وی یک لحظه خدا را فراموش نکرده بود؛ چمران خانه و کاشانه را رها کرده و به مصر میرود و شاگرد اول دوره چریکی میشود، بعد به لبنان میرود و با فرزندان یتیم و بینوای لبنانی در مدرسهای زندگی میکند که شاگردان همان مدرسه بعدها یاران حزبالله میشوند.
وقتی انقلاب شد در آن زمان که درگیریهای کردستان شروع میشود، چمران لبنان را رها میکند و به یاری سربازان امام خمینی در کردستان میپیوندد و با ضدانقلاب دست و پنجه نرم میکند آن زمان دیگر همه ابعاد وجودی چمران را از یاد برده بودند و او را مبارزی شجاع میشناختند.
در مریوان، چمران با ماشین توی شهر گشت میزد جوانی را دید که مرتب به چمران اهانت میکرد؛ جلو رفت و گفت ای جوان به چه کسی اهانت میکنی؟ جوان گفت به چمران و اگر ببینمش پدرش را در می آورم، چمران پرسید برای چی؟
جوان گفت: نیرو آورده اینجا برای چی؟
چمران گفت: اصلا تو چمران را میشناسی؟ جوان گفت: بله که میشناسم او کچل است.
دکتر سرش را نشان داد و گفت: منم سرم کچل است من مصطفی چمران هستم.
جوان گفت: نه تو چمران نیستی او دژخیم است او مثل چنگیز است، جوان باورش نمیشد ولی شهید چمران جنگجو در نبرد هم مهربان بود.
دست نوشتههایش هم عارفانه و دلنشین بود و آن چنان مناجات نامهای در راز و نیاز با معبودش از خود برجای گذاشته که تا همیشه برای نسل جوان و نسل بعد هم تازگی و طراوت دارد.