۱۷ / آبان / ۱۴۰۴ - 08 November 2025
09:18

مسابقات انتخابی تیم کشتی بسیج استان قزوین برگزار شد

      
کد خبر : 9722636
۱۰:۲۴

۱۴۰۴/۰۸/۱۴

مهر مادری، نان و پادگان

خشت مادر از مهر و ایثار است، هرچه هم کم توان و دست خالی و خجالتی هم باشد از ایثارش می توان مادر بودنش را حدس زد، آن گونه که این مهر، مادری را به فرسنگ ها دور از خانه می کشد و مادر می شود مادر همه رزمندگان و تنور نان برپا و نانوایی می کند تا پسرش و پسران ایران آسوده با دشمن نبرد کنند.
 
 
 

 

به گزارش خبرگزاری بسیج  جامعه زنان کشور-- روزهای میانی پاییز است، هوا کمی گرمتر شده است، با خانم طهمورث مسئول معاونت بسیج جامعه زنان سپاه عاشورا درباره طرحی که سپردند و کار می کنم، صحبت می کنیم وسط صحبت ها به سوژه ای می رسیم برای ادامه طرح و من پیشنهاد می کنم مصاحبه دفتر کارم یا همان جا باشد تا مبادا با حضورم در منزل خانم عبادی موجب اذیت ایشان نباشم.

هماهنگی ها انجام شده و خانم عبادی با سادگی و تواضع تمام وارد گروه تلویزیونی سپاه عاشورا می شود به استقبالش می روم، در آغوشم می گیرد انگار که سال هاست مرا می شناسند.

همراهی اش می کنم، روی صندلی که می نشیند با یک چایی که سرباز مهمان مان می کند فرصتی پیش می آید، موضوع را با ایشان مطرح کنم

خانم عبادی از آن جمله مادران و بانوانی است که پای مهر فرزندش مدت ها این جا و آن جا سر می زند تا از او خبری گیرد و پس از شش ماه سراغ او از کردستان می آید.

مادری که از همان سال های نوجوانی و ۱۴ سالگی پسرش مراقب او بود ولی هرگز این مهر مادری مانع از حضور پسرش در جبهه های جنگ نشد و خود نیز در جستجوی فرزندش پس از ماه ها، در جبهه نه تنها برای فرزند خود که برای نیروهای یک پادگان مادری می کند و نان می پزد تا رزمندگان راحت به نبرد با دشمن بپردازند.

وقتی از خانم عبادی قصه نان پختنش را در پادگان می پرسم، ما را به سال های نوجوانی اش می برد و می گوید: در روستای نودوز مشکین شهر به دنیا آمدم و چون فرزند اول خانواده و روستایی بودم از همان سال های کودکی که توان کار و کمک داشتم، یار مادر و کمک حال پدرم بودم.

وی که شوق دوران کودکی اش را می توان در چهره اش دید، ادامه می دهد: کمی بزرگ تر که شدم دست راست مادرم در پختن نان بودم و آن را به خوبی یاد گرفتم و پس از ۱۳ سالگی هم که ازدواج کردم دیگر نان پختن کار اصلی ام بود.

خانم عبادی همچنان از کار و خانه داری اش و تولد فرزندانش تعریف می کند گویی سرحال تر می شود و اضافه می کند: چهار سال از زندگی مشترکم می گذشت و یک دختر و یک پسر داشتم که به تبریز آمدیم و ساکن شدیم، سال های سختی با همسرم که کارگری می کرد داشتیم ولی با کار و تلاش توانستیم زمین بگیریم و خودم کارگری کردم تا خانه مان ساخته شد.

وی می افزاید: پسرم فرزند دوم و نوجوانی اش همزمان با سال های انقلاب و تظاهرات علیه شاه بود و در مسجد فعالیت می کرد گاهی نگران می شدم و دنبالش می رفتم و او ناراحت می شد که چرا سراغش رفته ام اما من نگران می شدم مادر بودم.

مهر مادری، نان و پادگان

خانم عبادی ادامه می دهد: تا اینکه پس از مدتی شاه فرار کرد، امام آمد و انقلاب پیروز شد باز هم پسرم علی همچنان در مسجد بود، خودم هم مانند سابق به مسجد می رفتم ولی فرزندان زیاد شده بود همیشه وقت نمی کردم.

این مادر که سادگی و عطوفت از نگاهش پیداست، به زمان آغاز جنگ اشاره و بیان می کند: جنگ که شد علی ۱۶ ساله بود و عزم جبهه کرد و رفت و در لشکر عاشورا خدمت می کرد و چندین بار هم مجروح شد ولی هرگز یک جا بند نشد تا اینکه لباس پاسداری به تن کرد، سال ها گذشت و ماه به ماه نامه و خبری بود و گاهی که خودش می آمد تا اینکه شش ماه گذشت و خبری از علی نشد، نه نامه ای، نه نشانی و ....

خانم عبادی ادامه می دهد: سراغش را از همه جا گرفتیم، خبری نبود که نبود حتی گفتند اسیر شده است تا اینکه از رضائیه(ارومیه) زنگ زدند، با دامادم راهی شدم، ما را به کردستان و سپس به پادگانی در مهاباد فرستادند ولی پسرم را پیدا نکردم، گفتند بستری است و پس از چند روز می آورند.

وی همچنان مصمم انگار تازه دنبال پسرش باشد، اضافه می کند: پادگان در نزدیکی روستایی به نام قوم تپه بود و نیروها هم از نظر نان و خورد و خوراک در مضیقه بودند، برای ما آش آوردند و عذرخواهی کردند که نان و ... ندارند و من گفتم اگر آرد داشته باشید برایتان نان می پزم.

خانم عبادی ادامه می دهد: سربازها قسمتی از بشکه را بریدند، آرد آوردند و یاد دادم خمیر را درست کردند و بعد هم خار و چوب جمع کردند آتش درست کردیم و به این ترتیب نان برای آن ها پختم و ۲۵ روز همراه پسرم و دامادم اتاق دادند و برای آن ها نان پختم.

به اینجا که قصه خانم عبادی می رسد، آهی می کشد و می گوید: پسرم را آوردم و کمی هم تبریز بستری شد از ناحیه سر زخمی و شیمیایی شده بود، گوسفند قربانی و پا برهنه بین مردم پخش کردم.

به راستی که مادر و مهر مادری است که این گونه زمین و آسمان را طی می کند، روز و شب و دور و نزدیک نمی شناسد تا نشانی از فرزند خود بیاید و این شب و روز و طی مسیر از تبریز تا کردستان ایثار می طلبد.


گزارش خطا
ارسال نظرات شما
x

عضو کانال روبیکا ما شوید