پدر بزرگوارش روزها به صحرا می رفت ودل خاک را می شکافت وبذر را در دل خاک می نشاند وامید به ثمر رسیدنش ،داشت تا در پرتوآن به امرارمعاش خانواده بپردازد .همچنان عرق می ریخت و کشاورزی می نمود وبرای خانواده خود تلاش می کرد . روزها سپری می شد تا درسال 1334 ، خداوند متعال اولین فرزند را به آنان عطا فرمود و بادیدن چهره آن کودک تمامی خستگی دوران از چهره اش بدررخت بربست و لبخند شوق بردیدگان پدر و مادر ظاهر گشت ، نامش را ابوالفضل نهادند ، ابوالفضل کیومرثی .
از آن زمان هرگاه پدر برای کشاورزی به صحرا می رفت و خسته از تلاش روزانه به خانه بازمی گشت،
آن هنگام گه چهره فرزندش را می دید گوئی خستگی را فراموش کرده و مهربانانه او را در آغوش می گرفت .
ایام میگذشت و ابوالفضل همه روزه آغوش گرم مادر را احساس می کرد و دست نوازشگر پدر رابرسرش احساس می نمود وتحت تعالیم و رهنمودهای حکیمانه پدرومادرخود ، چگونه زیستن را می آموخت .
او به سنی رسیده بود که باید پابه عرصه تحصیل می گذاشت وفطرت علم جویش رااز چشمه سار علم و دانش سیراب می کرد . دبستان میرزاری قمی پذیرای ابوالفضل بود . چند سالی در آن دبستان به فراگیری علم پرداخت ، ولی در 10 سالگی بجهت مشکلاتی ، درس را رهاکرده و پا به عرصه کار و تلاش گذاشت ، او در همان چند سالی که د ر دبستان بود استعداد بسیاری از خود نشان داد .
مهربانی را در چهره اش می دیدی و هرگاه برخوردش را با دوستانش به نظاره می نشستی معنای صفا و صمیمیت را از او می آموختی .مادر شهید پرورش خانم جمیله ملاعظیمی از مهربانی او چنین یاد می کند :
(( ابوالفضل خیلی مهربان بود ، هرگاه به او نیاز داشتم با اشتیاق به یاری ام می آمد و مشکل ما را حل می کرد))
زمانی که به 14 سالگی می رسد پیشانی رابه مهر نماز آشنا می نماید و با روزه آشنا می شود و خرسند از اینکه توانسته خود را به مهمانی و ضیافت الهی وارد نماید هیچگاه او را نمی دیدی که در انجام نمازش و یا روزه اش سستی نماید .
ابوالفضل شنیده بود که متقین ، کسانی هستند که شب هنگام که مردمان به خواب رفته اند پهلو از بستر جدا می سازند و به تهجد می پردازند ، او هم که خواهان مقام محمود بود خود را به متهجدین واصل نموده بود ، نیمه شب ، او را می شناخت و نمازش را دیده بود .
مسجد حضرت ابوالفضل خیابان دروازه ری فعالیت های او را زیاد دیده بود و نمازهای جماعت مسجد ، ابوالفضل را از نماز گزاران خود می دانست . شبهای جمعه اگر او را می خواستی ببینی باید سراغش را از مسجد جمکران می گرفتی و هر گاه به آنجا می رفتی او را درحال خدمت نمودن و جارو کشیدن می دیدی حه برای دوست بودو روا .
او یک انس درونی با مجالس مذهبی داشت و شبهای جمعه ، کمیل علی (ع) ذکر آشنای او بود ، با خواندن دعای توسل و شرکت در مجالس دعا ، خود را هم نوا ی با ذاکرین می نمود ، پدر بزرگوارش جناب آقای حسن کیومرثی در این فراز از زندگی فرزندش اینگونه بیان می کند : (( ابوالفضل دو ماه محرم و صفر اصلاً خانه را نمی دید و همیشه در مراسم سینه زنی شرکت می کرد و به عزاداری می پرداخت .))
او از زمره آمرین به معروف و ناهیان از منکر بود و هرگاه منکری را می دید انجام می شود اوکه از بهترین امت بود فرد خطاکار را راهنمایی می نمود و از انحراف او جلوگیری می کرد وهرگاه به جوانانی می رسید که اینگونه که شایستهاست طی طریق نمی کنند آنان را با بیانی شیرین و زیبا ارشاد می نمود.
اگر فردی را محتاج کمک می یافت بسویش روانه می گشت و دلسوزانه به او یاری می نمود . اگر چه تا سوم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود ولی عشق و علاقه زیادی به مطالعه داشت وبا مطالعه کتابهای مذهبی ، عطش خود را فرو می نشاند . او را بیکار نمی توانستی بیابی ، زمانی که فراغتی حاصل می گشت وارد فعالیت های اجتماعی می شد و نقش خود را در صحنه جامعه ایفا می نمود .
ابوالفضل که دست خدا را همراه جماعت یافته بود و دانسته بود که یدالله مع الجماعه ، از زمانی که یارای حضور در صحنه اجتماع را یافته بود همیشه سفارشش این بود که نماز جمعه را نباید ترک کرد و خود هم اهل آن بود ، او در کنار تمامی تمامی اینها از کار و تلاش غافل نگشته و به کار کاشیکاری می پرداخت و از این راه کمکی به خانواده اش می رساند .
وی که خود از طبقه کارگر بود ، محبت و علاقه وافری به طبقه کارگر داشت و همراه آنان بود او در حادثه 1342 حضور داشت و در سخنرانی حضرت امام (ره)که در خرداد همان سال ایراد شد همراه پدرش شرکت جست ، از همان موقع که صدای دلنشین و روحبخش آن نفس نفیس را شنید فریفته او گردید و دل به او سپرد ، آشنائی ابوالفضل با امام از همان زمان آغاز شد .
ابوالفضل پس از ازدواج در سال 1354 زمینی در بلوارامین خریداری می کند و برای ساخت خانه برای خودوهمسرش ، به دلیل علاقه به کار بنا یی و کاشیکاری ، با بیل و کلنگ به مدت سه ماه زیرزمین خانه را می کند و با کمک اقوام خانه را می سازد .
روزها و سالها سپری می شود و هرچه بیشتر چهره ظالمانه حاکم جبار ظاهر می گردد ، حرکتهای مردمی آرام آرام آغاز می شوندوتوده مردم ایران یکپارچه خشم ونفرت می شوند وبرآن دستگاه فاسد می خروشند اگرچه در آن زمانی که تظاهرات ومبارزات مردم آغاز گشته بود چند سالی از ازدواج ابوالفضل می گذشت و در پرتو آن ، خداوند متعال سه فرزند ( غلامرضا ، زهرا ، غلامحسین ) به او عنایت فرموده بود ولی اینها ، سد راه برای او نبود واو را از مبارزه منع نمی کرد ، یاایهالذین آمنوالاتلهکم اموالکم ولا اولادکم من ذکر الله .
او به امور خانه می رسید و اهل خانه را یاری می رساند و در این راستا یارویاور خوب و وفادار ی برای همسرش بود . همسر شهید خانم فاطمه علی عسگری می گوید : در کارهای خانه مرا کمک می کرد و اگر روزی غذا ، دیر تهیه می شد در غذا ، به من کمک می رساند و در عین حال به موقع در صحنه مبارزه نیز شرکت می جست و به یاران و همسنگرانش توان می بخشید .
خیابان چهارمردان قم ، شاهد دلاورمردی های ابوالفضل بود و کتک خوردن آن وجود عزیز را هم به چشم شاهد خود نظاره کرده و کینه ابو الهب های دوران را در دل خود نهفته دارد و به یادگار نگهداشته است .
ولی مگر میشود عقیده انسان را که با پوست وخون عجین گشته ، به همین سادگی از او ستاند ؟ او خودرا ساخته و مجهز به سلاح ایمان نموده بود ، و حاشا که در ایمانش و هدفش تزلزل راه یابد .وقتی که چهر ه اش می نگریستی ، قاطعیت در عمل را در می یافتی و شجاعت را . برادر شهید آقای ابراهیم کیومرثی از آن زمان اینگونه یاد می کند : ایشان به جمهوری اسلامی بسیار وفادار بود و هر موقع که به راهپیمائی می رفتیم ایشان را خیلی شجاع می یافتم و مصمم در تظاهرات شرکت می کرد .او از پیشتازان در تظاهرات بود و شجاعانه در صفوف مقدم تظاهرات شرکت می نمود و هرگاه به صفوف اول تظاهرات می نگریستی ، ابوالفضل را می دیدی که قهرمانانه قدم برزمین می گذاشت و مسیر را برای دیگر دوستان می گشود که السابقون اولشک المقربون .
او در وجودش چیزی به نام بی تفاوتی نگذاشته بود ، تمام وجودش التفات و توجه بود . او که نفس مسیحایی آن حیاتبخش زمان ، وجودش را زنده نموده بود وحرکت و پویایی به او بخشیده بود ، توقف و سکوت را خطا می دانست و صواب را در حرکت و جنبش می دید . وی اگر چه از فیض دیدار آن مرید خود محروم بود ولی صدای آن عزیز را به وسیله نوارهائی که توسط برادر خانمش ( حجت الاسلام حبیب الله علی عسگری ) ، آن روحانی مبارز، تهیه می شد مخفیانه می شنید وقوت قلب می یافت . اگر عده ای را می دید که هنوز به آن آگاهی لازم نرسیده بودند و بدون تحقیق اخباری را می پذیرفتند ،دلش محزون می گشت و برآنان غصه می خورد ، مادر محترمه اش ار آن دوران سخن می گوید : هروقت می آمد خانه بمن می گفت : مادر چرا مردم متوجه نیستند و حرف های روزنامه هارا قبول می کنند ؟ ما باید غصه آنان را بخوریم و برای ارشاد آنها اقدام کنیم .
اگر او را در هنگامی که در جمع تظاهرکنندگان شرکت می جست ، می دیدی لحظه ای آرام وقرار در او نمی یافتی ، دائماً در حال جنب و جوش بود، هرگاه سلاح بر زمین می گذاشت دارو را به دست می گرفت و امدادرسان صحنه مبارزه می گشت . او می خواست لحظه لحظه عمرش و برگ برگ صفحات زندگیش مبارزه باشد . مادرش از آن زمان چنین یاد می نماید : موقعی که مردم خیلی اذیت می شدند و بعضی افراد مجروح شده بودند می آمد به من می گفت : از محله ، پنبه و پارچه جمع آوری کن که باید به بیمارستام برسانیم . هرچه می توانستم جمع می کردم وبه بیمارستان می برد .
وبرادرش می گفت : انقلاب اثر عجیبی براو گذارده بود و آن را متحول ساخته بود . روزهای مبارزه سپری می شود و زمان هجران به سر میرسد توگوش زمان می خواند از شوق باز ایستد و قلب از طپش ،12 بهمن سال 1357 را هیچکسی از یاد نمی برد که روز ورود جان به کالبد ش بود و ابوالفضل سالها به انتظار آن روز نشسته بود و ساعت شماری که نه ، لحظه شماری می کرد . حضرت امام (ره) به قم مشرف می شوند و ابوالفضل به واسطه مادرخانمشان ( بانو غدرا جعفری ) که در بیت حضرت امام آمد وشد داشت ، خودرابه خانه امام می رساند و از نگهبانان آن بیت شریف می شود و گاه گاهی که توفیق رفیق راهش می گشت ، همنشی با مرید و محبوب خود حضرت امام می شد و عاشقانه دردل دل سالها ی هجران را برایش می گفت و دلش آرام می گرفت ، ولی او این دیدارها او را مغرور نمی ساخت و هیچگاه اتفاق نیافتاده بود که از این ارتباط با بیت حضری امام (ره) سوء استفاده کرده با شد وبه دیگری نیز فخرفروشی کند .
و آن زمانی که مردم مشتاق ، برای دیدار چهره نورانی حضرت امام می آمدند و یا برای حل و فصل مشکلات به بیت ایشان می آمدند ابوالفضل را می دیدی که چگونه جوابگوی آن مردم زجر کشیده بود و نمی گذاشت فردی از بیت حضرت اما با ناراحتی خارج شود . او افتخار این را دا شت که از زمره خدمتگذاران بیت حضرت امام باشد و عاشقانه به خدمتگذاری می پرداخت . وی این توفیق را داشت که با یادگار حضرت امام ، حاج سید احمد آقا هم رفت و آمد داشته باشند و با ایشان نیز هم صحبت شود.
پدر بزرگوار شهید می گوید : با اینکه خودش استاد کاشیکار بود ، از زمانی که حضرت امام تشریف آوردند از مال دنیا صرف نظر کردو کمر به خدمت نمودن به حضرت امام بست و در خانه ایشان مشغول شد .
او آنچنان به امام علاقه داشت که دوست داشت هر لحظه نزد حضرت امام باشد ، برادر معظم ایشان از علاقه او به امام اینچنین یاد می کند : وقتی که حضرت امام برای زیارت حضرت معصومه (س) با ماشین به طرف حرم می آوردند اگر ابوالفضل مشغول کار بود ، کار را رها می ساخت و همینطور در کنار ماشین می دوید اگر چه جمعیت در اطراف ماشین زیاد بود ، ولی ایشان همیشه سعی می کرد که خود را به کنار امام برساند . امام ایشان را کاملاً می شناخت و حتی بعد از تشریف بردن امام از قم به جماران ، هفته ای یکبار یا دو بار به زیارت امام می رفتند .
سال 1358 بود که اولین انتخابات ریاست جمهوری برگزار می شود و بنی صدر به ریاست جمهوری کشور انتخاب می گردد او قبل از انتخاب بنی صدر ، همیشه به خانواده اش سفارش می نمود که به بنی صدر رای ندهید بنی صدر خوب کارنمی کند و از دستش راضی نیستند ولی ابوالفضل از اینکه می بیند انتخاب شده بسیار افسوس می خورد که چرا اینچنین شخصی به این مقام رسیده بود ، او که بینش صحیح را در محضر امام آموخته بود وقتی می دید که فرد نالایقی ایچنین مسئولیت خطیری را بر عهده گرفتهند می رنجید .
تا زمانی که حضرت امام (ره) در قم تشریف داشتند ایشان از مریدان و خدمتگذاران بیت امام (ره) بودند او حدود یکسال و نیم در دفتر حضرت امام مشغول بخدمت بودند.
در31 شهریور 1359 بود که مرزهای پاک کشور اسلامی ایران مورد تهاجم و تعرض ددمنشان بعثی قرار گرفت و جنگ ، جنگاوران را می طلبد ، ( در این ایام که هموطنان جنگزده در شهر قم حضور داشتند 3 خانواده از آنان را به مدت 6 ماه در خانه خود کنار همسر و فرزندانش اسکان دادوبرایشان غذاودیگر مایحتاج را فراهم می نمود . )یکباره شور وشوق در دل ابوالفضل جلوه یافت و خاطره دوران مبارزه ، در دلش زنده شد ، ( در این ایام علی علیزاده ، پسر خاله همسر شهید که به جبهه شتافته بود براثر مجروحیت در بیمارستان فیاض بخش بستری می شود ابوالفضل به عیادت دوست صمیمی خود می رود . خانم مونیر ه علیزاده از آن روز به یادماندنی چنین می گوید : در اتاق ویژه در حال پاسمان زخمهای پسر م علی بودم که یکدفعه ابوالضل را دیدم تا چشمش به علی در این وضعیت افتاد از حال رفت و قتی کمی حالش بهتر شد دو دستش را با لا آورد و گفت من خاله رفتم انتقام علی را از صدام وصدامیان بگیرم . ) به خدمت حاج سید احمد آقا می رود و اجازه می خواهد که به جبهه برود با اصرار از او اجازه می گیرد م برای اولین بار به جبهه اعزام می شود ، سال 1359 خود را مشتاقانه به صفوف مبارزسن ومجاهدین فی سبیل الله می رساند ، او عاشق شهادت بود و آن را بمانند دوستی که هر لحظه انتظار دیدارش بود ، می دانست و برای دیدارش لحظه شماری می کرد .( در این ایام در حالیکه با چهره ای خاک آلود و خسته از جنگ چریکی برمی گردد و آرایش نظامی ندارد و دگمه پیراهنش باز است و قطاری از فشنگ ژ3 بر روی بدن خود پیچیده است و یک اسلحه ژ3 هم بر دوشش است ، یک گروه از خبرنگاران هفته نامهسروش انگلیسی که در منطقه عملیاتی حاضر بودن سوژه عکس شان می شود و در آن هفته نامه جاپ می شود و این عکس یکی از عکسهای مطرح در تیتزرها و پوسترها و نقاشی دیواری هفته دفاع مقدس و بسیج مورد استفاده قرار می گیرد .)
چند روزی را در جبهه سپری می کند که خمپاره ای دست یاری دهنده اش را از چند ناحیه ، مجروح می سازد. او را به بیمارستان 502 ارتش در تهران ، منتقل می کنند . مادر بزرگوار شهید در بیان این واقعه می گوید : از طرف سپاه به ما خبر دادند که ابوالفضل مجروح شده و در بیمارستان 502 ارتش در تهران است.
ما به تهران رفتیم و به بیت حضرت امام تلفن کرده و گفتیم برای ملاقات آقا وقت دیدار می خواهیم ، چون همسر و فرزندان اوالفضل هم بودند ، می توانستند امام را زیارت حضرت امام حاصل شد و هم به ملاقات ابوالفضل رفتیم . در بیمارستان بود که حادثه 7 تیر به وقوع می پیوندد و آیت الله دکتر بهشتی و جمعی از مسئولین به شهادت می رسند، ابوالفضل که علاقه عجیبی به نسبت به شهید بهشتی داشت ، زمانی که خبر شهادت آن سید بزرگوار به گوشش رسید بسیار غمگین شد . پدر بزرگوارش از آن خاطره اینگونه یاد می کند :
شبانه روز گریه می کرد و می گفت : من باید بمانم و بهشتی باید شهید شود ؟ او به آقای بهشتی علاقه خاصی داشت .
او هم جنگجوی خوبی برای مرزهای جغرافیایی بود و هم پاسدار دلسوزی برای مرزهای عقیدتی ، هرگاه به پشت جبهه می آمد و می شنید که برخی از افراد فریب خورده به تبلیغا ت سوء علیه جنگ دست می زنند ، با آنان به بحث و گفتگو می نشست و زمینه جولان دادن را از آنان می گرفت ، که خود پیام آور حماسه های صحنه های نبرد بود و نمی توانست زخم زبانهای افراد کج اندیش را بشنود و مهر سکوت برلبان خود زده باشد. همیشم سفارشش این بود که باید به حرفهای امام گوش داد که هر چه داریم از اوست ، باید حامی روحانیت بود و صحنه مبارزه را نباید ترک کرد.
ابوالفضل به خود می آید ، من در بستر بیمارستان باشم و یاران ، مشغول نبرد با بعثی ها ؟ عزم میدان می نماید . با بدنی که هنوز ترکش خمپاره ای را باخود به همراه دارد به حاج سید احمد آقا تلفن می کند و می گوید که دوست دارم دوباره به جبهه بروم ایشان گفته بودند: شما سه فرزند دارید و مجروح هم هستید و به ثواب رسیده ای ولی ابوالفضل می گوید : می خواهم به جبهه بروم تا به حقیقتش برسم .
مادر خانم ( غذرا جعفری ) از زمان وداع او اینچنین می گوید : ( آمد نزد من و گفت : مادر می خواهم به جبهه بروم دیگر دل از این دنیا بریده ام ، و رفتنی هستم . )آری او دنیا را دار بقاء نمی دانست و خود را بمنزله مسافری می دید که هرچه زودتر باید خود را به مقصد برساند .دیگر بیش از این طاقت ماندن را ندارد و مرغ روحش پرواز در کوی دوست را می طلبد ، به نزذ پدر می رود تا وداع نماید ، پدر معظم شهید آن زمان را اینگونه توصیف می کند : وقتی شروع بهحرکت نمود و می خواست از نزدم برود یکدفعه پرده سیاهی مقابل چشمانم کشیده شد و حالتی برایم حاصل شد که فهمیدم بین من و فرزندم فراغ و جدایی حاصل خواهد شد ، ابوالفضل را صدا زدم ، تا دید ناراحت شده ام، شروع به دلداری دادن وسفارش به صبرنمودن کرد ، می گفت : بابا امام حسین (ع)علی اکبر داد ، علی اصغر داد ، 72 شهید داد . باید استقامت داشته باشی ، این حرفها را که شنیدم یک آرامشی بریم حاصل شد .و هنگام وداع را همسرش اینگونه یاد می کند : وقتی می خواست به جبهه برود می گفت : مواظب بچه ها باش و با آنان مهربانی کن ، من آن دنیا ترا شفاعت خواهم کرد.
برای دومین بار عازم جبهه می شود و خود را به خیل همرزمانش می رساند جبهه خرمشهر ، رزم آن رزم آوران صحنه نبرد را بنظاره می نشیند اگر از همسنگرانش سئوال می کردی در جواب به تو می گفتند : نیروئی فعال و پرکار و همیشه حاضر در صحنه بود و همیشه علاقه داشت که در خط مقدم جبهه باشد کانالهای منطقه یادگار او بودند و بیانگر تلاشهای و افتخارات او . برادر شهید خاطره ای در این مورد بیان می کنند : به اتفاق برادرم ، به ملاقات یکی از مجروحین رفته بودیم ، ( که البه شهید شدند) او بما گفت : برادر شما ، هرگناهی که کرده باشد ، خداوند بواسطه یکی از کانالهائی که در کوت شیخ خونین شهر حفرکرده بود ، او را آمورزیده .
پسر خواهر همسر شهید آقای غلامحسین شریفی از همرزمان می گوید: روزی به دیدار ابوالفضل رفتم هر دو پشت خاکریزی رفتیم یه سینی استیل برداشت و به صورت عمودی به آسمان پرتاب کرد آن سینی رفت و سالم برگشت و دستم را گرفت و 100 متر جلوتر دوباره سینی استیل را به آسان پرتاب کرد یکدفعه صدای تیراندازی بعثی ها به سوی سینی شروع شد وقتی به زمین افتاد مثل یه آبکش سوراخ سوراخ شده بود سریع دستم را گرفت و گفت : حالا باید بدویم وقتی حدود 50 ، 60 متر از جای قبلی فاصله گرفتیم یه خمپاره به زمین اثابت کرد درست همانجاییکه قبلا ایستاده بودیم . از او پرسیدم این چه فایده ای داشت گفت ما که با کمبود اسلحه و فشنگ مواجهیم اینجوری فشنگها ی بیشتر ی از آنان کم می شود .
ابوالفضل در جبهه تک تیر انداز بود و عاشقانه خدمت می کرد ، مدت هفت ماه را در جبهه ها بسربرد ه بود و دیگر طائر روحش بیش از این یارای ماندن در این دار فانی را نداشت ، و به سرش سودای دیدار پدید آمده بود و درحالی غسل شهادت خود را انجام می دهد به پسر خواهر همسرش میگوید از این جا عکس بگیر این آخرین عکسی است که ازم میگیری . روز نوزدهم تیرماه سال 1360 ، مصادف با 19 رمضان المبارک است ، چند روزی است که از ماه رمضان گذشته و ابوالفضل خود راسیراب از از می جانان نموده مهیای عروج به ملکوت گشته بود . در این زمان خمپاره ای از سوی دشمن ، به آن ملکوتیان شلیک می شود و سرپر سودای ابوالفضل ، مورد اصابت ترکش خمپاره ، قرار می گیرد و آنگاه چهره اش با خون سرش خظاب می شود و میهمان شهید محراب می شود و میهمان شهید محراب ( آن که تولدش در کعبه بود و شهادتش در خانه خدا) ، می گردد.
پدر معظم شهید از هنگام با خبر شدن از شهادت فرزندش اینگونه سخن می گوید : از اصغر سلیمانی که در رابطه با امور شهدا بود ، پرسیدم که از ابوالفضل خبر نداری ؟ گفت بابا ، مثل اینکه ترکش خورده ولی این دفعه سختر است و تا این را گفت فهمیدم شهید شده .و همسر شهید ، آن هنگام که خبر شهادت ابوالفضل را می شنود می گوید : سجده شکر نمودم و خدای سبحان را شکر کردم که افتخار این را به ما داد که از خیل خاندان شهدا باشیم . هرگاه پای صحبت بستگان و فامیل می نشینی سخن از وفاداری و اخلاص شهید بود و عشقش به امام . و آن زمان که به پای حرف های شیرین ودلنشین غلامرضا آن یادگار شهید عزیز می شینی ، این سخنان را می شنیدی از عمق جان برمی خواست و برجان هم می نشست : من می دانم که پدرخیلی خوب بود ، من افتخار می کنم که به شهادت رسید . الآن پدر ما امام خمینی است .
چندین بار از پدر بزرگوار شهید شنیدم که گفت : طی اطلاعیه ایکه از طرف سید احمدآقا خمینی از رادیو سراسری پخش شده بود و خبر شهادت ابولفضل را اقواممان در ملک آباد از طریق رادیو شنیده بودند .
سرانجام پیکر پاک ومطهرش را که فقط 24 سال داشت را به سوی گلزار شیخان تشییع شد و گلزار ، شهید دیگری را در خود جای داد و گلی به بوستانش افزوده شد . و خداوند رحمان او را با شهید رمضان محشور گرداند .
پس از شهادتش اهالی محل زندگی او جمع شدند و با ارسال درخواستی به شهرداری قم نام کوچه 27 بلوار امین را به یاد جوانمریهای ماندگارش به کوچه شهید ابوالفضل کیومرثی تغیر دادند تا یادش همیشه در یادها زنده باشد .
خداوند متعال به اینجانب در سال 1389 فرزند دو قلو عنایت کرد که نام یکی را ابوالفضل و یکی را علی کیومرثی نامیدم تا یاد و خاطره این شهید بزرگوار در خانواده شهید ابوالفضل کیومرثی جاودانه شود و توانسته باشم هر چند کوچک یاد ایشان را زنده نگه دارم .
خداوندا توفیق مان بده تا بتوانیم راه او را ادامه دهیم.
غلامرضا کیومرثی
فرزند بسیجی شهید ابوالفضل کیومرثی
عضو فعال بسیج صدا و سیمای استان قم .
منابع :
روزنامه جمهوری اسلامی سال 1373 ، شماره 4478، مرکز اسناد انقلاب اسلامی واحد قم،حیدریان
کتاب یادنامه شهدای سال اول دفاع مقدس شهرستان قم ، مرکز اسناد انقلاب اسلامی .
خاطرات شفاهی اقوام
باتشکر
غلامرضا کیومرثی
فرزندبسیجی شهید
ابوالفضل کیومرثی
این گونه شهدا را باید بیشتر به مردم شناساند؛ چون اینان الگوی خوبی هستند برای پیروی مخلصانه راه ولایت فقیه تا پای جان.
شهدا خورشیدند ، شهیدچون شقایق سرح است . شهید چون چراغی است در خانه ی ما می سوزد . شهید داستانی است پر از حادثه و زیبایی ، شهید مثل یک نمره بیست در قلب من وتو حک شده است .