بهگزارش خبرگزاری بسیج استان مرکزی، قریب به دو هفته گذشته بود که دختران دانشآموز مقطع دوم متوسطه اراک راهی سفری شدند که با پای دل به سوی مقصد شتافتند.
سرزمین که شنیده اما بر خاکش قدم نگذاشته بودند، بارها و بارها از زبان بزرگترها یا از فیلمها دیده بودند صحنههای رشادت و پایمردی ، غیرت و ایستادگی را، فکه، طلائیه، شلمچه، کردستان، پاوه، خرمشهر و سرزمین لالههایی را که مردانه ایستادند در برابر گلولههای دشمن تا مباد روزی که خاک مادری جولانگاه آنانی شود که میخواهند نباشد نام ایران و ایرانی، اسلام و شیعه بر پهنه این زمین خاکی.
هنگام سفر سر سخن بازکردیم با آنان که به دعوت شهداء پا در راه این سفر نهاده بودند تا لمس کنند آنچه را که شنیده یا دیده بودند.
هانیه خرمی شاگرد دبیرستان دخترانه گوهرشاد از حالش برایمان قبل از سفر گفت اینکه آرزوی این را داشته تا روزی راهی این سفر معنوی شود، همیشه تنها از جایگاه شهید و شهادت برایش گفته بودند اما حس غریبی او را به سوی خود کشانده و این حس نیاز را در او ایجاد کرده بود که باید برود و ببیند، بفهمد چه میگویند؟ آنان که درس عشق و ارادت به سالار شهیدان را به او یاد میدادند.
مریم کهریزی از دبیرستان دخترانه شهدای آلومینیوم زمانی که کنارش نشستم گویی حواسش جای دیگری بود، گویی صدای بلبل جبههها که در سالن پیچیده شده بود او را با خود همراه کرده و راهی جبهههای نبرد کرده بود، خودش میگفتم با طنین صدای آهنگران ارتباط گرفته و حال غریبی دارد.
میگوید از اکنون حس میکنم که شهداء را میشناسم دیگر برایم غریبه نیستند بزرگ مردانی بودند که ایستادند تا امروز من و شما روی آرامش به خود ببینیم، نمیتواند تصور کند از نزدیک چه خواهد دید و چه حسی پیدا خواهد کرد، او را نیز به خدا سپرده و راهی سفر کردیم.
پریسا دهقان از دیگر کسانی است که به دعوت شهداء عازم سفر شده از حس خوبش برایمان میگوید ولی اینکه توصیفش برایش مقدور نیست، زبان قاصر است از آنچه که در دل دارد هیچ قلمی نیز نمیتواند این حس را به نگارش درآورد، میگوید همیشه شنیده که اگر شهداء نبودند آرامش امروز برایمان رویایی دست نیافتنی میشد.
این گروه 260 نفره دختران دانشآموز راهی سفری شدند و قول دادند تا برایمان نیز سوغاتی به همراه آورند، توصیفی از سرزمین نور از حس قشنگشان در زمانی که چشم به روی خورشید بازمیکنند.
قول دادم زمانی که بازمیگردند جویای حس زیبای آنان شوم، پریسا برایم گفت که زمانی که به مناطق عملیاتی جنوب رسیدیم حس عجیبی پیدا کردم، همایشی برگزار شد و از خاطرات دوران دفاع مقدس برایمان گفتند از شجاعت، مردانگی، آزادگی و فداکاری آنان که در کربلای 5، والفجر، فتحالمبین، طلائیه و شلمچه رو در روی دشمن ایستادند و بلند فریاد زدند تا ما هستیم اجازه نمیدهیم تکهای از خاک مادری به دست گرگهایی رسد که در خیال واهی به سر میبرند.
پریسا میگوید لحظه لحظههای جنگ را حس کردم، صدای "اللهاکبر" رزمندگانی را که ایستاده بودند در طلائیه، خرمشهر، هویزه، شلمچه و در کنار اروند رود که هنوز هم قصهها دارد از زبان سربازانی که با مشت آهنین و آنچه که در توان داشتند به جنگ تن به تن وارد شدند و ایستادند و ایستادند تا امروز ما اینجا هستیم.
دوست دارم بازهم بروم احساس میکنم بار دیگر اگر توفیق یابم بیشک میفهمم و میشناسم، چیزهایی که شاید در اولین سفر نفهمیدم.
هانیه نیز اروند رود را بیشتر از دیگر مناطق عملیاتی دوست داشت و گفت که چیزی مرا به سوی خود میکشاند نمیدانم چه بود ولی گویا مرا مجذوب خود کرده بود، زمانی که وارد منطقه شدم تازه درک کردم صبر و بردباری رزمندگانی که در آن روزهای سخت تاریخ ایستادند و جنگیدند و از اعتقاد خود کوتاه نیامدند اگر شهداء نبودند معلوم نبود امروز بتوانیم با آرامش زندگی کینم.
پیکر خیلیها در جبهههای نبرد حق علیه باطل ماند و هرگز برنگشت، آنان که پیام ولیفقیه زمان خود را لبیک گفتند و جواب هر گلوله شلیک شده از سوی دشمن را دادند، با غیرت با دست خالی از سلاح اما نه تهی از ایمان و باور به اینکه پیروزی سهم آنانی است که چون کوه ایستادهاند بر باورشان، ایمانشان و هراج نکردهاند انچه را در مدرسه انقلاب آموخته بودند، نشان دادند که شاگردان خوبی بودند برای استادشان.
درد دلهایم را برای دوست شهیدم میگویم و بس
بر حسب اتفاق با دخترانی آشنا شدم که سال جدید را به دیدار شهداء رفته بودند، آنان که دست نوازش پدر و مادری بر سر ندارند و در طلب رسیدن به آرامش روح و روان خواستند پا در راهی گذارند که شنیده بودند درمان دردشان است.
سرزمینی که پرچمهای سرخ و سبز از دور، دستهای خود را تكان میدهند و زیر آفتاب، قامت راست کردهاند تا سایهای باشند بر خاکی که هنوز هم مامن مردانی است که آرام خفتهاند و نمیخواهند رخ نشان دهند به من و شما، سرزمین نور سرزمینی که "همت و باکریها" را مجنون کرد.
فاطمه 16 ساله میگوید تعطیلات نوروز بود که اتوبوسی را از طرف سپاه در اختیارمان گذاشتند و عازم مناطق عملیاتی جنوب شدیم، تا پیش از ان تصوری نداشتم اما زمانی که پا بر سرزمین گذاشتم که خاکش سجدگاه شهدایی بود که در عهد با خدایشان خلف وعده نکرده بودند حس کردم جزئی از این خاک شدهام.
معراج شهداء برایم جای غریبی نبود، شهدایی که تازه تفحص شده بودند را به معراج برده بودند حتی گفتن این کلمه حسی در من ایجاد میکند که زبان از توصیفش قاصر است، شنیده بودم هرکس که به اینجا میآید به قولی نظر کرده است و هر حاجتی بخواهد دست خالی بازنمیگردد یک آرزو کردم عاقبت بخیری دوستانم که با من زندگی میکنند.
شاید بهترین میهمانی بود که رفته بودیم، هنوز هم یاد غروبهای طلائیه میافتم كوره راههای باریكی تو را به سوی غروب هدایت میكنند و گودالها دستان خود را میگشایند و خورشید در پس این گودالها فرو میرود، اولین بار که غروبش را دیدم به یکباره احساس کردم دلم تهی شد.
تلنگری بر من زده شد اینکه مصمم باشم در ایمان و باورم و قول دادم تا هرگز لحظهای از نمازم غفلت نکنم، امیدوارم این عهدی را که با شهداء بستم هرگز از یاد نبرم.
اما بهترین چیزی که در این سفر به دست آوردم این بود که یک دوست شهید را برای خود یافتم تا هر از گاهی با او خلوت کنم و آنچه را نمیتوانم برای کسی بازگو کنم تا تسکین روحم باشد برایش روایت کنم و آرامش یابم.
شهید "ابراهیم همت" و جملهای که در وصیتنامهاش نوشته "تا آخرین قطره خون برای حجاب و عفاف جنگیدیم تا شما در آرامش باشید"
تصور نمیکنم که هرگز به جاده خاکی بزنم میدانید آخر از او خواستم تا حاجت روا شویم و خود نیز قول دادم هرگز از اعتقاداتم کوتاه نیایم، سفر معنوی راهیان نور همیشه تازگی دارد و دوست دارم باز هم بروم تا بیشتر بدانم.
ستاره 12 ساله دخترکی که جسه ریزش مرا به اشتباه اندخت که بیش از 9 سال ندارد برایم تعریف کرد که لحظهای که با دوستانش در حال بازی بوده مربی وارد اتاق شده و به انان میگوید که قرار است سفری داشته باشند.
در طلائیه قدم نهادن بر خاک برایم سخت بود
زمانی که پا بر خاک طلائیه گذاشته احساس کرده که خاکش مقدس است چفیهای را که با خود داشته در معراج شهدا تبرک کرده چراکه میخواسته بهترین سوغات را برای دیگر دوستان کوچکترش که در این سفر همراهشان نبودند ببرد تا آنان نیز از بوی سرزمین نور استشمام کنند و بخواهند با خلوص آنچه را که دلهای کوچکشان طلب میکند.
عکس شهید "ابراهیم همت" را به من نشان میدهد دوست شهیدش که مرهم غصههای اوست و التیام دل بیقرار ستاره، سرمشقی برای صبر و بردباری پیشه کردن در برابر طوفان زندگی و ناملایماتی که زمانه به او نشان داده است.
میگوید از تلویزیون دیده که رزمندگان چگونه مبارزه کرده و شهید میشدند ولی سرزمینی که تنها روایتگر صحنههای مقاومت است به خوبی تک تک صحنههای جنگ را برایش تداعی کرده و حضور رزمندگانی را درک کرده که چگونه ایستادند و سینه سپر کردند.
خواهر بزرگتر فاطمه که سال آخر دبیرستان است و به گفته مدیر مرکز خیریه نگهداری کودکان بیسرپرست یکی از دانشآموزان ممتازی است که قدرت تحلیل خوبی دارد از حضورش در کاروان راهیان نور و همسفر شدن با بادوستانش برایم گفت از شرمی که در هنگام قدم گذاشتن بر خاک طلائیه به او دست داده است.
میگوید مؤذب میشدی و احساس شرم میکردی که بخواهی بر پیکر کسانی قدم گذاری که حماسهای بزرگ آفریدند، شاید همین بزرگی و مقامشان بود که مانعی میشد تا حرمت نگه دارم و وارد خلوتشان با معبود نشوم.
شاید در سفر بعدی یک دوست شهید برای خود پیدا کنم چراکه در زمانی که دلم میگیرد نیاز دارم با کسی صحبت کنم و چه کسی بهتر از شهداء که درسهای زیادی به ما آموختند تصور میکنم باید بیشتر با انان و گذشته خود آشنا شوم تا بتوانم هویت خود را حفظ کنم.
به راستی هر كه هستی، باش، اینجا سجدهگاه خورشید و سرزمین سنگرسازان بیسنگر و جهادگران خط شكن.
انتهای پیام/