در بخشی از این مراسم، تعدادی از شاعران سرودههای خود را قرائت کردند که بخشهایی از این اشعار به این شرح است:
ناصر فیض
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
من ماندهام اینجا که حلال است، حرام است؟
با این که بهفتوای دل اشکال ندارد
گر یار پسندید تورا کار تمام است
در مذهب ما باده حلال است، ولی حیف
در مذهب اسلام همین باده حرام است
شد قافیه تکرار ولی مسئلهای نیست
چون شاعر این بیت طرفدار نظام است
این ماه شب چاردهم در شب مهتاب
یا این که نه، همسایه ما در لب بام است
در مجلس اگر جای خودت را نشناسی
این جا است که مفهوم قعود تو قیام است
پرسید طبیبم که پس از رفتن یارت
وضع تو اعم از بد و از خوب کدام است
از این که چه آمد به سرم هیچ نگفتم
گفتم دل من سوخت، نفهمید کجام است
***
محمدکاظم کاظمی
به نوجوانان کارگر هموطنم
دیدمت صبحدم در آخر صف، کوله سرنوشت در دستت
کولهباری که بود از آن پدر، و پدر رفت و هِشت، در دستت
گرچه با آسمان در افتادی تا که طرحی دگر دراندازی
باز این فالگیر آبلهرو طالعت را نوشت در دستت
بس که با سنگ و گچ عجین گشته، تکّهچوبی در آستین گشته
بس که با خاک و گِل بهسر برده، میتوان سبزه کشت در دستت
شب میافتد و میرسی از راه با غروری نگفتنی در چشم
یک سبد نان تازه در بغلت و کلید بهشت در دستت
کاش میشد ببینمت روزی پشتِ میزی که از پدر نرسید
و کتابی که کس نگفته در آن قصّة سنگ و خشت، در دستت
بازیات را کسی بههم نزند، دفترت را کسی قلم نزند
و تو با اختیار خط بکشی، خطّ یک سرنوشت، در دستت
***
سعید پورطهماسبی
از تو من تنها نگاهی مختصر میخواستم
من که چشمان تو را از هر نظر میخواستم
گرچه شاید سهم اندوه مرا از دیگران
بیشتر دادی، ولی من بیشتر میخواستم
این اگر آنگونه بود و آن اگر اینگونه... نه!
عشق را بی هیچ اما و اگر میخواستم
روزگارم هرچه باشد وامدار چشم توست
من که در هر کاری از چشمت نظر میخواستم
رستن از بند قفس، رنج اسارت را فزود
آه، آری! باید اوّل بال و پر میخواستم
رفت عمری، تا بیابم خویش را گم کردهام
تا بیابم خویش را، عمری دگر میخواستم
باید از ماهی بخواهم راز دریا را، اگر
پیش از این از ساحل سطحینگر میخواستم
خواب دیدم پیله میبافم به دور خویشتن
کاش روزی مثل یک پروانه برمیخاستم
***
محمد مهدی سیار
1.
(به ساحت قرآن)
نه سواد عربی...
نه صناعات و فنون ادبی...
آیههایش باری
نه مفسر، که مسافر میخواست
درک این نامه دیرینه فقط
اندکی درد معاصر میخواست...
چگونه در خیابانهای تهران زنده میمانم؟
مرا در خانه قلبی هست... با آن زنده میمانم
مرا در گوشه این شهر آرام و قراری هست
که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده میمانم
هوای دیگری دارم... نفسهای من اینجا نیست
اگر با دود و دم در این خیابان زنده میمانم
شرابی خانگی دائم رگم را گرم میدارد
که با سکرش زمستان تا زمستان زنده میمانم
بدون عشق بیدینم، بدون عشق میمیرم
بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده میمانم
***
ریحانه کاردانی
راه حرم را بستهاند اینک حرامیها
تا چند در چنگال خونخواران گرامیها
نفرین به طراحان این ترفندهای شوم
نفرین به اربابان جنگ و تلخکامیها
هر کس مدافع میشود محکمترین شعری
از باده این شعر مینوشند جامیها
دارایی رود خروشان چشمهها هستند
مدیون سربازان گمنامند نامیها
در سینه خاصان عالم راز جانسوزى است
این راز را هرگز نمیفهمند عامىها
یک روز میآید کسی روشنتر از خورشید
چشمانتظار صبح باید بود شامىها!!
***
نیلوفر بختیاری
«ماهواره»
باز شب شد، بیهدف، بیدیدن ماه و ستاره
پای خود ما را نشاند این جعبه جادو دوباره
خنده خواهر، غمِ مادر، اجیرِ قصهگو شد
دور هم بودیم، اما ذهنهامان در اجاره...
بس که شبها این شبحها را به خود تشبیه کردیم،
آدم هر قصهای شد از من و تو استعاره
چیست پشتِ پردههای نخنمای این نمایش؟
قهرمانی بیقواره، قصههایی نیمهکاره
سرنوشتی را که باید آبی یکدست باشد،
حیف! پنهان کرده نعشِ ابرهای پاره پاره
در جهانِ مردگان، شبزندهداری کافیات نیست؟
پیر شد بختِ جوان تو، بهپای ماهواره...
***
سیدمحمدمهدی شفیعی
کوه باشی سیل یا باران... چه فرقی میکند
سرو باشی باد یا توفان.... چه فرقی میکند
مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان
آسمان شام با ایران چه فرقی میکند
قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم
حصر الزهرا و آبادان چه فرقی میکند
مرز ما عشق است هرجا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی میکند
هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بیشهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند
***
فاطمه افشاریان
«حرم یار»
وقتی که در ایرانم و دلتنگ عراقم
در دل بههوای حرمت کنج رواقم
بعد از سفر این دل شده دیوانۀ یک عکس
عکس حرم توست به دیوار اتاقم
تا جلوه نمودی به دلم، پر شدم از عشق
عطر حرم یار خوش آمد به مذاقم
بعد از سفر نور دلم تنگ شما شد
حالا چه کنم من که گرفتار فراقم
هر روز سلامت کنم ای عشق از اینجا
دلبستۀ ایرانم و دلتنگ عراقم...
***
نصیر ندیم
خفته پرچال به پرچال کبوتر در خون
آسمان از چه نشسته است سراسر در خون
لاکپشتی که برون آمده از لاک کجاست
کو پرنده که نباشد همه پر پر در خون
فوران از رگ هر چشمه برون آمده است
کوچه کوچه نفسی شهر شناور در خون
تو نبودی و در این خانه چه طوفان آمد
تو نبودی و خزان از در ایوان آمد
تو نبودی و بهار از دل باغستان رفت
تو نبودی و شراب از رز تاکستان رفت
تو نبودی که سر دار سرم بازی شد
تو نبودی که سحر قاتل ما قاضی شد
مرگ چسپیده به دیوار در خانه ما
برگ ما شاخه ما غله ما دانه ما
مرگ باز از در هر خانه به داخل آمد
مرگ بیچون و چرا هر شبه نایل آمد
مرگ چنبر زده بر بادیه چون ابر سترگ
گرگ٬ گرگ آمده گرگ آمده از گرگا گرگ
گفت: آدینه به آدینه جهان تعطیل است
گرچه روشن آینه، جهان تعطیل است
ای شبان دل ما حکمت عیسی با تو
پاسبان گل ما صحبت سینا با تو
راز عالم نفس پاک تورا میخواهد
بوی از پیرهن چاک تورا میخواهد
مهر جالوت شده نغمه داوود تو کو
شهر تابوت شده مژده موعود تو کو
لشکر پیل به تخریب حرم آمده است
کو ابابیل که بر کعبه ستم آمده است
ناکسان اندو درین گستره میدان دارند
قاسطاناند و بهنیزه همه قرآن دارند
ای که در غربت ما جام جهان مصحف توست
دایره دایره تقدیر زمان در کف توست
نوبت توست که این معرکه را برداری
شرق تا غرب بهشمشیر مسخر داری
وقت آدینه به آدینه تورا میطلبند
سیصدو سیزه آیینه تورا میطلبند
ذوالفقار پدری را به کمر میبندی
کی به اصلاح جهان بار سفر میبندی
***
روحالله اکبری
سکوت کردی و این اول شنیدن بود
سکوت کردن تو لب گشودن من بود
به چشمهای تو سوگند میخورم که دلم
به بازگشتن تو، ماندن تو، روشن بود
من و تو در نظر دوست چون گلیم و بهار
همین علاقه ما خار چشم دشمن بود
تو دل بریدهای از من چنان که رود از کوه
سرت بلند! که روزی به شانه من بود...
***
«غزل»
احمد شهریار
جز حرف راست هیچ نگوید زبان ما
تیر شکسته را نرهاند کمان ما
پا در رکاب باش که در راه زندگی
شور نفس بود جرس کاروان ما
بلبل بیا به غمکده ما که از فراق
شاخ گل است هر مژه خونچکان ما
پرواز ماست رو به تجلی وگرنه خلق
در زیر خاک ساختهاند آشیان ما
ما را به عشق کشتی و ما زندهتر شدیم
رنگی بهجز بهار ندارد خزان ما
یارب هزار بار به عنقا حلال باد
بر خوان صبر مائده استخوان ما
ای شهریار از نفس واپسین نترس
جان میدمند بر بدن نیمهجان ما
***
مرتضی طوسی
شعر ترکی
باخدی غافل دن او کج آیین گؤزون
حیله باز، نازک باخیشلی، چین گؤزون
گوشه گیر دینداریدیم بیرگون منه
باخدی دوردمین گوشه دن بی دین گؤزون
بیرباخیشلا قلبیمی سالدین تورا
صید ائدیب دیر طرلانی شاهین گؤزون
سوزدو بیرکهلیک کیمی بیر یاز گونو
سینه مین دشتینده بیلدیرچین گؤزون
من دئدیم: اولسون بلالردن اوزاق
من دئدیم اولسون، دئدی"آمین" گؤزون
عاشیقین غمزه یله آلت اوست ایله میش
سوره "زلزال" اوخور "والتّین" گؤزون
من صراط المستقیم دن چیخمیشام
نستعینیم دیر والضالین گؤزون
گؤزلرین گؤردوکده بسم الله دئدیم
آمما قورخوب قاچمادی او جین گؤزون
کئشکه جان ایستردی، قالمازدیم دو دل
مندن ایمان ایسته ییر کابین گؤزون
***
نغمه مستشارنظامی
با پنج نور ناب بهشتی، با حرف حق مجادله سخت است
تسلیم اقتدار تو هستند بر عالم این معادله سخت است
با پنج نور ناب بهشتی، از راه آمدی و دلم ریخت
در شهر دیرهای قدیمی، حتی خیال زلزله سخت است
همراه تو ولی خداوند، همپای تو دو سرو بهشتی
با توست روح سوره کوثر، با آیهها مقابله سخت است
این پنج تن عصاره عشقاند، این پنج تن سلاله نوراند
نجرانیان! مقابله کردن، با این جبال و سلسله سخت است
این وعده را مسیح به ما داد، اینک زمان تابش عشق است!
دیدار نور ناب بهجز در دلهای پاک و یکدله سخت است
نصرانیام که ناممحمد، دین مسیح را به من آموخت
قلبم رسیده است به تسلیم، با عاشقان معامله سخت است
با اهل بیت پاک نبوت، غیر از سلام و نور مگویید
با مستجاب الدعوةترینها، جان بردن از مباهله سخت است
***
نقی عباس از هند
از کوه نور، آمده بودی، با یک سبد بهار، محمّد(ص)
بر شانهات هزار فرشته، در سینهات شرار، محمّد(ص)
إقرأ؛ بخوان... تو خواندی و انگار، «إقرأ» تو بودی از دهنِ غار
آری، تو خود کلام خدایی؛ برگشتهای ز غار، محمّد(ص)
ای جلوهگاه خُلقِ ستوده! دنیا در انتظارِ تو بوده
این خَلق را رسان به قراری، با جان بیقرار، محمّد(ص)
تو آفتابِ اوّل و خاتم، تو رحمتی برای دو عالم
هرچند زیر پای تو ریزند، از بغض و کینه، خار، محمّد(ص)
هم در ازل وجود تو موعود، هم تا ابد فیوض تو موجود
مانندِ لطفِ حضرتِ معبود، پنهان و آشکار، محمّد(ص)
با قلب خسته و جگرِ ریش، دنیا شدهست تشنهتر از پیش
بر جانِ ما ببار محمّد! والا پیامدار! محمّد(ص)
***
محمّدجواد آسمان
به هشیاران بگو؛ آن مِی به ساغر برنمیگردد
بگو آن روزهای خوب، دیگر برنمیگردد
بگو آنقدر نومیدیم از برگشتنِ مستی،
که ساقی را بهسوی تشنگان سر برنمیگردد
بهشت آتشینی ساختیم از خون و خاکستر
شفیعان سوختند و روز محشر برنمیگردد
خبر، تلخ است امّا بهتر است از بیخبر بودن
خبر این است؛ دیگر آن کبوتر برنمیگردد
میان اینهمه تابوت، دنبال که میگردند؟
بگو، رستم که پیش از خوان آخر برنمیگردد
قلندرها طلسم عشق را همراه خود بردند
طلسم عشق برگردد، قلندر برنمیگردد
از این افسانه، تنها کلبه احزان حقیقت داشت
تو یوسف باش ـ بنیامین! ــ برادر برنمیگردد