آرزوی یک مادر/ حضرت زینب(س) بخواهد، نمی روی؟
مادر شهید سجاد ابوفلاح با نصب عکس این شهید در میدان شهید منتظری تبریز به آرزویش رسید.
حسن رضا محمود معروف به «ابوفلاح» برای آن هایی که در دوران دفاع مقدس گذرشان به لشکر عاشورا افتاده، نامی آشناست. او از عملیات رمضان(سال 1361) به جمع رزمندگان آذربایجانی پیوست و تا پایان جنگ هم دوشادوش دلاورمردان لشکر عاشورا علیه رژیم بعثی صدام جنگید.
بهدنبال سقوط حکومت صدام به سال 1382 به کشورش بازگشت و در زادگاه خود به عنوان یک مبلغ دینی ارشاد و هدایت اهالی را عهدهدار شد. با وجود اینکه از ایران رفته؛ اما ارتباطش را با تبریز و یاران خود در لشکر عاشورا قطع نکرده است.
ابوفلاح سال 1363 با طلبهای بنام «کریم پوراحمدی»(شهید) اهل خیابان مارالان تبریز آشنا شده و همین آشنایی مقدمات ازدواجاش را با خواهر این شهید بزرگوار فراهم کرد. حاصل این ازدواج یک پسر به نام سجاد و دو دختر بود.
سجاد هم روحیهای چون پدرش(ابوالفلاح) داشت و به خواسته «هل من ناصراً ینصرنی» امامحسین(ع) لبیک گفت و به جمع شهدای مدافعین حرم پیوست.
پدرش در اینباره میگوید: وقتی سید سیستانی فتوا داد، از همه چیز دست کشید و گفت: من به جنگ با داعش میروم. تکلیف شرعی الان این است.
مادرش خیلی ناراحت شد. گفت: سجاد، من به امید تو آمدهام عراق. اگر تو بروی، من هم میروم. بابات پیر شده، اگر تو بروی تنها میمانیم. کی به اینها میرسد؟
چند روز بحث کردیم. آخر سر سجاد گفت: ننه، حرف آخرم این است که آیا کربلا در کربلا تمام شد یا دائمی است؟
مادرش گفت: دائمی است.
گفت: الان ما در کربلا هستیم. امامحسین(ع) آمده در سه کیلومتری ما «هل من ناصرٍ ینصرنی» میگوید. حضرت زینب(س) از تو کمک میخواهد، نمیروی؟
گفت: میروم.
برگشت، گفت: من را هم امامحسین(ع) میخواند، نمیگذاری بروم؟
مادرش ساکت شد و با من بحث کردیم. رفتیم به مغازهاش. کارمند بود و مغازه هم داشت.
گفتم: سجاد، تو صبر کن، بگذار من بروم. اگر هم شهید شوم تاثیری در خانواده ندارم. پیر شدهام؛ اما تو جوان هستی و خانواده را سرو سامان میدهی.
گفت: تو پیر هستی، منطقه هم صاف است، درست است که زیاد جنگیدی؛ اما منطقه کوهستانی و ناهموار نیست. تو نمیتوانی خوب بدوی. من جوان هستم، میتوانم.
گفتم: بهعنوان مبلغ و تک تیرانداز میروم.
قبول نکرد. دیدم راست میگوید. جوان است و میتواند بجنگند و من مثل او نمیتوانم. رفت و همان شب عملیات داشتند. ساعت چهار صبح عملیات شروع شده بود، 4:30 زنگ زدم به گوشیاش. پرسیدم: چطوری سجاد؟
دو بار گفت: بابا من تمام کردم. حلالم کن، حلالم کن!
گلوله از گردنش خورده بود. به این ترتیب شهید شد و به آرزویش رسید.
سجاد شهید شد. ولی آرزویی بر دل مادرش بود. او هم دوست داشت عکس فرزندش را بهعنوان شهید مدافع حرم در زادگاهاش را ببیند. این آرزو حیلی زود محقق شد و به همت تلاشگران این حوزه عکسی بر میدان منتظری تبریز نصب شد. عکس سجاد ابوفلاح، مدافع حرم و خواهرزاده روحانی شهید، کریم پوراحمدی.