ره آورد خوبی و چه چاشنی ملیحی است این دلتنگی، مباد که لحظه ای بی آن شویم.
با همان دلتنگی که همراه مان بود فکه را بدرود گفتیم تا سال بعد و این بار قسمت شد تا در دزفول شوق زیارتمان را به سبزه قبا، حرم مطهر محمد بن موسی کاظم بکشیم، با آب وضو غبار خستگی از چهره شسته و به زیارت نشستیم، در حرم امن و خنک برادر امام رضا(ع) پناه گرفتیم، به یکباره یاد خاطرات رزمندگان که پس از عملیات برای مرخصی و زیارت به این جا می آمدند آتشی در درونمان افکند، نام شهدا بر زبانمان جاری شد و چهره های آنها از ذهن مان گذشت، همه در اندیشه این که هر یک از آنها گوشه ای نگاهمان می کنند و همین طور است آنها ناظر ما هستند چنان که وقتی در لحظه های غریبی مان می خوانیمشان به دادمان می رسند.
فرصت به زودی گذشت و ناباورانه خود را بار دیگر به راه و جاده سپردیم اما این بار مقصد شهر خودمان بود، هیچ یک تمایل برگشت نداشتیم ولی ... .
رقیه غلامی