به بهانه روز پرستار؛

پرستاری که برای پرستاری مرخصی می گرفت

کد خبر: ۸۶۳۶۹۸۷
|
۲۵ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۹:۲۴

روز پرستار یادآور رشادت بانوی بزرگ کربلا، حضرت زینب کبری(س) است، بانویی که به حق رسالت پرستاری را در تاریخ بنا گذاشت و مردان و زنان بسیاری به تاسی از این بزرگ بانو، در تاریخ انقلاب اسلامی حماسه ساز شدند.

به همین بهانه خبرگزاری بسیج پای صحبت هاي یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس نشست تا گوشه هایی از ایثار وی را به ترسیم بکشد، آنچه می خوانید حاصل گفتگوی خبرگزاری بسیج با خانم ملکه ارتقائی است، پرستاری که برای حضور در دفاع مقدس و خدمت به رزمندگان از محل کارش(بیمارستان نیکوکاری) مرخصی می گرفت.

سال 1334 در شهرستان مرند در یک خانواده مذهبی و پنج نفری(دو خواهر و یک برادر) به دنیا آمدم. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ایراندخت و راهنمائی و متوسطه را در دبیرستان پروین اعتصامی مرند گذرانده و سال 1353 وارد دانشکده پرستاری تبریز شده و کارشناسی خود را در اين رشته كسب كردم.

پیش از انقلاب عضو انجمن اسلامی دانشگاه بودم که دکتر پزشکیان در آنجا کلاس تفسیر سوره حمد می گذاشت. ما جلسات مختلفی را هفته اي دو بار برگزار می کردیم در کنار ما گروه های دیگری هم فعال بودند و گاهی اطلاعیه و تبلیغات خود را نیز به دیوار دانشگاه می چسباندند.

در همه تظاهرات پیش از انقلاب با برادرم شرکت می کردیم. چون چراكه والدینم مرند بودند. و من به همراه خواهر و برادرم به خاطر تحصیلات در تبریز سکونت داشتیم برای همین تلاش می کردیم در تظاهرات، حضور پررنگی داشته باشیم و برادرم علاوه بر فعالیت در تبریز، در مسجد سیدلر مرند نیز موسسه ای را راه اندازی کرده و فعالیت می کرد.

مهر سال 1357 به عنوان نیروی رسمی به استخدام بیمارستان نیکوکاری درآمدم که آن سال، اوج تظاهرات مردمی بود و مدام مردم در خیابان ها بودند که نمونه آن، روز فرار شاه بود که مردم به خیابان ها آمده و شادی می کردند.

پس از پیروزی انقلاب که آغاز کار من در بیمارستان هم بود چهارسال در مراکز نهضت سوادآموزی، مساجد و ... که بسیج برای آموزش تعریف کرده بود به عنوان مربی کمک و امداد، دوره های امدادگری را آموزش می دادم و در کنار آن با توجه به بمباران شهرها، شب ها برای کمک به مجروحان به بیمارستان امام می رفتیم چون آنجا مرکز تخلیه و رسیدگی به مجروحان بود و تنها مجروحانی به بیمارستان نیکوکاری اعزام می شدند که از ناحیه چشم آسیب دیده یا شیمیائی شده بودند.

شبی که عراقي ها دانشکده فنی دانشگاه تبریز را بمباران کردند، یکی از راکت ها به بیمارستان امام خورد، همه شیشه اتاق ها شکسته و برق قطع شد. خاموشي همه جا را فراگرفته و وضعيت عجیبی بود، با آقای احمدی که از دانشکده پرستاری آمده بود، چراغ قوه ای پیدا کرده و اتاق ها را سر می زدیم و ملافه تخت ها را می تکاندیم تا خرده شیشه ها مبادا آسیب دیگری به مجروحان و بیماران زده باشد، یادم است در یکی از اتاق ها مجروحی به شدت زخمی بود، پاهایش آتل داشت و سینه اش هم به خاطر ترشحات، وضع خوبی نداشت و از طرف دیگر دست هایش هم به نوعی زخمی بود، به محض رسیدن کنار تختش، روي تخت نبود، چراغ قوه را که اطراف گرداندیم، دیدیم با حمله هوایی و صدای بمباران، با آن حال خواسته سنگر بگیرد که زیر تخت افتاده و خونریزی کرده بود.

تا ساعت پنج صبح در این شرایط خرده شیشه ها را از روی تخت ها خالی کردیم که دیدیم مردم با شنیدن اوضاع بیمارستان به کمک آمده و چراغ قوه و ... آورده اند که من پس از آن لحظه ژنراتورها را تحویل می گرفتم که آرام آرام توانستند سالن بیمارستان را سیم كشیده و لامپ نصب کنند تا هر كدام از اتاق ها حداقل یک لامپ برای روشنایی داشته باشند.

آن شب شرایط عجیبی پیش آمد من با خودم می گفتم این شب چگونه سحر خواهد شد، با وجودی که مجروحان درد داشتند ولي در آن شب با آن تاریکی، سکوت محض در بیمارستان حاکم شده بود هیچ مجروحی آه و ناله نمی کرد و دارو و ... نمی خواست، همه جا سوت و کور بود.

صبح که شد براي كار به مرکز نیکوکاری رفتم چراكه فقط شیفت شب ها برای کمک به مجروحان در بیمارستان امام بودم. آن زمان خستگی به مفهوم امروزی وجود نداشت و همه همچون سلول ها برای رفع مشکلی، بسیج همگانی می شدند.

پس از این اتفاق من همیشه فکر می کردم كه اگر در جبهه و نزديك رزمنده ها باشم، رسیدگی به مجروحان بهتر خواهد بود برای همین بارها تقاضا کردم که به خط بروم ولی از لشکر عاشورا موافقت نمی شد. هر بار که خواستم به جبهه بروم نامه ای به رئیس بیمارستان می نوشتم و آنها به علوم پزشکی می دادند و پس از طي سلسله مراتب به هلال احمر می رسید از هلال احمر اجازه می دادند که بروم. از تبریز تا تهران با اتوبوس مي رفتم و از تهران هم با بقیه پزشکان و امدادگران که ماموریت داشتند خودم را به مناطق می رساندم.

نخستین بار که به اهواز رفتم زمان عملیات فتح المبین بود چون خانواده در جریان کارو اوضاع بودند مخالفتی نداشتند و برادرم که راه و ساختمان می خواند مدام در جبهه بود، بالاخره پس از انجام مکاتبات و اصرار من به رفتن، موفق شدم به اهواز بروم و در بیمارستان شهدای شوش به عنوان مسئول اورژانس مشغول به خدمت شوم، شرایط سختی بود، باید برای رفتن به اورژانس از ساختمان های دیگر بیمارستان دولا دولا می رفتیم چون هر آن خمپاره ای دشمن می زد و امکان آسیب دیدن بود به خصوص شب ها که با منورهایی که می زدند همه جا روشن می شد. حتی صبح ها می دیدیم سیم های خاردار پاره شدند و به ما می گفتند ستون پنجم هم تردد دارد و مواظب باشیم.

در بیمارستان شهدای شوش، معمولا بیمار را نگه نمی داشتند، پس از تشخیص وضعیت به بیمارستان شهرهای دیگر برای ادامه درمان منتقل می شدند ولی یکبار، زخمی آوردند که از دو طرف، تیر به کمرش خورده و انگشت شست یکی از پاهایش قطع شده بود، زخم هایش عفونت کرده و کرم گذاشته بودند. از نیروهای شناسایی بود كه به اشتباه وارد خاک عراق شده و هنگام بازگشت تیرخورده بود، روزها خودش را به مردگی می زده و شب ها سینه خیز می آمده و خودش تعريف مي كرد طول مدت سه روز كه به اين حالت بوده، از سبزی های خودرو مسیر به جای غذا استفاده کرده تا به ایران رسیده است، با دیدن وضعش، دل کباب می شد ولی با این وجود می گفت نگران نباشید خدایی که مرا این سه روز نگه داشته، بخواهد نگه می دارد، سه نوع مایع ضدعفونی را در پلاستیک بزرگ مخلوط کرده و پایش را در آن فرو بردیم با وجود پاک شدن زخم، باز کرم ها همچنان حالت فوران داشتند.

یا یک روز مجروحی آوردند که مچ دستش قطع شده و تنها رباطش باقی مانده بود که امدادگران تلاش می کردند دستش را طوری نگه دارند که بیش از آن اذیت نشود تا ترتیب انتقالش را بدهیم که آن مجروح برگشت گفت: بروید سراغ کارهای مهم تر و زخمی های دیگر، دست من در برابر کار شما در این وضعیت چندان مهم نیست، این صحنه ها هر روزش برابر بود چندین واحد کارشناسی ارشد، فضای آنجا متفاوت بود و همه در نیکی کردن به هم سبقت می گرفتند.

پس از این عملیات، نسبتا از سر و صدای شوش کاسته شد و من هم با تمام شدن موعد ماموریتم دوباره به تبریز بازگشتم. هنگام بازگشت با هواپیمای حمل مجروحان آمدم که تا رسیدن به تهران در چندین شهر هواپیما نشست تا مجروحانی را به آن شهرها تخلیه کند که اصفهان، شیراز و ... از آن جمله بود که من از تهران دوباره با اوتوبوس به تبریز آمدم.

با آمدن به تبریز دوباره دلم گرفت، در منطقه كه بودم احساس نشاط و سبکی می کردم ولی در تبریز با وجودی که شب ها جزو نیروهای شب کار بیمارستان امام برای رسیدگي به مجروحان بودم و روزها آماده باش بودیم و هرکجا بمباران می شد می رفتم ولی با اين حال، همه این ها نمی توانست دلم را راضی کند.

یک ماه که از بودنم در تبریز می گذشت دوباره درخواست اعزام به جبهه کردم، پیش از آغاز عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر بود كه مقدمات رفتنم آماده شد و این بار هم مثل دفعه پیش، از طریق هلال احمر حکم گرفتم و راهی شدم که مرا در بیمارستان گلستان2اهواز باز رئیس اورژانس کردند.

زمان عملیات که نزدیک شد باز احساس می کردم اگر آبادان و نزدیک منطقه باشم مفیدتر خواهم بود دلم راضی نمی شد آنجا بمانم، با اصرار زیاد و جایگزین کردن فردی به جای خود، به سختی موافقت گرفتم آبادان بروم، علت مخالفت آن ها زیادی نیرو در بیمارستان طالقانی آبادان و نیاز در بیمارستان گلستان بود، وقتی هم موافقت کردند گفتند با دیدن اوضاع برخواهید گشت.

به هر حال من با برگه اعزام به آبادان، در آمبولانسی که بقیه همکارانم هم از پزشکان و پرستاران بودند، راهی آبادان شدیم در مسیر خانه های زیبا که با وجود خرابی در اثر ترکش و بمباران اطرافشان سبزی و گل روئیده بود نگاه ها را به سمت خود می کشید، بیشترشان خانه های سازمانی بود. به محض رسیدن به بیمارستان طالقانی آبادان، تا بخواهیم خودمان را معرفی کنیم با شربت صلواتی به استقبالمان آمدند و گفتند گلویی تازه کنید و پس از آن سراغ کارتان بروید.

همزمان با من سه دانشجوی پرستاری هم آمدند و پس از تثبیت شدنمان اتاقمان را نشان دادند که در طبقه پنجم بیمارستان بود. یک شب که آنجا بودم در تاریکی شب تبادل آتش بین قوای دو کشور را می شد دید، به گفته مسئول بیمارستان گلستان، نیرو در آبادان زیاد بود و چون به خاطر تیررس بودن منطقه مجروحان را نگه نمی داشتند می شد گفت نیروی کمکی و امدادی دو برابر مجروح بود و برای همین، نیروها را شیفتی تقسیم کرده بودند ولی به علت اینکه نیرو زیاد بود و می خواستم برگردم شیفتی تعیین نکردم.

صبح فردای آن روز به طرف اهواز برگشتم و رئیس بیمارستان گلستان گفت، گفتم که در بیمارستان طالقانی آبادان نیرو زیاد است و برمی گردید دوباره به اینجا!

شب همان روز از قضا وضع بیمارستان(آبادان) شدت می گیرد و دشمن هم طبقه پنجم بیمارستان را می زند و اتفاقا آن سه پرستار هم که با من هم اتاقی بودند به شهادت می رسند، با شنیدن این خبر ناراحت شدم که من چرا آنجا نبودم و توفیق شهادت نداشتم.

باز هم پس از یک ماه فعالیت در بیمارستان گلستان 2 اهواز كه از پانزدهم اردیبهشت تا پانزدهم خرداد آنجا بودم دوباره به تبریز برگشتم.

در تبریز هم بیشتر مواقع مجروح جنگی بود که از منطقه می آمد و از بیمارستان امام برای درمان به بیمارستان سینا و مجروحان آسیب دیده از ناحیه چشم هم به بیمارستان نیکوکاری منتقل می شدند، با وجودی که در تبریز سروکارمان در طول جنگ با مجروحان منطقه یا بمباران بود ولی بودن در منطقه حال و هوای خاص خود را داشت.

بار سوم که به منطقه رفتم در عملیات محرم بود، از نظر زمانی حکم ماموریتم کم بود ولی مرخصی هم داشتم و توانستم زیاد بمانم، این بار در نقاهتگاهی واقع در پایگاه هوایی دزفول مشغول فعالیت شدم. آنجا هم مسئولیت سالن بزرگی را به من داده بودند و کارمان تشخیص و حل مساله و اعزام مجروحان به بیمارستان ها بود. تعدادی از خواهران هم که امدادگر بودند در کارهای تدارکی فعالیت می کردند. همچون فرشته در انجام کارها از هم سبقت می گرفتند و کسی نمی گفت فلان کار سخت است و من نمی توانم حتی آن ها سرویس نقاهتگاه را هم داوطلبانه تمیز می کردند و اخم به ابرو نمی آوردند و این روحیات انسان را مجذوب آن محیط مي كرد طوري كه هنگام برگشت از آنجا احساس غربت می کرد.

در هتل نادری اهواز اسكان داشتيم که با مینی بوس به پایگاه هوایی می رفتیم ولی اسكان داخل پايگاه، در همان محوطه بود تا ساعت هایی که مجروح کم بود آنجا استراحت کنیم.

پس از برگشتن از آنجا مدیریت بخش پرستاری بیمارستان نیکوکاری را به من محول كردند و با این مسئولیت، رفتنم به جبهه سخت تر شد ولی چندبار مرخصی گرفتم و رفتم.

پس از عهده دار شدن این مسئولیت، مدتی اتاق عمل به خاطر بازسازی تعطیل شد و این فرصت مناسبی بود تا نیروها را برای آموزش دوره نظامی بفرستم که خوب یادم است یک خانم مسن از کارکنان بیمارستان بود که در کلاس اسلحه، ژ3 را به راحتی باز و بسته می كرد و با دیدن این صحنه، فهمیدم آموزش هیچ زمانی برای انسان ناممکن نیست.

گفتگو از: رقیه غلامی

ارسال نظرات
آخرین اخبار