به گزارش بسیج، توجه رهبر انقلاب به شعر و شاعری امروزه بر کمتر کسی پوشیده است، توجهی که اوج آن را در جلسات نیمه رمضان دیدار شعرا با رهبر انقلاب میتوان دید، سنتی خوش که هر ساله شاعران را گرد شمع وجود رهبری در میآورد و آنها تازهترین سرودههای خود را در محضرشان قرائت میکنند. ماجرا به همین جا ختم نمیشود، حسن ختام مجلس سخنان رهبر معظم انقلاب درباره شعر و جریانهای ادبی است، سخنانی که مسیر یکسال آینده و سالهای پیشروی شعر را جهت میدهند.
اما رهبر انقلاب خود نیز دستی بر شعر دارند و تاکنون سرودههایی از ایشان منتشر شده است. در ذیل چند غزل سروده شده رهبر انقلاب آمده است:
خورشید من بر آی...
دل را ز بیخودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سردادهام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است
دستم نمیرسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است
شامم سیهتر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو این خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پر کشیدن است
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضور تو
هرگل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمیکنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است
آن را که لب به دام هوس گشت آشنا
روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است
2
ز آه سینه سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایه جان این فسانه میسازم
به غمگساری یاران چو شمع میسوزم
برای اشک دمادم بهانه میسازم
پرنسیم به خوناب اشک میشویم
پیامی از دل خونین روانه میسازم
نمیکنم دل از این عرصه شقایق فام
کنار لاله رخان آشیانه میسازم
در آستان به خون خفتگان وادی عشق
برون ز عالم اسباب خانه میسازم
چوشمع بر سر هر کشته میگذارم جان
ز یک شراره هزاران زبانه میسازم
ز پارههای دل من شلمچه رنگین است
سخن چو بلبل از آن عاشقانه میسازم
سر و تن و دل و جان را به خاک میفکنم
برای قبر تو چندین نشانه میسازم
کشم به لجه شوریدگی بساط (امین )
کنون که رخت سفر چون کرانه میسازم
3
سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چو آینه خو کرده حیرانی خویشم
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم
از شوق شکرخند لبش جان نسپردم
شرمنده جانان زگران جانی خویشم
بشکستهتر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
هر چند «امین» بسته دنیا نیام، اما
دلبسته یاران خراسانی خویشم
«مناجات ناشنوایان»
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
ویرانهایم و در دل، گنجی ز راز داریم
با آن که بینشانیم، ما را تو میشناسی
با هر کسی نگوییم راز خموشی خویش
بیگانه با کسانیم، ما را تو میشناسی
آئینهایم و هر چند لب بستهایم از خلق
بس رازها که دانیم، ما را تو میشناسی
از قیل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از این و آنیم ، ما را تو میشناسی
از ظن خویش هر کس، از ما فسانهها گفت
چون نای بیزبانیم ، ما را تو میشناسی
در ما صفای طفلی، نفسرد از هیاهو
گلزار بیخزانیم، ما را تو میشناسی
آیینهسان برابر، گوییم هر چه گوییم
یکرو و یک زبانیم ما را تو میشناسی
خطّ نگه نویسد حال درون ما را
در چشم خود نهانیم ، ما را تو میشناسی
لب بسته چون حکیمان، سر خوش چو کودکانیم
هم پیر و هم جوانیم، ما را تو میشناسی
با دُرد و صاف گیتی، گه سرخوش است ، گه غم
ما دُرد غم کشانیم، ما را تو میشناسی
از وادی خموشی، راهی به نیکروزی است
ما روز به، از آنیم، ما را تو میشناسی
کس راز غیر از ما، نشنید بس «امینیم»
بهر کسان امانیم، ما را تو میشناسی
5
از سر جان بهر پیوند کسان برخاستم
چون الف در وصل دلها از میان برخاستم
واژگون هرچند جام روزیام چون لاله بود
از کنار خان قسمت شادمان برخاستم
بزم هستی را فرض مهر فروزان تو بود
همچو شبنم چهره چون کردی عیان برخاستم
همچو بلبل با گران جانان ندارم الفتی
طوطیان چون لب گشودند، از میان برخاستم
از لگد کوب حوادث عمر دیگر یافتم
چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم
طاقت دم سردی دوران ندارم همچو گل
در بهار افکنده رخت و در خزان برخاستم
آزمودم عیش راحت را به کنج دام تو
از سر جولانگه کون و مکان برخاستم
صحبت شوریده حالان مایه شوریدگی است
با «امین» هر گه نشستم، بیامان برخاستم
6
حرفی بگوی و از لب خود کام ده مرا
ساقی ! ز پا فتاده شدم، جام ده مرا
فرسوده، دل ز مشغله جسم و جان، بیا
بستان زخود، فراغت ایام ده مرا
رزق مرا، حواله به نامحرمان مکن
از دست خویش ، باده گلفام ده مرا
بوی گلی، مشام مرا تازه میکند
ای گلعذار! بوسه به پیغام ده مرا
عمرم برفت و حسرت مستی ز دل نرفت
عمری دگر ز معجزه جام ده مرا
ای عشق ! شعله بر دل پُرآرزو بزن
چندی رهایی از هوس خام ده مرا
جانم بگیرو جام می از دست من مگیر
ای مدعی! هر آنچه دهی، نام ده مرا
مرغ دلم به یاد رفیقان به خون تپید
یا رب ! امید رستن از این دام ده مرا
بشکفت غنچه دلم، ای باد نو بهار!
خندان دلی بسان (امین) وام ده مرا
7
دلم قرار ندارد از فغان، بی تو
سپندوار ز کف دادهام عنان، بی تو
ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ
ز جام عیش لبی تر نکرد جان، بی تو
چو آسمان مه آلودهام ز تنگدلی
پر است سینهام از اندُه گران، بی تو
نسیم صبح نمیآورد ترانه شوق
سر بهار ندارند بلبلان، بی تو
لب از حکایت شبهای تار میبندم
اگر امان دهدم چشم خونفشان، بی تو
چو شمع کشته ندارم شرارهای به زبان
نمیزند سخنم آتشی به جان، بی تو
از آن زمان که فروزان شدم ز پرتو عشق
چو ذرّهام به تکاپوی جاودان، بی تو
عقیق صبر به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکّرین دهان، بی تو
گزاره غم دل را مگر کنم چو «امین»
جدا ز خلق به محراب جمکران، بیتو