به گزارش سرویس بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت خبرگزاری بسیج، به نقل از پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ روند تظاهرات و راهپیماییها در محرم 57 جان تازهای به مبارزه علیه رژیم پهلوی بخشید. در روزهای پایانی ماه محرم، اساتید به نشانه اعتراض به حکومت نظامی و کشتار مردم به دست عوامل رژیم شاه، در محل دبیرخانه وزارت علوم به تحصن نشستند. در نتیجه آن، سربازان حکومت نظامی با هجوم به ساختمان دانشگاه افراد متحصن را بیرون کردند. این حمله سربازان منجر به شهادت کامران نجاتاللهی در 5 دیماه 57 شد.
محاصرهی نظامی دانشگاه امیرکبیر
حسن غفوریفرد در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است درباره وقایع آن روز میگوید: در دانشگاه امیرکبیر جمعیتی حدود دو سه هزار نفر جمع شدند و شهید باهنر سخنرانی بسیار گیرا و مفصلی نمودند. فردای آن روز سربازها و تانکها دور تا دور دانشگاه امیرکبیر را محاصره کرده بودند، به طوری که هیچکس جرأت نزدیک شدن به دانشگاه را نداشت.
جمعیت زیادی در خیابان حافظ و زیر پل حافظ جمع شده بودند ولی امکان نزدیک شدن به دانشگاه وجود نداشت. حتی خود ما که استاد آنجا بودیم، نمیتوانستیم به دانشگاه نزدیک شویم. آن روز، روز دوم سمینار بود و قرار بود آقای رفسنجانی سخنرانی کنند. ایشان تشریف آوردند و پسرشان آقا یاسر که آن موقع کوچک بود، همراه ایشان بود. من سریعاً خودم را به ایشان رساندم و گفتم: «اوضاع خطرناک است و شما باید بروید. امکان تیراندازی است و برای شما خطرناک است». ایشان را سوار ماشین کردیم و رفتند.
چندین گروه از کامیونهای نظامی و تعدادی جیپ فرماندهی با بلندگو مردم را متفرق میکردند و برای این کار، هر اقدامی که لازم بود انجام میدادند؛ حتی گاز اشکآور پرتاب میکردند، ولی موفق نشدند. زمان این حادثه، تقریباً حدود چهارم یا پنجم دی ماه سال 1357 بود. من به فرمانده آن جیپ گفتم شما بلندگویتان را به من بدهید، تا از مردم خواهش کنم بروند. آن فرمانده هم قبول کرد که بلندگو را به من بدهد تا مردم را متفرق کنم. من با دستگاه بلندگو به مردم گفتم: «ما میخواستیم در اینجا راجع به امام حسین(ع) صحبت کنیم. ایام عاشورا و محرم است و سمینار ما یک سمینار علمی درباره عاشورا و شهادت امام حسین(ع) است. امّا متأسفانه رژیمی که حتی از نام دین، هراس دارد و وجودش در تضاد کامل با دین است، حتی اجازهی برگزاری سخنرانی مذهبی را هم نمیدهد، چه برسد به یک بحث سیاسی». راجع به این موضوع صحبت کردم و بعد از مردم خواهش کردم بروند. بعد از آن، فرمانده گروه نظامی، وقتی متوجه شد که سرش خیلی کلاه رفته، به من گفت: «شما سخنرانیای که قرار بود در جلسه بکنید، اینجا کردید!»
جمعیت شروع کرد به شعار دادن. علیرغم اینکه گاز اشکآور فراوانی شلیک کردند، مردم راهپیمایی میکردند و شعار میدادند. از طرف دانشگاه صنعتی امیرکبیر در خیابان حافظ به طرف خیابان نجاتاللهی، دو گروه از استادهای دانشگاه تحصن کرده بودند: یک گروه در همین ساختمان فعلی وزارت علوم در خیابان نجاتاللهی و گروه دیگر در دبیرخانه دانشگاه، واقع در دانشگاه تهران.
جمعیت برای حمایت از آنها بهطرف ساختمان وزارت علوم حرکت کرد. ما رفتیم و با اساتید صحبت کردیم. نکته جالبی که آنجا وجود داشت این بود که قرار شد اعلامیهای در رابطه با این حوادث بدهند. استادهایی که در آنجا تحصن کرده بودند، از همه گروهها بودند. از استادهای خیلی متعصب مذهبی تا استادهای بیتفاوت، بعضاً استادهای چپی هم بودند. وقتی میخواستند اعلامیه را بنویسند، سر اینکه «بسمالله الرحمن الرحیم» را در اول اعلامیه بنویسند یا نه، دعوا شد؛ آن زمان چنین جوی بر جامعه حاکم بود. حالا میگویند انقلاب چه کرده است؟! یک عده از اساتید مذهبی اصرار شدید داشتند که اعلامیه حتماً باید با نام خدا و بسمالله شروع شود و عدهای میگفتند اعلامیه نباید مذهبی باشد، باید بیطرفانه نوشته شود.
در حقیقت درگیری بین اساتید رخ داد و کار به درگیری فیزیکی و زد و خورد کشید و تا این حد پیش رفت. در همین اثنا، دشمن بلافاصله سوءاستفاده کرد و از ساختمانهای اطراف، به سمت این افراد تیراندازی کرد. آقای نجاتاللهی در همان روز به شهادت رسید. بعد از این حادثه، سربازان حکومت نظامی به داخل ساختمان ریختند و تمام اساتید متحصن را از آنجا بیرون کردند. به این ترتیب تحصن اساتید پایان یافت، منتها فعالیت در داخل دانشگاهها ادامه پیدا کرد.
در مراسم تشییع جنازه شهید نجاتاللهی، یک راهپیمایی بسیار عظیمی برگزار شد که از راهپیماییهای به یاد ماندنی آن دوران است. بعد از تیر خوردن نجاتاللهی، ابتدا ایشان را به بیمارستان آبان که نزدیک ساختمان وزارت علوم بود، بردند. وی در همانجا به شهادت رسید. بعد از آن برای رد گم کردن، جنازه ایشان را شبانه به بیمارستان امام خمینی بردند. چون رژیم به شدت نگران جنازهی ایشان بود، تمام اقدامات را برای جلوگیری از تشییع جنازه ایشان انجام داد. انتقال جنازه به بیمارستان امام خمینی، که از مرکز شهر دور بود، یکی از این اقدامات بود. در بیمارستان هم برای اینکه جنازه شناخته نشود، جسد را به یکی از کلاسهای بیمارستان برده و زیر صندلی مخفی کرده بودند، ولی افرادی آن را شناخته بودند.
فردای آن روز جمعیت بسیار عظیمی در اطراف بیمارستان امام خمینی تجمع کردند. رژیم مصمم بود اجازه تشییع جنازه را ندهد ولی مردم به تشییع جنازه و راهپیمایی مصمم بودند. آن روز دکتر شیبانی در صحن بیمارستان سخنرانی کرد. من هم صحبت کردم و بالاخره به توافق رسیدیم که جنازه را از جلوی بیمارستان امام خمینی تا میدان انقلاب تشییع کنیم و از آنجا وارد مرکز شهر شویم و بعد از آن، جنازه را با آمبولانس به بهشت زهرا(س) منتقل کنیم. نزدیکیهای ظهر بود که ما به این توافق رسیدیم. مراسم تشییع شروع شد. تمام مسیر بین بیمارستان امام خمینی تا میدان انقلاب مملو از جمعیتی بود که شعار میدادند. آن هم شعارهایی که مستقیماً علیه شاه بود. وقتی جنازه به جلوی میدان انقلاب رسید، رژیم فهمید که نمیتواند جمعیت را کنترل کند و امکان گرفتن جنازه از جمعیت وجود ندارد، به همین خاطر تیراندازی شروع شد و تعدادی هم، همانجا شهید شدند. بالاخره جنازه را به بهشت زهرا بردند و در آنجا دفن کردند.