عباسعلی جهانشاهلو از اهالی روستای سمقاور کمیجان بود در طول زندگی خود به پابوس امام هشتم(ع) مشرف شده بود از اینرو همه او را به نام مشهدی عباسعلی میشناختند.
مشهدی عباسعلی مردی ساده و زحمتکش بود که با آغاز فصل بهار به کشت و کار میپرداخت و روزها بر زمین عرق میریخت و دسترنج تلاش خود را میخورد تا پایان فصل پائیز روزها به این منوال میگذشت تا اینکه سال 1329 پسری صالح و سالم خدا به او و همسرش عنایت کرد.
نامش را مرادعلی نهادند، مشهدی عباسعلی برای کسب روزی حلال از هیچ کوششی فروگذار نمیکرد، لقمهای حلال که بر تربیت فرزند بیتاثیر نبود.
مرادعلی در دامن مادر رشد و تربیت یافت تا دوره ابتدایی را پشت سر گذاشت، مدرسه "سراج حجازی" روزهایی را که مرادعلی به عشق آموختن پشت میز و نیمکتهایش میگذراند سپری میکرد را فراموش نکرده است.
مرادعلی عاشق علم و تحصیل بود، گویی کویر تشنه وجودش همواره تشنه آموختن بود، به خاطر عشق و علاقه به تحصیل، اقدام و خویشاوندان او را در ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر یاری رساندند و راهی تهران آن روزگار کردند.
دوره راهنمایی را با نمرات عالی سپری کرد و هر روز که میگذشت او جوانی برومندتر میشد، عاشق پرواز بود و رویای خلبان شدن را در سر میپروراند، روزها یکی از پس دیگری گذشت تا اینکه سال 1349 موفق شد به نیروی هوایی بپیوندد.
گروهبان جهانشاهلو پس از اخذ دیپلم در آزمون خلبانی شركت کرد و توانست سربلند از این آزمون بیرون آید و پله رفتن به اسمان را پیدا کند، سال 1356 موفق شد تا مدارج عالیه را در دانشگاه خلبانی کسب و 21 ماه دوری از وطن را برای گذراندن دوره خلبانی در آمریکا تحمل کند.
از همان روزها به دنبال این بود تا نام ایران و ایرانی را بر قلههای افتخار برافراشته کند، رتبه ممتاز دوره خلبانی و در نهایت دریافت درجه ستوان دومی در سن 27 سالگی افتخاری بود که در کارنامه وی به چشم میخورد.
در مدتی که در آمریکا زندگی میکرد ریشههای خود را از خاک ایران جدای نکرد و همواره دل بیتاب بازگشت به وطن بود، سال 57 زمان فراغ به سر رسید و با غرور به وطن بازگشت و در همان سال بود که بزرگترها برایش آستین بالا زدند و او را داماد کردند.
بیان خاطراتی از زبان "سعیده سجادی" همسر خلبان شهید "مرداعلی جهانشاهلو"
از خودم میپرسیدم حضرت زینب(س) چگونه بار مصائب کربلا را به دوش کشیدند؟ چگونه مشکلت را تاب آوردند؟
وقتی به این بانوی گرانقدر، اسوه صبر و بردباری فکر میکنم زخمهایم التیام مییابد، اندوهی که تنها با تصور حوادث عاشورا آرام میگیرد، واقعه کربلا و شهادت امام حسین(ع) به همراه 72 تن از یاران باوفایش من را به این باور رساند که بایستی در برابر اتفاقاتی که از حیطه اختیارات انسانی خارج است سر تسلیم به رضای الهی پائین آورد.
بیش از 30 سال است که از عروج بیفرود آن تیزبال جاودانه میگذرد، پروازی که نام او را در تاریخ این مرزو بوم جاودانه ساخت، او دیگر یك نام نیست، یك تاریخ است، تاریخی كه ما برای افتخار و بالندگی به ایمان و غرور و سربلندی، سخت، محتاج آن هستیم.
*خانم سجادی لطفاً درباره آشنایی خود با شهید جهانشاهلو برایمان بگوئید؟
آشنایی من با همسر شهیدم در حقیقت یک نسبت سببی بود، این شهید بزرگوار خواهرزاده داماد ما بودند که خوب، رفتو آمدهایی که وجود داشت زمینههای اشنایی بیشتر را فراهم ساخت و البته پیش از آن تقریبا خانواده ایشان را میشناختیم که با ازدواج خواهرم زمینه اشنایی بیش از پیش مهیا شد.
*شاخصترین ویژگی شخصیتی شهید "جهانشاهلو" چه بود که شما را مجذوب خود میساخت؟
در حقیقت شریفترین خصایصی که این شهید بزرگوار داشتند نظم، وقتشناسی و پشتكار بود و به جرات میتوانم اعتراف کنم که این ویژگیها زیبایی زندگی مشترك ما را صد چندان كرده بود.
از سوی دیگر من علاقه بسیاری به تحصیل داشتم و ایشان بهترین مشوق من در این زمینه بودند و ویژگیهای بارز شخصیتی که در وجود ایشان بود بهترین پشتوانههای پیشرفت محسوب میشد چراکه در زندگی مشترک این خصایص در من نیز اثر کرد.
*با توجه به اینکه شهید جهانشاهلو بسیار مقید و منضبط بودند وجود این نظم در زندگی مشترک مانع از ایجاد انعطاف در شرایط نمیشد؟
هرگز! به اعتقاد من، نظم انعطافپذیری به همراه دارد، افراد منظبط بیشترین بهرهمندی از انعطافپذیری در شرایط و موقعیتها خواهند داشت.
شهید "جهانشاهلو" فقط یک نظامی نبود انسانی به تمام معنا بود که با زیباییهای وجودی خود، زیباییهای زندگی خود و اطرافیانشان معنا و مفهوم میبخشید.
*هیچگاه تصور میکردید که روزی شما سکاندار کشتی زندگی در مسیر دریاهای طوفانزا باشید؟
بیدل دهلوی شعر زیبایی دارد:
زندگی نقد هزار آزار است هر قدر کم شمری بسیار است
گاهی وقتها میتوان پندهای بسیار زیبایی از اندیشههای حکیمانه دیگران گرفت، شرایطی که در زندگی پیش روی من و فرزندم قرار گرفت سبب شد تا نگاهم نسبت به مسایل به گونهای دیگر باشد در حقیقت تلاش کردهام در این مدت تا پایان ماجرا را ببینم.
برداشتهایم از موانع و محدودیتها مثبت باشد و این اعتقاد و نگاه مثبت به زندگی بود که سبب شده زندگی را بار دیگر از نو آغاز کنم و تاکنون از تلخیها و سختیها برداشتی مثبت و سازنده داشتهام.
*مشکلات زندگی برای شما حکم نیروی بازدارنده و منفعل کننده نداشته است؟
هرگز، هربار با هر مشکلی بزرگتر شده و تجربه گرانسنگ دیگری را به دست آوردهام، در زندگی به گونهای رفتار کردهام که مشکلات و چالشهای زندگی را پشت سر نهاده و هر سختی برایم موقعیتی است که تواناییهایم را با آن بسنجم.
*با آغاز جنگ رژیم بعث علیه ایران گویا در تبریز بودید چه حوادثی از ان روزها به یاد دارید؟
محل خدمت علی پایگاه دوم شکاری تبریز بود که به تبع من نیز در تبریز زندگی میکردم، اگرچه دوری از خانواده برایم دشوار بود ولی همسرم تکیهگاه من بود، بستگانم در تهران به سر میبردند، یک روز پیش از اغاز رسمی جنگ رژیم بعث عراق علیه ایران برخی از مناطق کشور توسط هواپیماهای عراقی بمباران شده بود.
شرایط بحرانی به وجود آمده بود، قرار بود از تهران برایمان میهمان بیاید با علی تماس گرفتم تا بپرسم آیا پرواز تهران به زمین نشسته است یا خیر؟
گویا در همان لحظه بمباران اغاز شده بود، چند بار تماس گرفتم تا بالاخره علی پاسخ داد و از پشت تلفن گفت "شرایط خاصی پیش آمده"
منتظر ماندم تا او به منزل بازگردد، وقتی به منزل آمد بسیار عصبانی بود.
از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟
گفت "دشمن به خاک کشور تجاوز کرده و این اصلا قابل تحمل نیست، تجاوزی آشکار که تحملش برایم سخت است باید فردا در اولین فرصت جواب دشمن را بدهیم، باید از ناموس و کشورمان دفاع كنیم"
آرام و قرار نداشت من هم در شرایط جسمانی خاصی به سر میبردم ولی با این وجود تلاش میکردم که به علی روحیه بدهم؛ گفت "فردا باید در پایگاه بمانیم" آن شب را تا دیر وقت بیدار ماند و با یک سری نقشه سرگرم بود.
*وقتی که متوجه شدید همسرتان قرار است در عملیات حضور داشته باشند چه حسی پیدا کردید؟
صبح، زودهنگام بیدار شد نماز صبح را خواند و خداحافظی کرد تا راس ساعت 7 در پایگاه باشد، زمانی که از منزل خارج شد دوباره بازگشت و یک بار دیگر از من خداحافظی کرد!
پرسیدم "چرا هر بار که میروی باز میگردی؟
گفت "دل تنگ شدم، مراقب خودت و فرزندمان باش، شما را به خدا میسپارم.
ساعت 7:15 صبح بود که یک بار دیگر صدای هواپیماهای عراقی به گوش رسید، حمله هوایی شده بود، منزل ما در طبقه اول بود و همسایهها با شنیدن صدای هواپیماها به طبقه اول آمدند و من نیز در آن شرایط به انان دلداری میدادم.
علی میگفت تو همسر یک رزمنده هستی باید بتوانی شرایط را تحمل کنی و مرهم زخم دیگران نیز باشی، همواره مرا به صبر دعوت میکرد، بارها که به ماموریت میرفت اقدام از او میخواستند تا مرا همراه خود ببرد ولی او در پاسخ آنان میگفت " مشکلات او را میسازد چراکه تاب تحمل و قدرت رویارویی با مشکلات را دارد! یک جمله میگفت اگر مشکلی پیش آمد مرا خبر کن"
*به واقع ایشان سعی بر تَشخص بخشیدن به وجود شما به عنوان همسرشان را داشتند؟
بله، هرگز غربت، موضوع زندگی ما نبود، یاد گرفته بودم که باید روی پاهای خود بایستم مخصوصا اینکه در یک شهر دیگر و به دور از خانواده زندگی میکنم، غربت و دوری از خانواده در زندگیمان مفهومی نداشت.
با آغاز جنگ زنان و کودکان را از منطقه پایگاه دور کردند من نیز با آنان همراه شدم، دیگر خلبانها میآمدند و به خانوادههایشان سرکشی میکردند اما علی با من تماس نگرفت!
جویای حال او شدم اما نتیجهای به دست نیاوردم تصمیم گرفتم تا با فرمانده پایگاه تماس بگیرم، از او خواستم تا حقیقت را برایم بگوید چراکه احساس میکردم تاب تحمل شنیدن واقعیت را دارم.
فرمانده در پاسخ به تلفنم گفت: علی دچار سانحه شده در حال پیگیری هستیم با اتمام جنگ بازمیگردد؟
*در آن شرایط طوفانی چه عکس العملی داشتید؟
مادر شدن در انتظارم بود بنابراین تمام توجه خود را معطوف به فرزندم کردم اگرچه نوزده سال بیشتر نداشتم ولی تجربهای از هفتاد سال زندگی را بر دوش میکشیدم، در زمانی که مادر میشدم نیازمند همراهی همسرم بودم، اما شرایط به گونهای رقم خورده بود که میبایست خود را محک میزدم.
راست گفتهاند که تجربه معلمی است که اول امتحان میکند پس از آن یاد میدهد! حوادثی را که در طول تناریخ اسلام بر اهل بیت(ع) گذشته بود را در ذهنم مرور کردم بنابراین بر خدا توکل کردم و ایمان داشتم که معبود بخشنده مرا تنها و درمانده نخواهد گذاشت.
پس از اینکه برایم مسجّل شد علی دچار سانحه شده انتظار برایم شروع شد، خانواده نیز مرتبا با من در تماس بودند و جویای احوال علی میشدند، برای اینکه زحمت آمدن سفر را به خانواده ندهم ناچار خود تصمیم گرفتم عازم تهران شوم علیرغم توصیه پزشک به تهران رفتم.
پسرم مهدی در 9 آبانماه سال 59 متولد شد و من نیز همت خود را به کار بستم تا او را در مسیری که پدرش رفته بود تربیت کنم.
* فکر میکردید که ایشان اسیر شده باشند؟
با شرایطی که داشتم امید این را داشتم که اسیر شده باشد، البته روزهای جنگ اوج شایعه پراکنیها بود و مدام در دریایی متلاطم بین ساحل امید و اقیانوس هراس در حرکت بودیم.
*چه زمان خبر شهادت ایشان به شما رسید؟
سال 1362، نامهای از بهداری عراق به دست ما رسید که در آن نام علی به همراه تعدادی از خلبانهای ایرانی قید شده بود آنان اسرایی بودند که در خاک عراق در اثر سانحه به شهادت رسیده بودند و مطرح شده بود که آنان در خاک عراق مدفون شدهاند، البته نامه فاقد هر گونه مهر و نشان رسمی بود.
به این خاطر مسئولین به شایعه و جعلی بودن نامه رأی دادند و امید خانوادهها افزونتر شد، جریان ادامه داشت هر از گاهی نامهای مبنی بر خبر شهادت او میرسید و روز دیگر خبر از نامعتبر بودن خبر، خانواده این اسرا هنوز در آن دریای متلاطم غوطهور بود.
سال 1373 از مسئولین خواستیم تا پیگیر شوند و وضعیت را مشخص کنند اما پاسخی که شنیدیم این بود که دولت عراق از ارائه مدارک سرباز میزند.
*در تربیت فرزندتان پس از شهادت پدر به چه نكاتی توجه داشتید؟
مهدی متولد نشده بود که علی به شهادت رسید، ذهنم مدام درگیر بود که پاسخ سوالات او را چه بگویم؟ پاسخها را در ذهنم مرور میکردم، پاسخهای متنوع و متعددی که در مخیلهام خطور می کرد اما واقعیت صورت دیگری داشت که کشف کردن و کنار آمدن با آنها به خودی خود حوصلهای سترگ را میطلبید.
زندگی به مانند باغی است که والدین هر دو باغبان آن هستند و فرزند میوه شیرین باغ زندگی، با گذشت روزها به این نتیجه رسیدم که به یک تقسیم بندی معقول، منطقی، گویا و رسا از مسائلی که با آنها روبهرو شده و خواهم شد برسم، بخش عمده این مسائل بدون شک مسائل عاطفی بود.
از اقوام نزدیک پرسیدم برای مهدی درباره پدرش چه بگویم؟ گفتند بگو پدرش در راه دفاع از وطن شهید شده است.
قد کشیدن و رشد فرزندم را به نظاره نشسته بودم تا اینکه از پرسید پدرم کیست؟ و من از پدر برایش سخن گفتم، از شرایط سالهای جنگ و پیش از آن، گفتم که اعتقادات و اندیشههای پدر چه بود، پاسخ را با نیازهای مختلفی که یک فرزند میتواند داشته باشد در هم آمیختم.
در کنار مسئولیت مادری برای فرزندم دوست و همراه بودم، دوستی که در این میان اعتباری خاص به مابقی قضایا بخشید از سوی دیگر چون استنباط قضایا و مشکلات را بر عهده مهدی گذاشته بودم او به راحتی پذیرفت.
شهید مراد علی جهانشاهلو
فرزند: عباسعلی
تاریخ تولد: 1329
محل تولد: سمقاور
تاریخ شهادت: 01/07/1359
تاریخ رجعت: 1381
محل شهادت: بغداد
عضو: خلبان ارتش جمهوری اسلامی ایران
محل دفن: بهشت زهرا (تهران)