مکاتباتی که منتج به ازدواج شد
به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج، شیرین است و خونگرم. خوش مشرب و با حوصله. خط شکن کارهایی است که برای ش حد و مرز می گذارد و زنان را ضعیف نشان می دهد. اهل مبارزه است و انقلابی. اگر حضور، فعالیت و خدمات ش در جامعه بیشتر از آقایان نبوده باشد، کم تر نیست. دکتر مهرشاد شبابی، مدیر کلینیک حقوق زنان و خانواده کرسی حقوق بشر دانشگاه شهید بهشتی و همسر یکی از بزرگ مردان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، سردار سرلشگر سید یحیی صفوی معروف به رحیم است که ماجرای بهم رسیدن شان بسیار خواندنی است. شما را بر آن می دارم تا پای نظاره ناگفته های جذاب و احوالات شخصی شان ایشان بنشینید.
خانواده پدری مهرشاد کوچولو را به ما بشناسانید.
خرداد سال ۱۳۳۸ در تهران، در محله خیابان خورشید سابق که مابین میدان های امام حسین (ع) و شهدا است، متولد شدم. دارای ۲ خواهر و برادر هستم و خودم فرزند وسط هستم. شرایط خانواده از نظر اقتصادی در سطح متوسط و از حیث فرهنگی به زعم خودم در سطح بالایی بود چرا که پدر و مادرم به شدت اهل مطالعه بودند و از همین روی کتاب خوانی بین اعضای خانه به شدت رواج داشت حتی تفریح بچه ها در ایام تابستان و تعطیلات، رفتن به کانون پرورش فکری بود. درس خوانده مدرسه نسرین که جزو مدارس معمولی بود و امروزه تبدیل به آموزش و پرورش منطقه ۱۲ شده، هستم. تا ۱۴ سالگی ساکن تهران بودیم و سپس به واسطه کار پدر به اصفهان مهاجرت کردیم که این شهر نقطه عطفی برای زندگی من شد و پس از ازدواج دوباره به تهران بازگشتم.
از چه حیث برای تان حائز اهمیت است؟
آشنا شدن با اساتید بزرگی چون خانم نصرت امینی که جزو مفاخر ایران محسوب می شوند و تنها مفسر کامل قرآن مجید در طول تاریخ شیعه هستند، البته بنده در حد شاگردی، تنها تعدادی از کلاس های تفسیر ایشان را درک کردم و بیش تر شاگرد شاگردان شان، مثل مرحوم حاج خانم حسینی و قاضی بودم. آشنایی با این عزیزان بزرگ ترین فرصت و نعمت زندگی من قلمداد می شود که در عنفوان جوانی قسمت م شد و باعث شد مسیر زندگی ام تغییر کند و پس از تحصیل در دبیرستان در مکتب حوزه حاج خانم امینی درس بخوانم و با الفبای دروس اسلامی و حوزوی، و به نحوی انقلابی که مصادف با سال ۱۳۵۶ بود، آشنا شوم. آن زمان فصل الختامی برای زندگی ام بود.
طبق گفته هایتان، با رفتن به اصفهان مسیر زندگی تان تغییر کرد، پس با این تفاسیر از ابتدا علاقه به تحصیل در این رشته نداشتید.
واقعیت ش نه. ایده آلم از بچگی تحصیل در رشته روانشناسی بود و دوست داشتم نظریه پرداز شوم و مکتب خاص خودم را داشته باشم. از بچگی علاقه مند خواندن کتاب های فروید و دخترش آنا بودم و خودم را در قالب آنا فروید ایران می دیدم. ناگفته نماند در انتها هر دو رشته را تحصیل کردم.
از نوع بیان تان و طمانینه کلام تان شاید بتوان گفت شخصیت آرامی دارید. درست است؟ در بچگی هم همین گونه بود یا اثرات تحصیل در رشته روانشناسی است؟
اتفاقا برعکس، به شدت شیطان بودم و کارم از شر و شور حد متوسط گذشته بود. از بچگی تاکنون همیشه سردسته گروه ها برای شیطنت و اجرای کارها بوده ام. هر چند خاطرات زیاد است اما اجازه دهید ماجرایی را برای تان بگویم. یادم است در مقطع سوم دبستان بودم، معلم مان به شدت تندخو بود و بین شاگردان تبعیض قائل می شد. یکی از هم کلاسی هایم متاسفانه از نظر اقتصادی خانواده اش در شرایط خوبی نبودند و مجبور بود مشق هایش را کم رنگ بنویسد تا بتواند برای تکلیف فردا آن ها را پاک کند و دوباره در همان صفحه بنویسد. چند باری خانم معلم بابت کثیف بودن و بی رنگ بودن مشق ها مداد لای انگشتان ش می گذاشت و فشار می-داد، به نوعی تنبیه می کرد. دیدم این گونه نمی شود، زنگ تفریح که شد بچه ها را به گفته خودمانی شوراندم که از فردا همه کم رنگ بنویسید تا لج خانم در بیاید. چند روزی همه این کار را کردیم و صدای معلم مان در آمد، تا این که مدیر سر کلاس بچه ها را دعوا کرد که چرا این کار را می کنید آن ها هم خیلی شیک لو دادند که مقصر من هستم. خلاصه مدیر دعوایم کرد و مادرم مجبور شد برای رفع و رجوع کارم به مدرسه بیاید.
اگر در مدرسه این گونه بودید، پس وای به حال خانه!
درست است که با خواهر و برادرهایم رابطه صمیمی ای داشتم و بین مان علاقه عاطفی برقرار بود ولی این دلیل نبود که شیطنت نکنم. اگر اشتباه نکنم ۹ ساله بودم و برادرم ۴ سال از من بزرگ تر. دوچرخه ای خریده بود که برای خودش هم بزرگ بود چه برسد به من، بسیار به آن وابسته بود و اجازه نمی داد سوارش شوم، حتی زمانی که در منزل بود دوچرخه را قفل می کرد. یک روز تا آمد دوچرخه را قفل کند با لطایف الحیلی به سراغش رفتم و از در مهربانی وارد شدم، به محض این که حواس ش پرت شد دوچرخه را برداشتم و سریع خودم را به کوچه رساندم. تو خیابان دنبال م می دوید و منم خوشحال فقط لبخند می زدم، ناگفته نماند که بعدش دعوای مفصلی شدم اما من پیه همه چیز را به تن م مالیده بودم. در واقع شخصیت م جوری بود که باید به خواسته ام می رسیدم.
غر غرو که نبودید؟
جیغ جیغو تا دلت ان بخواهد بودم اما اهل گریه نه. به خوبی درذهن دارم که کلاس هشتم بودم و در مسابقه انشا در سطح استان، نفر اول شده بودم و بابتش کلی مدیر و ناظم ذوق کرده بودند. بنا شد چند روز بعد مقامات از تهران به اصفهان بیایند و من هم در میدان امام در حضور حاضران انشایم را بخوانم و سورپرایز ویژه که به عنوان هدیه بود را دریافت کنم. روز موعود برعکس همه بچه ها تک و تنها راهی میدان شدم، جمعیت زیادی بود اما به هیچ وجه استرس نداشتم. نوبت خواندن متن م رسید، همراه کاغذ به سمت سن رفتم که مسئول برگزاری اجازه نداد بالا بروم و گفت اول روسری ات را در بیاور، گوش ندادم، استاندار آمد اما باز هم جواب م نه بود. خودش به سمت م آمد که کاغذم را انداختم و دو دستی روسیری ام را چسبیدم و گفتم: اصلا من نمی خوانم. آن ها هم از خدا خواسته نفر دوم را جای من به جایگاه فرستادند. جایزه شان هم پرواز ۳ نفر برتر با هواپیمای ملخی بر سطح شهر بود. آن روزها هواپیما بسیار کم و دیدن ش از نزدیک برای مردم خیلی تماشایی بود، سوار شدن ش که دیگر جای خودش را داشت. به جرات می توان گفت کم تر کسی سوارش شده بود. مدیر از در دلجویی به سراغم آمد و گفت: صحبت کردیم تو هم همراه ۲ نفر دیگر سوار شو، اما غرورم اجازه نداد و سوار نشدم. بماند که آن انشا نه تنها دیگر برایم حلاوتی نداشت و برای م تبدیل به زهر شده بود حتی فردای آن روز در مدرسه کلی شماتت شدم اما هیچ گاه بابت عمل م پشیمان نشدم. همین خصایص شخصیتی باعث شده بود در زمان انقلاب بهتر و بیشتر با جریانات هم نوایی کنم.
مثلا؟
همان طور که می دانید در اصفهان قیام و تظاهرات ش قبل از همه شهرها عمومی شده بود. آن زمان تقریبا ۱۸ ساله بودم که ماجرای تحصن حدود ۶۰ نفر از مادران زندانی سیاسی و ۲ برابرش آقایان در منزل آیت الله حسین خادمی اصفهانی که یکی از بزرگان روحانیت بود شکل گرفته بود. به هر نحوی بود خودم را داخل گروه جا دادم و شبانه روز مشغول کارهای تدارکات شدم. حتی در همان برهه اعلامیه هایی که برای حمایت از مادران از طریق روحانیون منتشر می شد را به دلیل نبود دستگاه تکثیر با دست به همراه ۲ تا از دوستان می-نوشتیم و بین مردم پخش می کردیم. کتاب های آیت الله مرتضی مطهری و دکتر علی شریعتی که حساسیت-هایی را در بر داشت را می خواندیم و با دیگر دوستان در مدرسه مباحثه می کردیم تا بتوانیم انتقال مفاهیم کنیم، هر چند که درس من تمام شده بود. یک بار در این دورهمی ها، ناظم سر زده به کلاس آمد و گفت: این جا چه خبر است و من بی مقدمه گفتم: کلوپ داریم. کلوپ کلاس های فوق برنامه بود که در مدارس گذاشته می شد. آنقدر سریع گفتم که دیگر نپرسید برای چه درسی یا کدام معلم. مجاب شد و رفت.
خانواده تان هم مثل شما به جد پیگیر اجرای احکام و شرعیات بودند؟
بودند اما سبک و سیاق ش فرق داشت. مادرم با این که درس خوانده دانشسرای قدیم بود و شاغل در ادراه رادیو و سپس اداره فرهنگ، اما مقید به چارچوب های خاص مذهبی بود. در واقع از نظر اعتقادی جزو خانواده مذهبی روشنفکر بودیم تا سنتی. با این وجود نه تنها مانع فعالیت هایم نبودند بلکه برخی مواقع همراهی هم می کردند.
آن زمان سپاه تازه تشکیل شده و ورود برای آقایان هم مشکل بود چه برسد به خانم ها. با چه اعتماد به نفسی خود را داخل ارگان کردید؟
آن موقع ۱۹ سال م تمام شده بود و سپاه به نام کمیته دفاع شهری برای برادران بود و خانم ها به سختی می-توانستند به آن ورود کنند. به اتفاق چند نفر از دوستان به مقرشان رفتیم و اعلام آمادگی کردیم که عضو نیروها باشیم اما کسی به حرف مان گوش نداد، حتی به سراغ فرماندهی سپاه هم رفتیم. آنقدر رفتیم و آمدیم و واسطه فرستادیم تا اتاقی با عنوان واحد خواهران در اختیارمان گذاشتند و به دلیل عقبه مطالعاتی من، قرار شد مسئول آموزش شوم و کتاب عدل الهی شهید مطهری و چند کتاب دیگر را برای مربی ها و اعضا تدریس کنم.
پس این گونه با سردار رحیم صفوی آشنا شدید.
حقیقت ش قبل از آشنایی با ایشان عضو سپاه بودم و در آن برهه تنها نام شان را شنیده بودم و می دانستم یکی از مخالف ین حضور خواهرها در سپاه هستند و در این خصوص موضع دارند. نخستین بار ایشان را به عنوان فرمانده عملیات سپاه اصفهان دیدم. آن زمان من به عنوان یکی از اعضای عضو شورای شهر و تنها زن جلسه در فرماندهی حضور داشتم و ایشان سخنران مراسم بودند و همدیگر را از دور دیدیم.
و این رابطه دور چگونه انقدر نزدیک شد که به ازدواج ختم شد؟
ایشان به ۴ نفر از دوستان شان گفته بودند که تصمیم به ازدواج دارند و اگر دختری مطابق خواسته های شان می شناسند، معرفی کنند. از قضا همه این آشنایان بنده را معرفی کرده بودند. اولین نفری که با من در این خصوص صحبت کرد یکی از اساتید حوزه بود و گفتند: فلانی قصد ازدواج دارد، نظرت چیست؟
تا از بیان مطلب دور نشدیم نخست بگویید چه مشخصاتی؟
نگویم بهتر است! درست است برخی شرایط ش هم طراز خواسته های من بود اما تمایل ایشان خیلی جامع بود. شرط اصلی شان انقلابی، فعال اجتماعی و معلم بودن بود اما در کنار آن همه چیز را در نظر گرفته بودند. از قیافه و جثه بگیرید تا قد و رنگ پوست که بور نباشد. تا این مشخصات را شنیدم چون در شرایط انقلاب بودیم و فکر من فقط حول آرمان های امام و انقلاب بود، بهم برخورد و روی به استادم گفتم: کسی که شرایط انتخاب زندگی اش این است و خدایی فکر نمی کند به درد من نمی خورد. استاد درجا گفتند اشتباه می کنی بسیار هم انسان منطقی ای هستند و همه جوانب را در نظر گرفته اند. به حق بعدها متوجه شدم خصلت همیشگی ایشان همین میانه رو و منطقی بودن شان است. خلاصه چند روز پس از مخالفت م یکی از دوستان صمیمی و همکارم مرحومه خانم عسگری که الگوی مجاهدت و علم بودند و همسرشان همکار آقای صفوی در فرماندهی سپاه، دوباره ایشان را به من معرفی کردند و اصرار کردند که با هم صحبت کنیم. همان طور که گفتم چون باورهایم منتج به انقلاب بود و بارها توسط همین موضوع در روز آشنایی با خواستگاران بر سر عقاید مذهبی و سیاسی دعوا و بحث راه انداخته بودم، گفتم قبول اما قبل از جلسه حضوری باید مطمئن شوم نگاهش به موضوعات مد نظرم چیست. در این راستا، ۱۲ تا سوال نوشتم و به دوستم دادم تا از طریق همسر ایشان به دست همسرم برسد تا پاسخگو باشند و موجبات خنده اش به خوبی فراهم شد. بعدها متوجه شدم آقای صفوی هم کلی به موضوع خندیده بودند و گلایه کرده بودند که بین این همه کار، این دیگر چیست اما با دیدن سوالات راغب به جواب می شوند و این سری همراه پاسخ ها ایشان سوالات شان را فرستادند و پس از اتمام مکاتبات چند باره، درخواست حضور در منزل را داشتند که باز هم مخالفت کردم و بنا شد در خانه دوستم برای آشنایی حضوری همدیگر را ببینیم، پایان صحبت ها گفتند حالا اجازه حضور می دهید که باز هم مخالفت کردم و گفتم: این جلسه آشنایی بودم من خوشم نمی آید روز خواستگاری سر مهریه و این مسایل بین دو خانواده بحث شود بیایید خودمان ماجرا را حل کنیم. چند روز بعد به بهشت زهرا (س) و تکیه شهدای اصفهان رفتیم و ایشان از مجاهدت هایشان گفتند و بیان کردند مسیرشان شهادت است و راه شان اسلام و خودشان را وقف آن می کنند و تنها خواسته من هم این بودم که در این مسیر دست من را هم بگیرند و من را هم همراه خودشان به مبارزات ببرند که عنوان کردند: اول باید ببینم امام اجازه می دهند یا نه که من دوباره بی مقدمه گفتم راضی کردن ایشان با من.
مگه شما به امام (ره) از نزدیک دسترسی داشتید؟
نه، غلو کردم تا حرف م به کرسی بنشیند. در واقع باور و تاکیدم از اطمینان بیش از حد به خودم سرچشمه گرفته بود.
برسیم به روز عروسی. گویا خیلی مراسم ازدواج تان خاص بوده است.
بله، البته مراسم عروسی ما اصلا ساده نبود. بعد از صحبت های مان ایشان به خواستگاری آمدند و ۱۰ روز بعد در ۳۰ اسفند ماه سال ۱۳۵۸ عقد کردیم و ۷ روز بعد در فروردین ماه ازدواج کردیم. مهریه ام هم یک دوره اصول کافی و نهج البلاغه بود و خریدمان هم تنها یک حلقه برای ۲ طرف. روز عروسی ما خیلی عجیب و غریب بود. بنا شد مراسم در خانه خواهرم که دو طبقه بود انجام شود و خانم ها بالا و آقایان پایین باشند. خدا بیامرز شهید جلال افشار، شوهر خواهر آقای صفوی و برادرهای شان کاغذی شبیه اطلاعیه با این مضمون که فلانی و فلانی در فلان روز و ساعت به خانه بخت می روند را نوشته و بر سر در سپاه چسبانده بودند. چشم تان روز بد نبیند، مینی بوسی همکارها می آمدند، ۲۰ دقیقه ای می نشستند، پذیرایی کوچکی می شدند و جا را برای نفرات دیگر خالی می کردند به نحوی که که پوتین ها از نبود فضا در خانه، داخل خیابان چیده می شد و فقط ۳ نفر مسئول نظم دادن به مهمان ها بودند. برای نفراتی هم که به شب خورده بودند به عنوان شام عروسی آبگوشت سرو شد. حتی کاغذ عروسی مان هم متفاوت بود و در متن آن نوشته بودیم، مهرشاد و رحیم زندگی خودشان را آغاز می کنند به این امید که بتوانند تا مسیر شهادت کنار هم باشند.
بودن کنار مرد همیشه در صحنه روزهای جنگ و حادثه برای تان سخت نبود؟
چون خودم علاقه به این نوع زندگی داشتم، نه. پس از ازدواج، به عنوان ماه عسل چند روز مشهد رفتیم و بعد برگشت، ایشان برای ماموریت به کردستان رفتند و ۲ ماه از هم دور بودیم.
بچه ها چه گناهی کرده بودند بین اعتقادات شما و همسرتان مانده بودند. چگونه می توانستید شرایط را مدیریت کنید؟
خیلی سعی می کردم شرایط را درست مدیریت کنم و با برنامه های متنوع سرگرم شان می کردم. ناگفته نماند برای تولد هر کدام از فرزندان م ۲ سال مرخصی بدون حقوق می گرفتم تا کنارشان باشم، یهنی در واقع ۶ سال کار نکردم و پس از آن ۲ روز در هفته تدریس می کردم و بچه ها را در مهدکودک نزدیک محل کارم ثبت نام کردم تا طی روز مدام بتوانم سراغ شان بروم، البته هر از گاهی هم بچه ها را پیش مادرم که بازنشسته شده بود می گذاشتم. پس از ۴۰ روز یا یک ماهی هم که پدرشان بر می گشت، طبق خصیصه مهربانی و خوش رویی همیشگی شان، بچه ها را به قدری غرق محبت می کردند که خلایی برای شان باقی نمی ماند. در واقع کمیت نبودن شان را با کیفیت حضورشان پر می کردند.
باور شما را به کنار بگذاریم، نظر بچه ها چه بود؟ آن ها هم مثل شما فکر می کردند؟
نه. ناراحت می شدند و من برای رفع دلتنگی پدرشان آن ها را به اهواز می بردم. از طرف دیگر زندگی کردن در شهرکی که بیشتر ساکنان ش شرایط ما را داشتند کمک شایانی بود.
مابین بیان خاطرات از بچه هایتان گفتید، چند تا فرزند دارید؟
۴ تا. پسر بزرگ م متولد سال ۱۳۶۰، دخترم ۶۲، پسر دیگرم ۶۴ و دختر ته تغاری ام ۷۲ است. هم چنین از دختر بزرگ م ۲ تا نوه دارم و به نوعی مادربزرگ هستم.
شما یکی از نخستین خانم های عضو شورای شهر در سال ۱۳۵۸ هستید. با چه اعتماد به نفس و انگیزه ای کاندید شدید؟
حقیقتش قصد کاندید شدن نداشتم. از طرف فرمانداری فراخوانی برای اجتماع مردمی برای توضیح درباره انتخابات شورا داده شد. در آن مراسم گفتند آقایانی که شرایط مذکور را دارند نام نویسی کنند و برنامه های-شان را بنویسند. بار اول سکوت کردم که دوباره گفتند، کسی دیگر تمایل به حضور ندارد؟ بهم برخورد و با صدای بلندی فریاد زدم آیا در قانون منعی برای خضور خانم ها هست که شما فقط می گویید آقایان. همهمه شد، مردها شاکی شدند و شروع کردند به پچ پچ کردن. مسئول مربوطه مانده بود چه بگوید، به ناچار گفت: منعی نیست اما کاری هم نیست که خانم ها بتوانند انجام دهند. وقتی جوابش را شنیدم گفتم: پس طبق ویژگی های مورد نظری که گفتید من هم حائز شرایط هستم، نامم را بنویسید. یک برنامه مفصل هم چند روز بعد تحویل شان دادم و طی انتخابات با آرای بسیاری به عضویت شورا در آمدم.
و این گونه، سنگ اندازی ها شروع شد.
دقیقا، البته در سپاه حق م را می گرفتم اما در شورای شهر بسیار اذیت شدم، به خصوص که برای احقاق حق مردم هر روز در یک اداره بودم اما چون سایر اعضا جزو متنفذین شهر بودند و من یک دختر ریزه میزه، اصلا من را به حساب نمی آوردند و محلی ها دائم ساز مخالف کوک می کردند.
و سوال پایانی، دغدغه این روزهایتان؟
در حال حاضر تمام هم و غم م این است که بتوانم فرهنگ سازی مناسب برای استحکام خانواده داشته باشم، چون اکنون خانواده چه سنتی و چه مدرن، به شدت در معرض خطر و تهدید قرار دارد و کارکردش رو به اضمحلال رفته و دیگر مرکزی برای خط دهی فرزندان محسوب نمی شود. از همین سربند به اتفاق همکاران، به شدت مشغول کار سیستمی در قالب سازمان غیر دولتی و آکادمیک هستیم.
نویسنده: معصومه کوشکستانی