به گزارش خبرگزاری بسیج، قلههای سر بر شانه آسمان گذارده، نسیم مشکآسای در پهن دشتهای با سخاوت، زلال جاری بیادعا و مردانمردی که در نگاه نافذشان یخهای تردید ذوب میشد، نیم نگاهی است از واقعیت روشن دیار آذربایجان، آنجا که آتش عشق و محبت شعله ور است.
سید مصطفی مجتهدی فرزند سید مرتضی برگ سبزی از کتاب رشادتهاست. او در روز دوم فروردین ماه سال ۱۳۴۶ در شهرستان مراغه از توابع استان آذربایجان شرقی در یک خانواده مذهبی دیده به سرای هستی گشود. لبخند با صفای خانوادهای متدین، اولین درس بلند عرفان بود.
حضور سید مصطفی در آغوش گرم خانواده و تنها در حالی که سالی از دفتر عمرش ورق خورده بود، در جوار مضجع فرزند سالار بیتالحرم، او را عطرآگین دعای سبز پاسداران دین هدایت ساخت. با پایان دوران طفولیت و حضور ایشان در محیط علم و دانش، دریچهای دیگر در منظر و مرأی او گشوده شد. دبستان شهید رجایی در مقطع ابتدایی و مدرسه ابوذر غفاری در دوره راهنمایی، میدانهای علمآموزی وی بود.
او پا به پای تحصیل از بارش آیههای نور بر سرزمین جانش، آن گاه که در پای رحل قرآن زانو زد بهرهمند شد. آغوش باز محراب و نغمههای توحید، روح وی را سبزتر از دانههای سبلان و پهن دشتهای سهند ساخت.
دوران رژیم ستم شاهی آنگاه که تازیانه فقر و فساد بر گرده ملتی مظلوم فرود میآمد، او را بر آن داشت تا آرام نگیرد و دستی برآرد. او با پخش اعلامیهها و تصاویر حضرت امام خمینی (ره) سعی در نشر خوبیها داشت.
سید علاقه وافر به روحانیت و معارف اسلامی داشت. بلاخره در سال ۱۳۶۱ با ورود به حوزه علمیه، و بعد دیگری از زندگی ایمانیاش را شکل داد. مدرسه موسی بن جعفر(ع)شهر مقدس قم و نوشیدن زلال مواعظ و معارف دینی، عطشجان او را تسلی بخشید.
حضور در میدان دفاع و به دست گرفتن سلاح، آخرین گامهای بلند ایشان در راستای وصال بود. امنیت مادران مضطرب و کودکان هراسان، آنگاه که چنین آرامششان ترک خورده هجوم گردید، دغدغه اوگردیده بود و برای خدا و حفظ آن، از هستی خویش عبور کرد.
سیدمصطفی از طریق حوزه علمیه قم با مسئولیت رزمی تبلیغی به جبهه جنوب برای نبرد با دشمنان متجاوز بعثی به جبهه حق علیه باطل اعزام گردید. سرانجام در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۲۴ در عملیات کربلای ۵ منطقه شلمچه، بر اثر اصابت ترکش و سوختگی بدن جشن عروج شهید تعبیر شد. و به فوز عظیم شهادت نائل گردید.
پیکر مطهرش پس از بازگشت به زادگاهش، بر روی دستان مردم شهید پرور و انقلابی تبریز با تشیع با شکوهی برگزار شد و در گلزار شهدای گلشن زهرا (س) مراغه در کناردیگر همرزمانش آرام گرفت.
وصیت نامه طلبه شهید سید مصطفی مجتهدی حائری:
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته
پس از عرض سلام، امیدوارم خداوند یک نظر خاصی به ما بیندازد. مخصوصا به شما پدر و مادرم.
پدر عزیز! این نامه را بیشتر به خاطر شما می نویسم. اگر تقدیر خداوندی چنین بود که برای بنده، در جبهه پیش آمدی بیاید و احیانا مجروح یا شهید بشوم، از شما ملتمسانه می خواهم مبادا کلامی زشت درباره امام بگویید.
مبادا حرفی بزنید که روح بنده را اذیت کرده و دشمن را شاد کنید. صبر کنید، از خداوند میخواهم صبر عنایت کند. و اگر کمی با دقت نظر کنید، باید شکر کنید که... فکر نکنید خون ما و امثال ما هدر رفته. نه، وا... یقینا این عالم خلقت، خالقی دارد و همه را روزی جمع خواهد فرمود و به حساب همه رسیدگی خواهد فرمود.
اگر میبینید خیانتکاران را که خون من و امثال من را نادیده گرفته و قدرت دست گرفتند و آن چه می خواهند میکنند، صبر کنید و این آیه را برای خود بخوانید و نیرو بگیرید که مضمون آیه چنین است. «مبادا فکر کنید ما اینها را تمکن دادیم و این تمکن چیز خوبی برای آنها است. نه، ما آنها را مهلت میدهیم تا گناهانشان زیاد شد و در نتیجه عذاب الهی نیز زیاد گردد که فردای قیامت عذاب زیادی بچشد» و فکر نکنید که ما ضرر کردیم نه وا... که اجر ما با خدا است شما برای خدا صبر کنید. روزی را در پیش داریم که خدا از آنها انتقام خواهد گرفت انشاءالله.
امیدوارم خداوند به شما و مادرم صبر عنایت کرده و جزای خیر بدهد. اللهم اصلح کل فاسد من امور المسلمین هر کس یک سرمایه(عمر) بیشتر ندارد. سعی کنید که این سرمایهتان را در راه خدا بگذارید و در راه انقلاب بگذارید که این انقلاب الهی است.
شما ظاهر را ننگرید. خائنین در اطراف شما زیادند و شما فکر میکنید انقلاب منحرف شده نه، این انقلاب اصلش درست است و خدا نظر خاصی دارد، لکن خائنین هم امتحان می شوند و درست از امتحان در نمی آیند در راه خدا و انقلاب از جان خود بگذرید که به اجر بزرگی رسید. و بالاخره همه خواهیم مرد چه بهتر که در راه خدا بمیریم گر چه کمی زودتر
خاطره ای شهید:
سید مصطفی مثل همیشه با خنده و خوش اخلاقی وارد اتاق شد و با دیدن مادر که در را مرتب کردن لباس ها بود، جلو رفت و در مقابل او زانو زد. قبل از اینکه حرفی بزند،
سرش را خم کرد و دست مادر را بوسید. مادر لبخندی از سر رضایت زد و دست بر سر پسرش کشید.
چه کار می کنی مادر... مصطفی؟
مصطفی سر بلند کرد و دوباره خندید. لباس ها را از جلوی مادر جمع کرد و همان طور که آنها را در بقچه سفید رنگ و گلدوزی شده می گذاشت، گفت:
- مادرجان، گفتم تا من اینجا هستم هر کاری داری بده انجام بدم... آخه وقتی زن گرفتم باید یه چیزی بلد باشم که عروست نگه تو خونه ننه ات هیچی یاد نگرفتی... قربانت بشم مادر!
مادر خندید و گره روسری اش را سفت کرد. دست هایش را ستون کرد و با گفتن " یا علی " از جا بلند شد. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت .
پیر شی مادر... نمی خوام بعد از چند وقت هم که می یایی مرخصی ، اینجا کارای من رو بکنی و خسته تر برگردی جبهه... اخه مثلا اومدی مرخصی و استراحت
مصطفی آخرین لباس را هم در بقچه گذاشت و سنجاق را به آن وصل کرد تا تای بقچه به هم نخورد. بعد با دست به بقچه اشاره کرد و نگاهش را کشاند سمت مادر:
خب حاج خانم ... خوب بلد شدم؟ دیگه وقتشه زن بگیرم یا نه؟
مادر باز هم خندید و در حال رفتن به سمت بساط میز سماور گفت:
- مصطفی، الهی پیر شی ننه... تولب تر کن، خودم یه عروس افتاب مهتاب ندیده میگیرم... من که میدونم همه اینا فقط حرفه!
مصطفی بقچه را پشت پرده، داخل کمد مخصوص لباس ها گذاشت. در کمد را که می بست، گفت:
ای بابا مادرجان، با این اوضاع جبهه و جنگ؟ ان شاء الله جنگ تموم بشه... اگه لایق شهادت نبودم... اون وقت یه فکری میکنیم...
بعد آهی کشید و گفت:
- ولی مادر... دعا کن... برام دعا کن لایق شهادت باشم و خدا من رو بپذیره.
لبخند از روی لبان مادر محوشد، خیره به قامت پسرش نگاه کرد و اشک به چشمانش آمد، ولی برای اینکه مصطفی را ناراحت نکند، رو برگرداند و خود را سرگرم ریختن چای کرد. مصطفی که حال مادر را دید، جلویش خم شد. با دو دستش سر مادر را به سمت خود چرخاند و بر پیشانی اش بوسه زد، بعد در چشمان او نگاه کرد و گفت:
- مادرجان... نبینم بغض کنی که خدا دیگه مصطفی رو نمیبخشه... بخت دعاکن پسرت عاقبت به خیر بشه.
مادر به زحمت خندید و با دست ضربه آرامی به گونه مصطفی زد و گفت: ای پسر... برو خودت رو لوس نکن... بیا این چای رو بخور تا منم برم سراغ غذا.
مصطفی استکان چای را از مادر گرفت و کمی عقب تر نشست و گفت:
- میگم مادر... من تا نهار تا نهار باید مطالعه کنم... بعدش نماز و نهار... بعدش هم که برنامه ریختم درس بخونم تا ساعت شش عصر. اگه کاری نداری، غروب بریم نماز، و بعدش سری به پسر خاله بزنیم تا ساعت یازده شب دیگه برنامه ای ندارم. ثواب داره، صله ارحام هم هست.
خیر ببینی مادر، خوشحال هم می شن ، بعدش هم می ریم خونه عمه ات... خونه شون نزدیکه
مصطفی جرعه ای چای سر کشید و گفت:
نه مادر ... نمی شه... من یازده به بعد برنامه مطالعه دارم. خونه عمہ، ان شاء الله فردا...
قبول؟
مادر سری تکان داد، لبخندی زد و گفت:
۔ قبول مادر... الهی عاقبت به خیر بشی به حق جدت!
خاطره ای شهید:
مصطفی از خاکریز پایین آمد. بچه ها خوشحال از اینکه مصطفی و آرپی جی زنش، فیاضی، ضد هوایی را منهدم کرده بودند، دورشان حلقه زدند. یوسف مصطفی را صدا کرد و گفت:
- دست مریزاد سید... ناکارش کردی.
سید مصطفی دستش را بالا آورد و خنده ای کرد. اسلحه را در دستش کمی جابه جا کرد و به طرف دیگر خاکریز رفت که ناگهان در مقابل چشمان یوسف، خمپاره ای منفجر شد و ترکش نصف سر مصطفی را از جا کند. مصطفی روی زمین غلتید. وقتی یوسف بالای سرش رسید، روحش پرکشیده بود و بالاخره خداوند او را به آرزویش رسانده بود. یوسف به چانه و چند دندان باقی مانده مصطفی نگاه کرد. چند لحظه قبل برایش مرور شد.
خنده مصطفی هنوز در ذهنش بود، چانه شهید و دندان هایش هنوز انگار ردی از لبخندش را داشت. یوسف وقتی برای وداع با دوستش نداشت. دشمن هجوم آورده بود او می بایست می رفت. در حالی که بغض کرده بود و اشک در چشمانش جمع شده بود، نگاه آخر را به پیکر سید مصطفی کرد و همان طور که از خاکریز بالا می رفت، گفت: مبارکت باشد سید... وقت ملاقات با جدت سفارش ما رو هم بکن.
خاطره ای شهید:
بعد از هشت ماه پیکر پاک مصطفی را به عقب آورده بودند و یوسف بودند و یوسف داشت آخرین وداع را با دوستش می کرد. مادر و بقیه اقوام دور آرامگاه مصطفی حلقه زده بودند و مادر در حالی که خاک کنار قبر پسر را داخل قبرش می ریخت، ناله کنان گفت:
صطفی جان ... پسرم ... مبارکت باشه مادر... این بار اومدی همه منتظرن تا مثل همیشه بری صله ارحام خونه شون ... بلند شو مادر، همه منتظرن تا خنده هات را ببینند، شوخی هات رو بشنون مادر... مصطفی جان... فامیل اومدن بازدیدت دیدارهای که هر دفعه می اومدی... مصطفی جان...
گریه و بغض اجازه حرف بیشتر را به مادر نداد. یوسف نگاهی به اطرافش کرد؛ به همه کسانی که برای وداع آخر با مصطفی آمده بودند؛ به آسمان آبی و آرام نگاه کرد و به کوه هایی که در آن دورها استوار ایستاده بودند و شاهد شجاعت های مصطفی و مصطفی ها بودند. یوسف چشمانش را بست و اجازه داد که اشک هایش سرازیر شوند. در ذهنش آخرین خنده مصطفی نقش بسته بود؛ خنده ای که جاودانه اش کرد.