به گزارش خبرگزاری بسیج از مشگین شهر، شهید حمزه سلیم زاده در سال
1345 ه ش در مشکین شهر به دنیا آمد .تا کلاس اول راهنمایی تحصیل نمود وپس از آن به
دلیل کار کردن وکمک به خانواده از ادامه ی تحصیل باز ماند.
او مانند میلیونها ایرانی برای براندازی حکومت جابرانه ی پهلوی با آن رژیم وارد
مبارزه شد وتا فروریختن پایه های ظلم وستم حکومت ستم شاهی از پا ننشست.
ایام کودکی اش در روستای «کویچ» از توابع «مشکین شهر» در فقر و محرومیت سپری شده
بود .آن روزها« کویچ» روستای دور افتاده و محرومی بود .جاده و بهداشت و حمام و آب
آشامیدنی نداشت ،کودکانی که قصد تحصیل داشتند می بایست به روستاهای همجوار می
رفتند .حمزه نیز چنین می کرد .او تحصیلات ابتدایی را در روستای «علی آباد» و اول
راهنمایی را در« اناز» به پایان برده بود و چون علاقه زیادی به تحصیلات حوزوی داشت
به «تهران» رفت و در مدرسه« حجت» ثبت نام کرد و برای تامین معیشت خود در یکی از
کارگاه های خیاطی کار می کرد ،و از در آمد آن به پدر نیز کمک می نمود.
آشنایی او با حوزه ،اثرات عمیقی در ذهن و روحش گذاشت و همین ارتباط موجب شد تا بعد
از انقلاب با گروه فداییان اسلام آشنا شود . در مبارزات ایام انقلاب با کمی سن
تلاش گسترده ای داشت .با هر گونه انحراف ،مبارزه می کرد و اوقات خود را وقف کمک به
اسلام و انقلاب کرده بود .تلاش و توا ضع از ویژه گی های بارز وی بود.
شهید در 7 سالگی مادرش را از دست داده بود .احترام به پدر را از وظایف اصلی و
اولیه خود می دانست و در برابر فرمان او مطیع بود و سعی می کرد تا اسباب ناراحتی
اش را فراهم نیاورد و در همه کارها و امور زندگی به او کمک می نمود.
هر گاه به روستا بر می گشت بیکار نمی نشست و وقت خود را با حفر چاه سپری می کرد
.چاه هایی که او کنده است ،هنوز هم مورد استفاده مردم محل است .وقتی از او سوال می
شد که چرا این کار را انجام می دهی ؟پاسخ می داد :من این چاه ها را برای استفاده
شخصی نمی خواهم بلکه دلم می خواهد مردم محروم منطقه به آسایش و آرامش برسند و از
آب این چاه ها استفاده کنند. انقلاب که پیروز شد به عضویت سپاه پاسداران انقلاب
اسلامی در آمد.
با آغاز تجاوز ارتش عراق به ایران اسلامی در شهریور ماه 1359 او در تلاش بود خود
را به جبهه های نبرد حق علیه باطل برساند تا در کنار هموطنان دیگرش که از نقطه
نقطه ی ایران بزرگ جمع شده بودند تا بار دیگر متجاوز دیگر ی را در تاریخ 7000ساله
ایران از کشورمان بیرون کنند وظلم ناپذیری ایرانیان را برای چندمین بار به دشمنان
کج فهم ایران ثابت کنند؛حاضر شود.
او ماهها در جبهه بود وحماسه های بی شماری حاصل این حضور پر برکت بود.
سر انجام در تاریخ 27/ 9/ 1365 در عملیات کربلای 5 در حالیکه فرمانده واحد مهندسی
رزمی لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
از شهید فرزندی به نام «مهدی» به یادگار مانده است.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ومصاحبه با خانواده
ودوستان شهید
خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
عروسی خواهرش نزدیک بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود( خبر شهادت
مرا به تاخیر بیندازند تا مراسم عروسی دچار مشکل نشود.)
ازقضا آن روزها پدرش هم در جبهه ها بود. حمزه چند روز قبل از شهادتش
در منطقه شلمچه مجروح شد او را به بیمارستان منتقل کردند .تنها یک روز در آنجا
بستری شد و روز بعد بدون اطلاع و بی خبری مسئولین تخت بیمارستان را ترک کرده و به
منطقه باز گشت.
فرماندهان ارشد و همسنگران اصرار کردند چند روزی را در پشت جبهه
بمانند تا زخمش التیام یابد .ولی او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود
به فعالیت مشغول شد. روز بعد با چند تن از یاران خود به خط مقدم می رفت که با سلاح
کاتیوشای دشمن مورد اصابت قرار گرفت. عصر همان روز پدر حمزه برای دیدار فرزند به
موقعیت شهید جاقی آمد. هم رزمانش از چشم وی پنهان شدند و تنها یکی از برادران به
پیشوازش رفت و او را به سنگر خود برده و خبر شهادت پسر را به پدر داد. پدر چند
روزی مرخصی اضطراری گرفته به روستای خود باز گشت و خونسردی خود را حفظ کرد و خبر
شهادت فرزند را به کسی نگفت تا شاید عروسی خواهر به تاخیر نیفتد ؛چرا که این
خواسته برادر بود. او به بهانه جشن عروسی تمام چیزهایی را که برای مراسم تشییع
پیکر شهید لازم بود تهیه کرد اما یک روز قبل از عروسی تمام ماجرا فاش شد و خبر
شهادت حمزه در روستا پیچید .مراسم عروسی تعطیل شد. آن روز روستای «کویچ »حال و
هوای دیگری داشت.همه
اهالی بسیج شده بودند تا مراسم تشییع را هر چه با شکوه تر بر گزار نمایند. برادران
رزمنده لشگرعاشورا هم به روستا آمده بودند. سخنرانان از شجاعت و استقامت حمزه سخن
می گفتند. پدر شهید هم پشت میکروفن در اتومبیل نشسته و با صدای بلند شعار می داد و
مردم را به شکیبایی و پایداری دعوت می کرد .در مراسم ختم سردار« امین شریعتی»
فرمانده لشکر پیروز عاشورا هم حضور یافت و در مورد شجاعت و ایثار شهید سخن گفت.
تا آن روز اهالی منطقه از شخصیت واقعی حمزه بی اطلاع بودند ،چرا که او هیچ وقت از فعالیت های خود صحبت نمی کرد و هر گاه از او سوال می شد .کجا هستی و چکار می کنی ؟ از بیان واقعیات طفره می رفت .می گفت :امتحان متفرقه می دهم. بتوانم دیپلم بگیرم .او تحصیلاتش را نیمه تمام رها کرده بود.
در یکی از روزهای سال 1359 پدر برای دیدار فرزندش به تهران می رود
.حمزه اطلاع پیدا می کند که پدرش از جبهه بر گشته است.
خیلی خوشحال می شود و از او اجازه می خواهد که به جبهه اعزام شود و
پدر رضایت خود را اعلام می کند .او در این ایام در مدرسه علمیه حجت تحصیل می کرد
.با تنی چند از دوستانش به قم می رود تا از آنجا به جبهه های نبرد اعزام شود.در مدرسه
فیضیه برای رفتند ثبت نام می کند .جهت آموزش به یکی از پادگان های نظامی اعزام می
شود وقتی دوره به پایان می رسد ،از اعزام حمزه به علت کمی سن ممانعت به عمل می آید
.اصرارش موثر واقع نمی شود و او به ناچار به تهران باز می گردد.
روح بی تاب او هر لحظه در حسرت اعزام به جبهه بود تا اینکه سه ماه از
این جریان می گذرد .روزی یکی از دوستانش به وی می گوید که :فردا از قم اعزام
خواهند شد .حمزه خود را به قم رسانده ،با اصرار و خواهش به جبهه می رود.
پس از اولین عزیمت ،حدود 5 ماهی از او خبری نبود .چند بار هم منافقین
برای اینکه خانواده اش را ناراحت نکنند .،با پرونده سازی و مدارک جعلی خبر داده
بودند که حمزه شهید شده است .به ناچار پدر برای اطلاع از وضع پسر به تهران می رود
.در این روزها حمزه با یکی از همسایگان خودش تلفنی صحبت کرده بود.پدر به هر
ترتیبی شماره تلفن را به دست آورده ،با او تماس می گیرد.
در محاصره آبادان سخت مجروح شد ولی این موضوع را از پدر کتمان می کرد
و می گفت :نامه نوشته ام تا چند روز دیگر به دست شما می رسد.
اگر چه این اولین حضور او در جبهه ها بودو تا زمان شهادتش ادامه داشت
.هر از چند گاهی و به خصوص زمانی که مجروح بود و امکان رفتن برایش مسیر نبود به
روستا می آمد و در هر دفعه بعد از دیدار کوتاه دوباره باز می گشت.او به
عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمده بود و همیشه در جبهه ها بود.
شهید در طی حضور در جبهه ها ،تجربیات زیادی کسب کرده بود .به تعبیر
فرمانده لشکر عاشورا ،دست راست لشکر بود .بارها اتفاق می افتاد که وقتی شهید سلیم
زاده برای مرخصی به روستا بر می گشت ،فرمانده لشکر از طریق تلفن و تلگراف او را
احضار می کردو او بلافاصله به محل خدمت خود باز می گشت.
حمزه وقتی به منزل می آمد معمولا بر روی تشک نمی خوابید و وقتی از او
سوال می شد که چرا اینگونه رفتار می کنی ؟می گفت :دوستان من هم اکنون بر روی خاک
ها خوابیده اند و انصاف نیست من بر روی تشک بخوابم.
در طول مدتی که در خانه بود با تعدادی از برادران رزمنده به منزل
بسیجیان سر می زد و اگر مشکلات داشتند بر طرف می نمود.
او چهار بار در جبهه ها مجروح شده بود تا اینکه در سال 65 دعوت حق را
لبیک گفت و به شهادت رسید.
همسر شهید:
حمزه به همه کمک می کرد .پسر عمه اش فلج بود و عمه و شوهر عمه اش نمی
توانستند پیش دکتر ببرند. حمزه وام گرفت و به آنها داد و گفت که این بچه را پیش
دکتر ببرند تا خوب شود .آنها گفتند ما پول نداریم قرض تو را باز پس دهیم .او گفت
که لازم نیست پس بدهید خدا قادر است.
پدرش شهید:
حمزه چهارده ساله بود که من از جبهه بر می گشتم و در تهران پیش او
رفتم .دیدم دوره آموزش نظامی می بیند .از من پرسید :پدر جبهه خوب است ؟گفتم بله
.رو به من کرد و گفت :یک فرزند تا شانزده سالگی در اختیار پدرش می باشد و من
اختیارم دست توست .به من اجازه بده به جبهه بروم .من گفتم اشکالی ندارد و برای
اینکه قلب او را نشکنم ، گفتم به خودت واگذار کردم .اگر صلاح می دانی برو.
بدین ترتیب در چهارده سالگی در سال 1359 از طرف سپاه مشکین شهر عازم
جبهه شد
اولین اعزامی که به آبادان رفت 5 ماه از او خبری نشد .من ده هزار تومان وام گرفتم و به دنبالش رفتم .وقتی به تهران رسیدم یک نفر ، شهادت او را خبر داد. بعد از جستجو ، پاسداری به من گفت که این گونه خبر شهادت نمی دهند.بیا خودمان تحقیق کنیم. پس از چند روز فهمیدیم که توسط ضد انقلاب بوده و دروغ است.
در مدرسه حجت بودم که پسری آمد و گفت :شما پدر حمزه هستید ؟گفتم بله .گفت:پسرتان با منزل ما تماس گرفته است .گفتم مرا به منزلتان ببر ، بعد از مدتی ، من با حمزه صحبت کردم .احتمال می دادم نفر دیگری باشد. لذا سوالاتی از خانواده او پرسیدم تا مطمئن شدم .بعد از اطمینان از سلامتی ایشان برگشتم.او بعد از شکست حصر آبادان به خانه آمد .در موقعی که خبری از او نبود پیش حاج آقا مروج (امام جمعه اردبیل ) رفته و به او گفتم پسرم به جبهه رفته و نیامده است. در جواب گفت :تو یعقوب باش و او یوسف گمشده ات ، بر می گرد.دعا کن و ناراحت نباش.
همسرشهید:
ابتدا پدر و زن پدر حمزه به خواستگار ی آمدند ، سپس خودش با من صحبت
کرد و علاقه خود را نسبت به حضور در جبهه ابراز کرد و من قبول کردم که همسرش شوم
.پدرم هم گفت قبول کن که مصلحت در این است.
سیزده روز پس از مراسم عروسی ، حمزه به جبهه باز گشت .در زمان حضور
در جبهه به ندرت به مرخصی می آمد و می گفت :کار مهم ، حضور در جبهه است ، باید از
اسلام و قرآن دفاع کنیم.
وقتی بیکار می شد به مرخصی می آمد ؛ ولی در مرخصی هم دلش در جبهه بود و می گفت:باید به جبهه بروم .اغلب به سرکشی خانواده شهدا و یا رزمندگانی که در جبهه بودند می رفت.
پدرشهید:
حمزه پیش من آمد و گفت :پدر من می روم تا نیرو بیاورم.
گفتم پسر اگر می روی عروسی خواهرت را هم انجام بده و بیا ؛ شاید
عملیات طول کشید و هیچ کدام نرسیدیم .گفت :به چشم بعد از هفت روز با موتور پیش من
آمد.گفتم عروسی
خواهرت چه شد ؟گفت :چون دیدم دیر می شود ، گذاشتم برای یک وقت مناسب .ان شا الله
بعد از عملیات می رویم و راه می اندازیم .فرماندهان نیز به من اصرار کردند که تو
برگرد عروسی دخترت را انجام بده ولی من قبول نکردم وگردان امام صادق را جهت خدمت
بر گزیدیم . حمزه هم به موقعیت شهید اجاقلو رفت .حدود شش روز به عملیات مانده بود
.مرخصی شهری گرفتم و برای دیدن حمزه به موقعیت اجاقلو رفتم. وقتی با من حرف می زد
، می آمدند و از او دستور می گرفتند .تعجب کردم . فردایش که می خواستم از او جدا
شوم ، مثل اینکه کسی به من گفت .دوباره خداحافظی کن .بر گشتم و دوباره خداحافظی
کردم و حمله آغاز شد .یک روز فرمانده گردان آمد به من گفت :تو خیلی وقت است که
اینجایی ، می گفتی می خواهم برای دخترم عروسی بگیرم ؟
بیا مرخصی بگیر و برو .ولی من اصرار کردم که بعد از عملیات می روم و
گفتم یک مرخصی شهری به من بدهید تا سری به پسرم حمزه بزنم. وقتی به مقر آنها رسیدم
اوضاع فرق کرده بود .هر دفعه که می آمدم همه بچه ها و فرماندهان به پیشواز من می
آمدند .ولی این دفعه نگاه ها و رفتارها فرق می کرد. یک نفر مراغه ای به من گفت:
حاج آقا برویم داخل یک استکان چای میل کن .داخل سنگر رفتم و بعد از خوردن چای از
او پرسیدم حمزه کجاست .او گفت: حمزه فرزند و برادر دارد؟ من حس کردم که این فرد
مطلبی را می خواهد بگوید .گفتم: حمزه طوری شده ؟گفت: از ناحیه پا زخمی شده! گفتم
:حمزه با پای زخمی جبهه را ترک نمی کند، حتما شهید شده .در جواب گفت: بله شهید شده
است.
محمد حاجی منافی:
لودر را برداشت تا به جلو برود 200 متری نرفته بود که خمپاره افتاد و
بچه ها فریاد زدند حمزه شهید شد.
حمزه لطف الهی:
شب تا صبح را کار کرده و خوابیده بودیم .کریم عارفی آمد و گفت که می
خواهد به جلو برود. حمزه بلند شد و با او رفت که ناگهان بر اثر اصابت ترکش خمپاره
شهید شد.
پدر شهید:
در عاشورا مهندسی تمام بچه ها او را می شناختند وقتی نام حمزه آورده
می شد همه گریه می کردند.
چون حمزه شجاع بود و هم مربی بود و هم با ایمان و نیروها را به خود
جذب می کرد. من قرار بود 6 ماه در قرار گاه مهندسی بمانم چون در حمزه شجاعت دیدم و
ایمان 3 سال با حمزه بودم و از او سیر نمی شدم.
در عملیات کربلای 5 سپاه محمد نزدیک می شد او به من گفت که نیاز است
اگر می توانی برو بای سپاه محمد نیرو جمع کن من با 35 نفر برای عملیات کربلای 5 و
با 35 نفر و حمزه رفتم به دزفول در شلمچه عملیات کربلای 5 شروع شد اول 4 شروع شده
بود رفتم پیش او
سالم بود 6 روز مرخصی گرفته بودم پیش او رفتم دیدم همه می گویند براد
حمزه، ما کجا کار کنیم. تا آنجا مسولیت فرماندهی او را نمی دانستم و در آنجا احساس
کردم او جای همه را تعین می کرد و به سنگر می برد و می خواباند و تا ساعت 2 می آمد
و با هم می خوابیدیم.
همرزم شهید (حمزه سلیم زاده(:
ما دوره مخابرات را دیدیم و تقسیم کردند ما را به گردانها آن زمان تا
سال 63 نمی دانستم کارش چیست فکر می کردم راننده لودر است. و دو تن از دوستان هم
بی سیم چی دادند که دوره مخابرات را دیده بودند. و عملیات بدر که تمام شده بود نمی
دانستم بی سیم چی هایی که رفته بودند به مهندسی رزمی در اختیار کدام مسوول است.
وقتی برگشتند بی سیم چی شهید حمزه است من ناراحت شدم برای برادرم به جای اینکه مرا
ببری بسیجیان دیگر را می بری و او می گفت: که من نمی خواستم تو را ببرم راضی نبودم
با هم بریم.
پدر شهید:
من رفتم به مقرر خود و او برگشت دوباره ماشین را برگرداندم دیدم حمزه
این دفعه یک شکل دیگری شده است دستش حنا گذاشته و سرش را زده و صورتش به خدا
درخشان است گفتم به یکی از دوستانم که اسرافیل نام داشت او رفتنی است این دفعه می
ترسم گفت که تو رزمنده هستی گفتم که من واقع را دیده ام عملیات شروع می شود و دستش
را حنا گذاشته بود. برگشتم و رفتیم و بعد به من گفت که آیا تو را از شیطنت به کوه
دادند گفتم نه تو هم در خط هستی و من هم در و میرزا هم در خط، معلوم نیست که
کداممان سالم بر می گردیم.
دوباره از چشمانش و پیشانیش بوس کردم و از او خواستم که با دستش مرا
در آغوش کند.
و بعد از او جدا شدم به مقر خودم رفتم و بعد از 6 روز درد و سوزش
شدیدی را در بدنم احساس کردم رفتم به اورژانس و رفتم دیدم که حمزه در داخل قوطی
شهید شده است آمپول را که زده بودند بعد بیدار شدم دیدم که بازم در داخل قوطی است.
مرا به مقر بردند پیش حمزه و برای من چای گذاشته بودند یکی را خورده بودم و در دومی به من گفت که خودت را جوان هستی و رزمنده حمزه چه چیزی دارد و در آن موقع ترسیدم گفتم: 2 برادر و خودم و یک پسر دارد و گفت و ماشاءا... جوان هستی گفتم منظورت چیست گفت حمزه زخمی است گفتم از کجا گفت از دست، گفتم حمزه با دست زخمی نمی رود گفت از پا و گفتم من پسرم را می شناسم اگر از پا باشد نمی رود.
محمد حاجی منافی:
عروسی خواهرش نزدیک شده بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود خبر
شهادت مرا به تاخیر بیندازید تا مراسم عروسی به تاخیر نیفتد. از قضا آن روزها پدرش
هم در جبهه بود .حمزه چند روز قبل از شهادت ، در منطقه شلمچه مجروح شده بود. او را
به بیمارستان منتقل کردند .تنها یک روز در آنجا بستری شد و روز بعد بدون اطلاع و
بی خبر از مسئولین ، تخت بیمارستان را ترک کردو به منطقه باز گشت.فرماندهان
ارشد وهمسنگرانش اصرار کردند چند روزی را در پشت جبهه بماند تا زخمش التیام یابد ،
ولی او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود به فعالیت مشغول شد .روز بعد
، با چند تن از یاران خود به خط مقدم می رفت که با گلوله کاتیو شای دشمن مورد
اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید .عصر همان روز ، پدر حمزه برای دیدار فرزند به
موقعیت شهید اجاقلو آمد . همرزمانش از چشم وی پنهان شدند و تنها یکی از برادران به
پیشوازش رفت و او را به سنگر خود بردو خبر شهادت پسر را به وی داد .پدر ، چند روزی
مرخصی اضطراری گرفت و به روستای خود باز گشت .خونسردی خود را حفظ کرد و خبر شهادت
فرزند را به کسی نگفت تا شاید عروسی خواهر به تاخیر نیفتد ؛ چرا که این خواسته
برادر بود .او به بهانه عروسی تمام چیزهایی را که برای مراسم تشییع پیکر شهید لازم
بود تهیه کرد اما یک رو ز قبل از عروسی ماجرا فاش شد و خبر شهادت حمزه در روستا
پیچید و مراسم عروسی به هم خورد.
پدرشهید:
حمزه وصیت کرد که بعد از شهادتم ده روز جنازه من را به عقب نفرستید
تا عروسی خواهرم انجام شود .من مرخصی گرفته به ده آمدم وخبر شهادتش را به کسی
نگفتم به هر نحوی که شده بود عروسی را راه انداختیم. روزی که قرار بود عروس
راببرند ، جنازه حمزه رسید و مجلس عروسی به عزا تبدیل شد.