خاطرات شنیدنی غسال شهدا
به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج، فروردین سال ۱۳۵۳ وقتی «صفر آزادی نژاد» برای اولین بار پایش به غسالخانه بهشتزهرا باز شد و برای فرار از بیکاری، همنشینی با مردگان را انتخاب کرد و شد غسال، فکرش را هم نمیکرد برکت این شغل او را به شهدا نزدیک کند، نمیدانست روزی معروف میشود به غسال شهدا و در آخرین ایستگاه دنیا میزبان شهیدانی میشود که باید غسل و کفن شوند. شهید رجایی، شهید چمران، شهید صیاد شیرازی و صدها و صدها شهید را صفر آزادی نژاد غسل و کفن کرد و روایتهای شنیدنی دارد از همنشینی با صورتهای آسمانی شهیدان انقلاب و دفاع مقدس.
بدون تعارف؛ از سر اجبار غسال شدم ولی...
«صفرآزادی نژاد» ۸۰ ساله شده و هنوز هم حافظهاش مثل ساعت کار میکند و با دقت میگوید ۱/۱/۱۳۵۳ به بهشتزهرا رفتم و ۱/۱/۱۳۸۴ بازنشسته شدم. سادگی و صفای خاصی دارد این پیرمرد. رد چروکهای صورتش را که بگیری میرسی به یکعمر زحمت و یک دنیا خاطره. آقا صفر رجزخوانی نمیکند و شعار نمیدهد. همان ابتدای مصاحبه بدون تعارف میگوید: «من از سر اجبار غسال شدم.» این اجبار را پنهان نمیکند حتی بااینکه حالا لقب غسال شهدا را به او دادهاند و با این عنوان مسئولان بارها از او تقدیر کردهاند.
چرا غم میخوری از بهر مردن؟!
ماجرای ورودش به بهشتزهرا و اولین پیکری که او غسل و کفن داد شنیدنی است؛ «۳۵ ساله بودم و بیکار با چند سر عائله، کار نداشتم. اتفاقی رفتم بهشتزهرا کمک بنا شدم، یک هفتهای بنایی کردم، بعد آمدند گفتند غسالخانه بهشتزهرا نیرو میخواهد، اگر نمیترسی بیا، گفتم چرا باید بترسم یک شعر را هم ضمیمه نترسیدنم از شستن جنازهها کردم و گفتم چرا غم میخوری از بهر مردن مگر آنها که غم خوردند نمردند؟ گفتم همه ما میمیریم، نمیر خداست، از همین فردا میآیم. خوشحال بودم که بالاخره کار پیدا کردم.»
اولین پیکری که غسل دادم یک دست بود
«چند روزی کنار غسالها ایستادم و فوت و فن شستن و کفن کردن میت را یاد گرفتم و بعد از یک هفته اولین پیکری که غسل دادم یک دست بود.» تعجب و شاید هم ترس از شنیدن این جمله را در چشمانمان میبیند و ادامه میدهد: «یک دست لباس خون آلود و پاره پاره به من دادند و گفتند این را در کوره بینداز. من رفتم نزدیک کوره. لباسها را به دقت تکاندم و یک مرتبه احساس کردم یک چیزی در لباس سنگینی میکند. لباس را وارسی کردم دیدم دست قطع شده یک میت از مچ در لباس جا مانده بود. به سرعت رفتم به دفتر سالن تطهیر و با عصبانیت گفتم چرا دقت نکردید؟ چرا این دست جا مانده؟ اگر من هم بی دقتی میکردم و لباس را با همان تکه از بدن میت در کوره میانداختم مدیون میشدم، خلاصه دست را با دقت غسل دادم و کفن کردم. مسئول سالن تطهیر آن روز متوجه دقت من شد و فهمید با اینکه برای فرار از بیکاری غسال شدم اما به کارم ایمان دارم و حواسم به جزیبات هست. به من اعتماد کردند و از آن روز امین سالن تطهیر شدم. خیلی زود در کارم خبره شدم، غسال بودن کار سختیست. سختیهایی که شما تصور میکنید با سختیهایی که من می گویم فرق میکند. باید حواست به همه جزییات باشد. اندازه کفن، غسل دادن و ریزه کاریهایش، هر کجا که غسال خطا کند و حواسش نباشد باید آن دنیا جوابگو باشد. خیلی آنقدر در کارم وارد شدم و مرا برای آموزش غسالهای تازه وارد به شهرهای دیگر میفرستادند.»
انس با شهدا از نیمه شبها در غسال خانه شروع شد
صفر آزادی نژاد به خاطرات سالهای منتهی به پیروزی انقلاب که میرسد میگوید روزهای تلخ و شیرین، سخت و دلچسب کاری من و انس با شهدا خیلی زود از راه رسید؛ «مبارزات انقلابی که آغاز شد روزی نبود که برای ما شهید نیاورند. خیلیها از من میپرسند مگر نمیگویند شهید غسل و کفن نمیخواهد؟ من هم جوابشان را میدهم؛ شهیدی که در وسط میدان جنگ شهید میشود غسل و کفن نمیخواهد. اما کسی که وسط مهلکه نباشد و شهید شود باید غسل و کفن داده شود.
هر چه به پیروزی انقلاب نزدیکتر میشدیم تعداد شهدا هم بیشتر میشد. یک روز اعلام کردند چه کسی حاضر است شب غسال خانه بماند؟ من گفتم میمانم. شب تا صبح ۲۰ شهید را میشستم و غسل و کفن میدادم. با شهیدان حرف میزدم و نجوا میکردم. برایشان اشک میریختم. جوان ۲۰ ساله، مرد ۵۰ ساله. انس من با شهدا از نیمه شبهای سالهای دهه ۵۰ در غسال خانه بهشتزهرا آغاز شد. چند ماه آخر قبل پیروزی انقلاب من یادم هست که یک هفته رنگ خانه و زن و بچه را ندیدم و شبانه روز در غسال خانه بودم. آنقدر تعداد شهدا زیاد بود که نیروهای غسال خانه کفاف نمیدادند و یادم هست که تعدادی از بازاریهای تهران برای کمک به غسال خانه میآمدند.»
روزی که شهید چمران را غسل و کفن کردم
انقلاب که پیروز شد، فکر میکرد دفتر هم نشینی با شهدا برای همیشه در پرونده کاریاش بسته شده، اما کتاب انس «صفرآزادی نژاد» با شهدا در ایستگاه آخر دنیا تازه گشوده شده و روزهای اوجش در راه بود. جنگ که آغاز شد این را فهمید؛ «من امین سالن تطهیر بودم و این از لطف خدا بود که غسل و کفن کردن بعضی شهدا را به من میسپردند. سال ۶۰ بود، یک روز من را صدا کردند و گفتند مأموریت داری، باید برای غسل و کفن کردن دکتر چمران بروی. من سواد درست و حسابی ندارم اما با شنیدن نام دکتر چمران شوکه شدم. چند ماه قبل ایشان به اتفاق چند نفر به غسال خانه بهشتزهرا آمدند و با من هم صحبت شدند، صورت نورانی داشتند. به من خدا قوت گفتند و گفتند یک روزی هم نوبت من میشود، شاید دوباره همدیگر را دیدیم و قرعه غسل و کفن کردن من هم به شما افتاد. غسل دادن شهید چمران یکی از بهترین و تلخترین خاطرات من است. بهترین که لیاقت غسل دادن ایشان نصیب من شد و تلخترین برای از دست دادن این مرد بزرگ.»
بیش از یک هزار شهید را غسل و کفن کردم
«یادم نمیآید. مگر میتوانستی بشمری. همه روزهای خدمت من در بهشتزهرا در سالهای قبل از پیروزی انقلاب و ۸ سال جنگ را ضرب در ۳۶۵ روز کن، در ایام جنگ روزی نبود که شهید غسل و کفن نکنیم.»
اینها را وقتی میپرسیم می دانی چند شهید را غسل و کفن کردهای میگوید و ادامه میدهد: «یک سری به قطعه شهدا بزنید. شما که خبرنگارید بهتر می دانید ما در تهران چند شهید داریم. شاید بیشتر از یک هزار شهید را من غسل و کفن کردم. نمیدانم. هنوز هم خیلیهایشان به نظرم میآیند. خوابشان را میبینم. اسمهایشان را نمیدانم. من بی سواد بودم. نمیتوانستم اسامی متوفی را بخوانم. برایم مهم بود اسم شهیدی که آن را غسل میکنم بدانم. برای همین مدتی رفتم کلاسهای نهضت سواد آموزی تا بتوانم اسامی شهدا را بخوانم و وقتی روی سینهشان با کافور مینویسم یا علی (ع) اسمشان را صدا کنم و بگویم برای من هم دعا میکنی؟»
روی سینه اموات با کافور مینویسم «یا علی (ع)»
میگوید روی سینه همه اموات مینویسد یا علی (ع) شاید امیرالمؤمنین شافیشان باشد و باز ادامه میدهد: «شهدا که خودشان شفاعت کننده ما هستند اما یک شب یکی از بازاریان تهران که از دوستان قدیمیمان بود و من غسل و کفنشان کردم به خوابم آمد و گفت می دانی همان یا علی که با کافور روی سینه من نوشتی به کار من آمد؟
من و شهید رجایی
هنوز چهره نورانی شهید چمران از یادش نرفته بود که ماجرای ترور شهید رجایی در دفتر نخست وزیری پیش آمد و آزادی نژاد را مأمور کردند به غسل و کفن شهید رجایی؛ «سال ۶۰ بود و شهید رجایی را ترور کردند و ایشان شهید شدند. من را صدا کردند و گفتند برایت مأموریت داریم. گفتند شهید رجایی را غسل و کفن میکنی؟ چه سعادتی از این بالاتر. مرا به حسینیه ارشاد بردند. ذکر میخواندم و ایشان را غسل میدادم. چهرهاش هیچ وقت از خاطرم پاک نمیشود.»
وقتی عطر گلابِ پیکر شهید پلارک در غسالخانه پیچید
۳۰ سال خدمت «صفر آزادی نژاد» در غسالخانه بهشتزهرا آنقدر خاطره برایش به جا گذاشته که اگر ساعتها هم نشینش شوی باز هم حرف برای گفتن دارد اما حال دلش با بعضی خاطرهها خوشتر است انگار، مثل روزی که بوی عطر گلاب از پیکر شهید پلارک در غسالخانه پیچید و غسال شهدا خاطره آن روز را روایت میکند: «در غسالخانه مشغول تطهیر بودیم که نوبت به غسل و کفن کردن یک شهید رسید. هنوز زیپ کاور را باز نکرده بودیم بوی گلاب همه جا پیچید، به کمک غسالها گفتم چرا به کاور گلاب زدید؟ بگذارید غسل بدهیم آن وقت گلاب میزنیم. کمک غسالها با تعجب نگاه کردند و گفتند ما گلاب نزدیم. اسم شهید را خواندم"منوچهر پلارک" زیپ کاور را که باز کردم و پیکر را بیرون آوردیم، بوی گلاب مشامم را پر کرد. فکر کردم قبلاً غسلش دادهاند و اشتباهی شده. دقت کردم دیدم نه، هنوز خاکی است این شهید «غسیل الملائکه» بود، انگار ملائک قبل از من غسلش داده بودند. گریه کردم و او را شستم. حال همه آن روز عوض شده بود. ما پیکر شهدا را با گلاب میشستیم. چون پیکر خیلی از آنها چند وقت بعد از شهید شدن غسل داده میشد و بو میگرفت، اما این شهید بوی عطر گلاب میداد و نشان به آن نشان که هنوز هم قطعه ۲۶ بهشتزهرا با عطر گلاب شهید پلارک عطرآگین است.»
شهید پلارک غسال شهدا را حاجت روا کرد
دلش بند آن لحظهای بود که عطر پیکر شهید پلارک در سردخانه پیچید. چهره این شهید هر لحظه جلوی دیدگانش میآمد. آن بوی گلاب کامش را عجیب پر کرده بود.
اما ماجرای غسال شهدا و شهید پلارک به عطر گلاب ختم نشد و این شهید جوان «صفرآزادی نژاد» را حاجت روا کرد. ماجرا از یک خواب شروع شد و غسال شهدا آن را روایت میکند؛ «در این مدت چیزهای عجیب و غریب از شهیدان زیاد دیده بودم. جوانی که چند ماه از شهادتش میگذشت اما بدنش هیچ آسیبی ندیده و تازه بود. شهیدانی که وقتی آنها را میشستم محو لبخند روی صورتهایشان میشدم اما شهید پلارک چیز دیگری بود. یک هفته بعد از تشییع پیکرش یک شب به خوابم آمد و گفت شما برای من زحمت زیادی کشیدی میخواهم برایت جبران کنم اما نمیدانم چه میخواهی! من در عالم خواب گفتم آرزوی دیرینهام رفتن به کربلاست. باور میکنید چند روز بعد از بلندگو اسمم را صدا زدند و گفتند صفرآزادی نژاد مدارکت را برای رفتن به کربلا به مسئول سالن تطهیر تحویل بده. هاج و واج مانده بودم. اشکم بند نمیآمد. این جوان مرا حاجت روا کرد. همان روز سرقبرش رفتم و یک دل سیر با او درد و دل کردم.»
صورت شهید صیاد شیرازی را بوسیدم و کفن کردم
«من مفتخرم به تطهیر شهدا و این یعنی عاقبت بخیری.» در تمام مدت مصاحبه این جمله ورد زبان غسال شهداست و خاطره هم نشینی با شهید صیاد شیرازی و غسل و کفن کردن ایشان را مرور میکند؛ «جنگ که تمام شد فکر میکردم پرونده غسل و کفن کردن شهدا هم بسته شد. مثل همان فکری که بعد از پیروزی انقلاب کردم، اما وقتی مأمور غسل و کفن کردن شهید صیاد شیرازی شدم فهمیدم هنوز هم برای سربلندی و حفظ این آب و خاک باید شهید بدهیم. چهره بعضی شهیدان، زمان تطهیر تا عمر دارم از یادم نمیرود مثل صورت شهید صیاد شیرازی که غرق در نور و آرامش بود. آنقدر آرام که وقتی غسلشان تمام شد و پیشانیشان را بوسیدم. دور و بریهایم گفتند مگر مرده را میبوسند؟ گفتم این بوسه بر پیشانی حکایتی دیگر دارد.»
شغلی که افتخار خانوادهام بود
«صفر آزادی نژاد» سالهاست بازنشسته شده اما خاطرات ۳۰ سال خدمت در سالن تطهیر را هر روز و هر روز مرور میکند و میگوید: «افتخار میکنم به همه لحظههای نابی که با شهیدان داشتم.» خاطراتش را دوباره با هم مرور میکنیم و میپرسیم خسته نمیشدید وقتی از شب تا صبح پیکر ۳۰ شهید را غسل و کفن میکردید؟ لبخندی روی صورتش مینشیند و میگوید: «دخترم خدا به من قدرت میداد و گرنه من مگر چقدر توان داشتم؟ آدم در شرایط معمولی یک جسم ۶۰ کیلویی را به سختی بلند میکند، فقط کار خدا بود که خستگی را از من دور میکرد و به لطف او بعد از این همه سال کار سخت حالا حال و روز خوبی دارم و سلامتم.» و در ادامه گفت و گوی خودمانیمان از خانوادهاش میگوید: «در همه سالهای خدمتم خانوده ام پا به پایم بودند و هیچ وقت اعتراض نکردند. بچههایم هیچ وقت اعتراض نکردند که چرا این شغل را انتخاب کردی و چرا غسال شدی؟ میگفتند ما سرمان را بالا میگیریم و می گوییم پدرمان غسال شهداست.»
طنین یاس