بهگزارش خبرگزاری بسیج استان مرکزی؛ کتاب «خون دلی که لعل شد» که روایت خاطرات حضرت آیتالله خامنهای از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است، توسط «محمّدعلی آذرشب» گردآوری و «محمّدحسین باتمان غلیچ» ترجمه شده و مؤسسه حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای آن را روانه بازار نشر کرده است.
خبرگزاری فارس قسمت چهاردهم این کتاب که به دستگیری آیت الله خامنهای، قصد ساواک برای تبعیدگاه به جای زندان، جوانی که استخاره میخواست اختصاص دارد را منتشر میکند.
درگذشت حاجآقا مصطفی خمینی
در سال 1356 بحران سختی بر کشور حکمفرما شد.در این سال، حاج آقامصطفی خمینی فرزند امام در نجف در شرایط ابهامآمیزی درگذشت. مرگ او غم و اندوهی عمیق در میان مردم برانگیخت که به صورت مجالس مملو از خشم و نارضایتی و اعتراض علیه قدرت حاکمه درآمد.
پس از رسیدن خبر درگذشت حاجآقا مصطفی (ره) ما در مشهد برای موضعگیری لازم برنامهریزی کردیم من به اداره پست و تلگراف رفتم و چهار تلگراف تهیه کردم یکی به نام خودم دیگری به نام آقای طبسی، سومی به نام آقای محامی، و چهارمی به نام آقای هاشمینژاد.
وقتی تلگرافها را به کارمند پست دادم شگفتزده شد و آنها را به دوستانش نشان داد در نتیجه وی از حیرت کارمندان را فراگرفت چون متن تلگرافها تسلیت که متضمن تکریم شخص حضرت امام و همدردی عمیق با ایشان بود عباراتی ستیزهجویانه نسبت به قدرت حاکمه داشت. کارمند پست گمان کرد وقتی هزینه مخابره را به من بگوید منصرف خواهم شد اما با پرداخت یک اسکناس هزار تومانی که برای امثال من مبلغ سنگینی بود او را غافلگیر کردم!
همچنین تلاش کردیم مراسم ترحیمی در یکی از مساجد برگزار کنیم، امام مقامات جلوگیری کردند و مسجد را بستند. در قم مؤمنین مراسم ترحیم برگزار کردند، اما به دستگیری تعدادی از آنها انجامید.
آن روزها فعالیتهای اسلامی بینظیری همه شهرهای ایران را در بر گرفته بود و کسانی مانند من سخت سرگرم فعالیت سیاسی و تشکیلاتی در میان طلاب حوزه و دانشجویان دانشگاه تدوین نشریههای حاوی اندیشه سیاسی، تماسهای مخفیانه، و همچنین برگزاری جلسات تفسیر قرآن، بیان مفاهیم انقلابی اسلامی و بسیاری فعالیتهای دیگر بودند.
در آن ایام آقای خلخالی از قم با من تماس گرفت و گفت:تعدادی از افراد دستگیر شدهاند و باید قاعدتاً نوبت من و شما هم برسد! گفتم: برای چه؟ مگر من چه کردهام که دستگیر شوم؟!
عقاب ... عقاب... گرفتیمش!
در اواخر یکی از شبهای زمستان آن سال در خواب بودم که در زدند. از خواب بیدار شدم و طبق عادتم بدون اینکه بپرسم پشت در کیس شخصاً برای باز کردن در رفتم. یک ساعت به اذان صبح مانده بود و افراد خانواده در اندرونی خوابیده بودند. در را که باز کردم دیدم افرادی با مسلسل و هفتتیر ایستادهاند! به ذهنم گذشت که آنها عدهای چپی هستند و قصد تصفیه مرا دارند، چون در آن زمان آقای بهشتی به من اطلاع داده بود که چپیها دست به کشتار و تصفیه اسلامگراها زدهاند و از من خواسته بود که هشیار و مواظب باشم چپیها در کرمانشاه شبانه به منزل آقای موسوی قهدریجانی ریخته بودند دست و پای او را بسته بودند و قصد کشتنش را داشتند که در حادثهای غیر منتظره توانسته بود بگریزد و از مرگ نجات یابد. این مسئله هنوز در ابهام است و برای روشن شدن آن اقدامی نشده است.
به محض آنکه چنین فکری به ذهنم آمد، فوراً در را بستم آنها تلاش کردند مانع شوند اما ترس از مرگ به من قدرت بخشید و زورم بر آنها چربید و در را بستم بعد به فکرم رسید که ممکن است آنها از دیوار بالا بیایند یا از راه دیگری وارد خانه شوند. آنها با اسلحه خود شروع کردند به کوبیدن به شیشه ضخیمی که روی در بود و آن را شکستند در همان حال که من به راهی برای نجات میاندیشیدم یکی از آنها فریاد زد: «به نام قانون، در را باز کن» از این حرفشان فهمیدم که از مأموران ساواک هستند خدا را شکر کردم که برخلاف تصور من آنها از چپیها نیستند.
به طرف در رفتم و در را باز کردم 6 نفری حمله کردند و در میان در بیرونی خانه و در اندرونی با خشونت و قساوت مرا به باد کتک گرفتند در آن هنگام مصطفی که 12 سال داشت بیدار شده بود و از پشت شیشه نازکی که میان من و آنها حایل بود با حیرت و شگفتی به صحنه کتک خوردن پدر مینگریست و فریاد میزد. ساواکیها بیرحمانه به کتک زدن من با مشت و لگد ادامه دادند و مخصوصاً با نوک کفش خود به ساق پای من میزدند.
به من دستبند زدند و دستور دادند جلو بیفتم و به داخل منزل بروم. به آنها گفتم: این جوانمردی نیست که خانوادهام مرا دست بسته ببینند دستبند را باز کنید دستبند را باز کردند و وارد خانه شدم دیدم همسرم دلشکسته و ناراحت است و 4 فرزندش هم در اطرافش برخی خواب و برخی بیدارند کوچکترینشان «میثم» بود که دو ماه داشت به آنها گفتم: نترسید اینها مهمانند!
مأموران ساواک به بازرسی خانه مشغول شدند و تا آشپزخانه و دستشویی را هم گشتند! همسرم اقدام جالبی کرد وارد اتاقی شد که من با افراد در آنجا ملاقات میکردم این اتاق دو در داشت یکی به کتابخانهام باز میشد و دیگری به محیط اندرونی همسرم اعلامیههای محرمانهای را که در اتاق بود جمع کرد و من نمیدانم چگونه متوجه وجود این اعلامیهها در آن اتاق شده بود و چگونه توانست بدون آنکه مأموران امنیتی متوجه شوند وارد آن اتاق شود حتی من هم متوجه این اقدامش نشدم تا اینکه بعدها خودش به من گفت. او اعلامیهها را جمع کرده و زیر فرش گذاشته بود تا ساواکیها آنها را پیدا نکنند. مأمورین وارد کتابخانه شدند آن را وارسی کردند و مقدار زیادی از کتابها و نوشتهها و اوراق مرا برداشتند که تعدادی از آن کتابها هنوز مفقود است.
یک ساعت یا بیشتر تمام گوشهکنارها و سوراخ سمبههای خانه را گشتند تا اینکه وقت نماز صبح رسید گفتم:میخواهم نماز بخوانم، یکی از آنها با من تا محل وضو آمد. وضو گرفتم و به کتابخانه برگشتم و نماز خواندم یکی از آنها هم نماز خواند ولی بقیه نماز نخواندند و به بازرسی خانه ادامه دادند حتی یک وجب از خانه را بدونوارسی نگذاشتند به نظرم من از همسرم قدری غذا خواستم و بعد از او خواستم مجتبی و مسعود را که پس از بیدار شدن دوباره به خواب رفته بودند بیدار کند تا با آنها خداحافظی کنم هنگام خداحافظی به فرزندان گفته شد پدرتان عازم سفر است. گفتم لازم نیست دروغ گفته شود و واقع قضیه را به بچهها گفتم.
وقتی از خانه بیرون آمدم دیدم خانه در محاصره عده دیگری از افراد است. اتومبیلی را به داخل کوچه باریکی که خانه در آن واقع بود آوردند این اتومبیل یک جیپ معمولی بود بدون آنکه چشمم را ببندند مرا در اتومبیل نشاندند یکی از آنها پشت بیستم تکرار میکرد، عقاب... عقاب... عقاب... گرفتیمش... گرفتیمش!
این واقعه، تنها یک سال پیش از پیروزی انقلاب بود!
تبعید و نه زندان
مرا به مرکز ساواک مشهد بردند و در یک زیرزمین جا دادند. در این زیرزمین راهروهای باریکی بود که در دو طرف آنها سلولها قرار داشت چند ساعت آنجا ماندم. در این بین به قرآنی که همراه داشتم تفأل زدم آیهای آمد که حاوی مژده و بشارت بود فورا آن را در پشت قرآن نوشتم برایم نهار آوردند پس از صرف ناهار مرا در اتومبیلی نشاندند که به سمت بیرون شهر حرکت کرد نمیدانستم چه میخواهند بکنند، چون وضع با دفعات پیشین فرق میکرد، اتومبیل معمولی... بدون بستن چشمها... و حرکت به سوی خارج شهر!
اتومبیل جلوی پاسگاه ژاندارمری ایستاد فهمیدم که قصد آنها تبعید من است و نه زندانی کردن من. در پاسگاه ژاندارمری 5 روز ماندم در این مدت خانواده و دوستان چند بار به دیدنم آمدند. در پاسگاه ژاندارمری یک زندان نظامی بود اما مرا به زندان نبردند بلکه در اتاق افسر کشیک جای دادند رئیس پاسگاه سرهنگ بود و از شخصیت و نجابت بسیاری برخوردار بود لذا برخوردش با من مثل برخورد زندانبان با زندانی نبود من نوعی آزادی داشتم صبح زود از اتاق بیرون میآمدم و در هوای آزاد ورزش میکردم.
آقا، برای من استخاره بگیرید!
به من اطلاع دادند که تبعیدگاهم «ایرانشهر» است از این خبر خوشحال شدم زیرا میدانستم که دوستم شیخ محمدجواد حجتی کرمانی در این شهر تبعید شده است روز حرکت، بستگان و دوستان برای خداحافظی آمدند. لحظات خداحافظی ناراحتکننده نبود زیرا من تبعید میرفتم که به مراتب از زندانهای سابقم آسانتر و راحتتر بود در گاراژ اتوبوسها یکی از اتوبوسهایی را که به زاهدان میرفت سوار شدیم تا پس از آن از زاهدان به ایرانشهر برویم. در این سفر سه نفر با من همراه بودند که یکی از آنها افسر و دو نفر دیگر درجهدار بودند.
اتوبوس در شهر گناباد برای نماز و غذا توقف کرد چون چند بار به گناباد سفر کرده بودم مردم گناباد مرا میشناختند همچنین تعدادی از شاگردان من از جمله آقای فرزانه، شهید کامیاب، آقای صادقی اهل این شهر بودند. رابطه من با طلبههایم نیز معمولاً بیش از رابطه استاد و شاگرد بود و میان من و این طلاب رابطه عاطفی عمیقی برقرار بود.
برای شرکت در مراسم ازدواج آنها به گناباد سفر کرده بودم و با مردم گناباد آشنا شده بودم و آنها هم مرا میشناختند وقتی از اتوبوس پیاده شدیم جوانی به طرف من آمد و گفت آقا برای من یک استخاره بگیرید. در همان حال که داشتم برای او استخاره میگرفتم و مأموران همراه هم از نزدیک مرا میپائیدند آن جوان آهسته گفت:من برای استخاره نیامدهام بلکه خواستم بدانم چرا تحت نظرید و با مأمور به این شهر آمدهاید گفتم: مرا میشناسی؟ گفت:بله. سپس برایش جریان را گفتم و از او خواستم به برادران اطلاع دهد که من به ایرانشهر که به آنجا تبعید شدهام میروم.
سپیدهدمان روز بعد به زاهدان رسیدیم. به مسجد رفتیم من نماز خواندم سپس صبحانه خوردیم و مدت یک ساعت یا بیشتر، در شهر ماندیم پس از آن با اتوبوس دیگری به طرف ایرانشهر حرکت کردیم وقتی رسیدیم. ابتدامرا به مقر فرمانداری شهر بردند. اما به من گفته شد او را به مرکز پلیس ببرید. در مرکز پلیس برایم پروندهای تشکیل دادند و از من تعهد گرفتند که شهر را ترک نکنم و هر روز برای امضاء به مرکز پلیس بیایم.
انقطاع الیالله...
یکه و تنها از آنجا بیرون آمدم و سراغ مسجدی را گرفتم مرا به مسجد آلالرسول راهنمایی کردند و مطلع شدم که این تنها مسجد شیعیان شهر است. البته مساجد دیگری هم هست که به برادران اهل سنت تعلق دارد. مسجدی که به آن وارد شدم در نهایت زیبایی و شکوه بود با قالیهای نفیس و گرانبها مفروش شده و در حیاط آن درختان بلند و جوی آب شیرینی بود نظیر آب تهران که به گوارایی و شیرینی مشهور است. احساس نوعی شادی و خوشی به من دست داد زیرا هوای شهر گرم و لطیف بود و با طبیعت بدن من که سرمای سخت زمستان را تحمل نمیکند سازگاری داشت. منظره شهر هم باشکوه و زیبا بود.
لباسها را از تن درآوردم و در گوشهای گذاشتم سپس وضو گرفتم و به نماز ایستادم. حالت انقطاعی به من دست داد که هنوز هم شیرینی ان در مذاقم باقی است چون در آن ساعات از خانواده و فرزندان و دوستان منقطع شده بودم و با همه وجود رو به سوی خداوند متعال داشتم. چنین احساسی آنقدر لذت دارد که بیش از آن به تصور نمیآید.
ساک به دست از مسجد بیرون آمدم دیدم مردم به من به عنوان یک تبعیدی جدید نگاه میکنند که به شهرستان آمده است. چون شهر آنها به عنوان تبعیدگاه سیاسیون شناخته شده بود به خیابان اصلی شهر رفتم. نشانی یکی از مؤمنین را به نام آقای رئوفی داشتم و به دنبالش میگشتیم.
مرا به دکانش راهنمایی کردند دیدم دکان بسته است. گشتی در اطراف زدم و دوباره آمدم اما دکان هنوز بسته بود. لحظاتی ایستادم و از شیشه ویترین به داخل نگاه کردم دیدم یک فولکس واگن کنار من ایستاده و دو نفر در آن هستند. یکی از آنها پرسید: چه کسی را میخواهید؟ گفتم: آقای رئوفی را. گفت: رئوفی را میشناسید؟ گفتم: نه ولی فلانی او را به من معرفی کرده از اتومبیل پیاده شد و گفت: من رئوفی هستم و این هم برادر من است.
معانقه کردیم و سوار اتومبیل شدیم وقت نماز مغرب بود. به طرف «فاطمیه» رفتیم نماز مغرب را خواندم خیلی خسته بودم گفتم: میخواهم استراحت کنم آنها مرا مخیر کردند که در آن مکان استراحت کنم. یا به خانهشان بروم ترجیح دادم همان جا بخوابم. یک ساعت بعد بیدار شدم ولی هنوز خواب روی چشمانم سنگینی میکرد. چهرههای ناآشنایی را دیدم که به مناسبت ماه محرم در فاطمیه گرد آمده بودند سپس آقای حجتی کرمانی را دیدم و با هم به خانه آقای رئوفی رفتیم.
تجدید دیدار با دوستان
سه چهار روز در خانه آقای رئوفی ماندم سپس من و آقای حجتی علیرغم اصرار آقای رئوفی بر اینکه در خانهاش بمانیم تصمیم گرفتیم به خانهای دیگر برویم خانه مورد نظر را پیدا کردیم درصدد انتقال به آن خانه بودیم که هیئتی 20 نفره به دیدمان آمد. در رأس این هیئت شیخ معینالغربا از علمای معروف زاهدان در آن ایام بود به آنها گفتیم قصد انتقال به منزل جدید را داریم. آنها هم در نظافت و آماده سازی خانه با ما مشارکت کردند. در این خانه چند ماه ماندیم و سپس به خانه بهتری نقل مکان کردیم.
آقای معینالغربا دومین نفری بود که در تبعیدگاه به دیدن ما آمد. اولین نفر آقای کریمپور بود که وقتی در خانه رئوفی بودیم نیمه شب به سراغ ما آمد و در زد صاحبخانه در خانه نبود وقتی صدای در زدن را شنیدم احساس خاصی به من دست داد. پس از آنکه در مشهد شبانه به خانه ما ریختند هر بار که شب در خانه را میزدند ناخودآگاه این احساس شبیه به ترس، به من دست میداد. آقای حجتی در را باز کرد جوانی افتاده و آراسته وارد شد فهمیدیم از بستگان آقای رئوفی است و به زندانیان و تبعیدیها علاقه عجیبی دارد برای کار در راه خدا همتی فوقالعاده داشت او طرحی را برای فعالیت اسلامی با ما در میان گذاشت. بعداً در جنگ تحمیلی به شهادت رسید، رحمةالله علیه.
اولین کسی که از مشهد به دیدار من آمد حاج علیآقا شمقدری بود او نماینده قشر خاصی از شاگردان من بود که تحصیل کرده نبودند اما فرهنگ اسلامی بالایی داشتند و به حدی آگاهی از حقیقت اسلام داشتند که فرهیختگان و اهل علم شاید از آن بیاطلاع بودند. روح آنها از مفاهیم انقلابی اسلام سیراب شده بود و در نتیجه با تمام وجود خود با اسلام زندگی میکردند. حاج شمقدری همه جلسات مرا در مشهد با دقت و توجه پیگیری میکردند و مفاهیم عمیق اسلامی را مینوشت در دومین روز نقل مکان به خانه اول این مرد به اتفاق فرزندان کوچک و برادرانش به دیدن من آمد. بعدها پسرش و برادرش هم در راه خدا و دفاع از دین خدا به شهادت رسیدند.
از دیگر کسانی که در تبعیدگاه وقتی در خانه دوم بودیم به دیدن ما آمد آیتالله صدوقی بود که بعد از انقلاب به شهادت رسید. عدهای از جمله آقای راشد هم با او بودند. این دیدار اندکی پیش از نوروز در اواخر ماه اسفند صورت گرفت. آنان سپس به چابهار رفتند که آیتالله مکارم شیرازی در آنجا تبعید بود. بعد به خاطر علاقهای که به من و آقای حجتی داشتند در بازگشت هم یک شب دیگر پیش ما ماندند.
آقای راشد یزدی از جهت خوشمشربی و لطیفهگویی معروف است. با وجود علم و ادبی که د ارد مرد شوخ طبعی است که خنده از لبانش و نکته و لطیفه از زبانش جداشدنی نیست. برای نخستین بار با او آشنا شدم و انس گرفتم او هم با من مأنوس شد و از من خوشش آمد. هنگام بازگشت به یزد مرتباً میگفته چقدر دلم میخواهد به ایرانشهر تبعید شوم تا در کنار آقای خامنهای بمانم!
نکته خیلی جالب اینجاست که تقریبا دو هفته پس از آنکه آنان از پیش ما رفتند. یک افسر پلیس آمد و برگهای آورد و به من داد دیدم نوشتهای به امضای آقای راشد است و در آن به من اطلاع میدهید که در پاسگاه پلیس است. فوراً به پاسگاه رفتم دیدم ایشان نشسته و هشت افسر او را دوره کردهاند و او برایشان لطیفه میگوید و آنها غرق در خندهاند! پرسیدم برای چه اینجا آمدهاید؟ معلوم شد روز دهم فروردین که چهلم شهدای تبریز بوده به این مناسبت در یزد منبر رفته آنها هم او را بازداشت کرده و با آمبولانس مستقیماً به ایرانشهر آوردهاند! او را به خانه بردم و پس از آن در فعالیتهایی که در این شهر داشتیم با یکدیگر همکاری میکردیم.
باید یادآور شوم که آقای حجتی در اوایل نوروز پیش از آمدن آقای راشد تبعیدگاهش تغییر کرد و از ایرانشهر به سنندج که در آن فصل هوای خنک و لطیفی دارد منتقل شد وقتی در سنندج بود برایم نامههایی میفرستاد و در آنها مینوشت وقتی شما در گرمای ایرانشهر زندگی میکنید این هوای لطیف بر من حرام است.
در فروردین هوای ایرانشهر گرم شد. در همین ایام خانواده برای دیدار من به ایرانشهر آمدند. میثم شش ماهه بود برای خانواده امکان ماندن با من در ایرانشهر وجود نداشت. چون از اوایل تابستان هوا در این شهر به شدت گرم میشد و تا 53 درجه میرسید در خانواده کودکان خردسال داشتیم و خانه تجهیزات سرمایشی و وسایل آسایش نداشت. دو تا از بچهها هم باید مدرسه میرفتند. لذا پس از دو هفته به مشهد بازگشتند.
آشنایی و همکاری با اهل سنت
اوایل با مردم شهر مراودهای نداشتیم با رئوفی و برادرش و تعداد کمی دیگر از افراد جلسه کوچکی تشکیل میدادیم و بحث میکردیم هراز چندگاه هم افرادی از زاهدان و قم و مشهد به دیدن ما میآمدند پس از مدتی تماسهای فردی را با اشخاص، به ویژه جوانان شروع کردم.
نخستین کسی از جوانان ایرانشهر که با او آشنا شدم جوانی بود به نام «آتشدست» او دانشآموز دبیرستانی بود و حدود 16 سال داشت. پدرش از کسبه خردهپای شهر بود از طریق او با جوانان همفکرش آشنا شدم با آنها جلسهای تشکیل دادیم که تا رفتن من از ایرانشهر ادامه داشت. البته آتشدست بعداً تحصیلاتش را ادامه داد و وارد دانشگاه شد پس از انقلاب با خانواده و نامزدش پیش من آمد و من عقد ازدواجشان را خواندم. بعدها به جبهه رفت و به شهادت رسید رحمةاللهعلیه. پدرش هنوز هم گاهی نزد من میآید.
تلاش کردم دایره فعالیتم را به بیرون از شهر گسترش دهم چون در شهر چنین کاری مجاز نبود. از سوی مردم «بزمان» که شهری در 100 کیلومتری ایرانشهر است زمینهای فراهم شد لذا به اتفاق آقای حجتی با ماشین یکی از دوستان به آنجا رفتیم. سفر ما به آنجا هفتگی یا دو هفته یکبار ادامه یافت. در آنجا نماز جماعت میخواندم و سخنرانی کوتاهی میکردم. مقامات محلی حساس شدند و راننده را زیر فشار قرار دادند. صاحب اتومبیل اینموضوع را به ما نگفت اما فهمیدیم او در مخمصه افتاده و لذا برنامه رفتن به بزمان را قطع کردیم.
یکی از نخستین کارهای من در ایرانشهر احیاء مسجد آلالرسول بود چون مسجد به حالت تعطیل درآمده بود. علت این مشکل این بود که بانی مسجد در ایرانشهر اقامت نداشت بلکه در دهه اول محرم هر سال میآمد و مجلس روضهای برپا میکرد و بعد از دهه برمیگشت و مسجد بدون استفاده قابل توجهی معطل باقی میماند.
متأسفانه انقسام مذهبی در ایرانشهر باعث شده بود مساجد اهل سنت از مسجد شیعیان جدا شود اهل سنت مساجد کوچکی داشتند که هر کدام تعدادی نمازگزار داشت اما شیعیان یک مسجد داشتند مسجد آلالرسول که در طول سال معطل میماند من پیشنهاد احیاء مسجد را دادم و خیلیها تأیید کردند با همکاری آقای راشد به اقامه نماز جماعت در آن پرداختم پس از نماز ده پانزده دقیقه برای مردم صحبت میکردم و در صحبتم مطالب را کوتاه میگنجانیدم. نماز و این صحبت کوتاه از بلندگو پخش میشد و این نقش مهمی در احیا روحیه دینی در میان شیعیان داشت کما اینکه در میان مؤمنان اهل سنت نیز که پایبندی به نماز و قرائت فصیح آن و تنوع سورههای قرآنی پس از حمد را میدیدند تأثیر مثبت داشت.
سپس به مردم پیشنهاد کردم که نمازجمعه برپا کنیم و این را کردیم مردم در نمازجمعه شرکت میکردند چنان که بزرگترین نماز جمعه ایرانشهر بود آقای راشد به دلیل علاقه شدیدش به این نماز خود شخصا اذان میگفت.
به تدریج روابط خوبی با علمای اهل سنت پیدا کردیم من به یک نقشه عملی برای رفع موانع ذهنی میان سنی و شیعه شهر از طریق یک همکاری دینی مشترک میاندیشیدیم باب گفتوگو را با یکی از علمای اهل سنت ایرانشهر به نام «مولوی قمرالدین» گشودم که امام جماعت مسجدنور بود. به او گفتم: مسئولیت دینی ایجاب میکند تا به آینده اسلام و خطراتی که آن را تهدید میکند و موانعی که در برابر آن است نظر این نگاه آیندهنگرانهمسئولیتهای خطیری بر عهده دارند اما اگر به نبش قبر گذشته بپردازیم و در کتابهای پیشینیان دنبال موارد اختلاف باشیم نتیجهای جز تشدید کینه و نفرت و تحریک احساسات نخواهد داشت و این مسئله به هیچ وجه به مصلحت اسلام و مسلمین نیست. همچنین به او گفتم: این بدان معنی نیست که ما پیوندمان را با گذشته قطع کنیم زیرا موجودیت فکری و عقیدتی ما به همین گذشته وابسته است. اما همکاری ما باید بر پایه آینده و نگاه آیندهنگر باشد.
در واقع محور گفتوگوی من با همه برادران اهل سنت که با آنها برخورد و دیدار داشتم همین بود افراد مخلص آنها پاسخ مساعد و مثبتی به این ایده دادند.
میلاد پیامبر (ص) نماد وحدت ما
در چهارچوب این دیدگاه، طرح عملی سادهای ارائه کردم برپایی یک مراسم مشترک بین سنی و شیعه از 12 ربیعالاول (که به روایت اهل سنت سالروز میلاد پیامبر اکرم (ص) است) تا 17 ربیعالاول (که به روایت شیعه سالروز میلاد شریف آن حضرت است) و ما بر این امر توافق کردیم.
مسجد آلالرسول را برای برگزاری مراسم جشن آماده کردیم زمان با ایام داغ تابستان مصادف بود گرمای هوا در آفتاب به 63 درجه و در سایه به 53 درجه میرسید در آن زمان یکی از دشوارترین کارها برای ما این بود که هنگام ظهر به دستشویی برویم دستشویی در حیاط قرار داشت و میبایستی بیست متر فاصله را طی کنیم تا به آن برسیم. گرمای خورشید طاقتفرسا بود چهره را کباب میکرد و پوست را میسوزاند در سراسر روز هوا همچنان داغ بود. در ساعت 10 شب انسان یک رشته باریک نسیم لطیف را حس میکرد بعد این رشتهها افزایش مییافت و با هم جمع میشد و هوا را لطیف و نشاطآور میکرد اما زمین همچنان ملتهب میماند و هر قدر روی زمین رختخواب و تشک میانداختی باز نمیشد به راحتی روی آن نشست.
ولی در عصر روز جشن هوا کاملاً متفاوت بود. ابرهایی در آسمان بالا آمد و جلوی حرارت خورشید را گرفت سپس نسیم لطیفی که در آن ساعتها سابقه نداشت وزیدن گرفت و به دنبال آن کمی قطرات ریز باران بارید. پیشبینی کردیم که شب جشن شبی دلپذیر باشد.
روز عید میلاد پیامبر اکرم (ص) و روز جشن با هوای خوب و معتدل و قطرات باران همراه شد. مردم گروه گروه بیرون آمدند تا از هوا لذت ببرند و راهی مسجد آلالرسول شوند که مملو از نمازگزاران شده بود. شبستان و ایوان هم از جمعیت پر بود. همان طور که گفتم شبستان با قالیهای گرانبها فرش شده بود. در محراب به نماز مغرب ایستادم در رکعت دوم نماز صدای غریبی مانند صدای یک گاری شاخههای نخل که سر شاخهها به زمین کشیده شود به گوش میرسید صدا قطع نشد اگر کاری بود باید میگذشت و صدا قطع میشد لحظاتی بعد که صدای تلاطم آب را شنیدم فهمیدم که سیل به راه افتاده است.
سیل و تربت امام حسین (ع)
پس از پایان نماز دیدم سیل، شهر را فرا گرفته و آب بالا آمده تا جایی که به ایوان مسجد هم که نیم متر از سطح زمین بلندتر بود رسیده بود. با صدای بلند از مردم خاستم با این حادثه مقابله کنند ابتدا گفتم فرشهای مسجد را جمع کنند و در جای بلند بگذارند تا آب آن را از بین نبرد. بعد از مردم خواستم احتیاطات لازم را برای حفاظت از کودکان و زنان به عمل آورند. جریان سیل دو سه ساعت ادامه یافت و در این مدت ما صدای آوار خانهها را یکی پس از دیگری میشنیدیم. حتی ترسیدم مسجد نیز خراب شود همه چیز وحشتناک بود تاریکی ناشی از قطع برق، سیل خروشان و بیامان، خراب شدن خانهها و فریاد کمکخواهی مردم.
در چنین حالت بحرانی و وحشتناک ذهن انسان فعال میشود و به دنبال هر وسیلهای برای مقابله با وضع موجود میگردد. قبلاً این مطلب را شنیده بودم که برای رفع چنین خطر فراگیر گریزناپذیری میتوان به تربت سیدالشهدا (ع) به اذن خدای متعال توسل جست. قطعهای از تربت که خدا به برکت وجود ریحانه پیامبر (ص) بدان شرافت بخشیده در جیب داشتم آن را از جیب بیرون آوردم به خدا توکل کردم و آن را در میان امواج پرتلاطم سیل پرتاب کردم لحظاتی نگذشت که به لطف و فضل خدا سیل بند آمد.
پس از آنکه سیل بند آمد کمیتهای برای کمک به سیلزدگان تشکیل دادیم. آن شب فعالیت مهمی امکانپذیر نبود لذا کار را به صبح فردا موکول کردیم.
به خانه رفتم خانه دو باب منزل بود که در بین آن دو یک در مشترک وجود داشت من و آقای راشد در یکی از این دو منزل و آقای رحیمی و آقای موسوی شالی در منزل دیگر ساکن بودند این دو نفر هم پس از آقای راشد به ایرانشهر تبعید شده بودند. آقای رحیمی پس از انقلاب زمانی که نماینده مجلس بود به شهادت رسید. وقتی به خانه رسیدم دیدم خانه سالم است و آب فقط تا نزدیکی آن رسیده.
در شهر پیچیده که خانه تبعیدیها را آب نگرفته و این را کرامتی برای ما تلقی کردند اما من به مردم توضیح داد و گفتم: اینکه آب وارد خانه ما نشد به این دلیل است که خانه در جای بلند واقع شده و بنابر این معجزه و کرامتی در کار نیست.
مرکز امدادرسانی
صبح روز بعد به اتفاق آقای رحیمی و آقای راشد به بیرون شهر رفتیم تا خانههایی را که سیل در دره شهر تخریب کرده ببینیم اتفاقاً همین خانهها علت اصلی سیل در شهر بود. زیرا این شهر در طول تاریخ همواره در معرض باران بوده و آب باران از مسیر دره راه خود را میگشوده و از شهر میگذشته و بنابر این شهر در گذر قرنها سالم ماندهاست به همین جهت هر ساخت و سازی در مسیر آن ممنوع بوده زیرا موجب بسته شدن مسیر و سرازیر شدن آب به طرف شهر میگردیده است. اما عدهای که به دنبال زمین مجانی بودند در این دره خانه ساخته بودند و در واقع دست به مخاطره زده بودند هنوز هم برخی از این قبیل افراد در برخی شهرها چنین اقداماتی میکنند. اما توجه ندارند که از این راه نه تنها خود بلکه همه شهر را به خطر میاندازند.
به دره رفتیم و دیدیم خانههایی که در آنجا ساخته بودند همه خراب شده است. آنجا بودیم که دیدیم یک خانواده بلوچ چند زن و یک مرد و چند کودک از دور به طرف ما میآیند بر دستان مرد کودکی خوابیده بود و زنان گریه و زاری میکردند وقتی نزدیک شدند فهمیدیم کودک مرده است این صحنه مرا عمیقاً تکان داد و با صدای بلند گریستم.
من نسبت به کودکان و زنان حساسیت خاصی دارم. هیچگاه نمیتوانم کمترین آسیب و اهانتی را به یک کودک یا یک زن تحمل کنم. بارها به دوستانم گفتهام من برای قضاوت میان یک زن و مرد مناسب نیستم زیرا حتماً از زن جانبداری میکنم! و همین طور در مورد کودکان من حتی طاقت این را هم ندارم که در فیلم ببینم کودکی دچار مصیبت میشود لذا وقتی آن کودک را که در حادثه سیل جان داده بود دیدم تحت تأثیر قرار گرفتم و عمیقاً گریستم آن خانواده متوجه گریه و تأثر من شدند آقای راشد به من گفت: اینها وقتی دیدند شما بیش از خودشان متأثر شدهاید شگفتزده شدند خبر گریه من میان بلوچها منتشر شد.
به شهر برگشتیم و در کمیته نجات امدادی که تشکیل داده بودیم. مستقر شدیم. خبر دادند که هشتاد درصد خانههای شهر ویران شده و تمام خانههایی را هم که ویران نشده آب فراگرفته است. بیشتر خانههای ایرانشهر یک طبقه است.
ناگهان به ذهنم رسید که مردم شهر از دیروز ظهر تا کنون غذایی نخوردهاند و گرسنهاند. نانواها به علت سیل، نانواییهای را بسته بودند آب هم وارد مغازهها شده بود وهم وارد انبارها و رفع این مشکل چند روزی طول میکشید بنابر این گرسنگی شهر را تهدید میکرد به دوستان گفتم بیایید شعار «شهر گرسنه را نجات دهید!» را اجرا کنیم و تلاش کنیم از هر راهی که شده برای مردم غذا تهیه کنیم. دیدم مردم سرگردان و مبهوت در راهها را کندهاند و حادثه آنها را از گرسنگی غافل کرده در کنار راه یک دکان بقالی را دیدم که چون از سطح زمین بلندتر بود. از آبگرفتگی نجات یافته بود. صاحب مغازه جلوی در مغازه ایستاده بود. به چپ و راست نگاه میکرد و نمیدانست چه باید بکند. نزد او رفتم و گفتم: در دکان شما چیزی که مردم بتوانند بخورند، یافت میشود؟ گفت: فقط بیسکویت گفتم: هر چه داری بده همه کارتنهای بیسکویتش را خریدم که البته زیاد هم نبود و همانجا میان مردم آواره توزیع کردم این فقط یک اقدام مسکن و موضعی بود و علاج یک شهر گرسنه را نمیکرد.
به اداره پست رفتم و به آقای کفعمی در زاهدان عالم بزرگ معروف استان سیستان و بلوچستان که قبلا ذکرش رفت تلفن زدم و درباره ابعاد فاجعه با او صحبت کردم و گفتم: ما به نان و خرما و اگر بشود پنیر نیز هر چه زودتر و به هر اندازه که بتوانید نیاز داریم از او خواستم با آقای صدوقی در یزد و با مشهد و تهران نیز تماس بگیرد و به همه اطلاع دهد که ما به غذا نیاز داریم چند بار با صدای بلند تکرار کردم به همه بگویید من با بیصبری منتظر نان و خرمایم.
وقتی گوشی تلفن را گذاشتم دیدم مردم پشت سر من با شگفتی به التماس و اهتمام شدید من گوش میدادند و با حالت ستایش و تعجب به یکدیگر نگاه میکردند طبیعی بود که خبر این اقدام من ظرف کمتر از یک ساعت در شهر پخش شود. اهالی شهر به تلاشهای من دل سپردند زیرا از ناتوانی علمایشان و نیز ناتوانی مقامات رسمی در امدادرسانی فوری مطلع بودند. علما قدرت نداشتند و مقامات رسمی هم اهمیتی نمیدادند و بلکه عاجز از آن بودند.
به مسجد آلالرسول رفتم تا آنجا را آماده کنم که مرکز امدادرسانی باشد. همه نگاهها به مسجد دوخته شد دو سه ساعت بیشتر طول نکشید که یک کامیون بزرگ پر از نان و خرما و هندوانه و پنیر رسید. بلندگوی مسجد را با تلاوت قران باز کردیم و بعد اعلام کردیم که مسجد آلالرسول مرکز کمک به مردم و رساندن غذا برای نجات مردم است. به برادرانم گفتم: به هر کس که میآید غذا بدهید اگر گفت کم است بیشتر بدهید اگر دوباره هم آمد به او بدهید و نگویید قبلاً گرفتهای باید بدین وسیله نگذاریم مردم حریص شوند. البته مطمئن بودم که برادران سایر شهرها نیز به ما کمک خواهند رساند و این چنین ما کار امدادرسانی را آغاز کردیم.
من خودم میان برادران به دقت تقسیم کار کردم. یک تشکیلات جدی شکل گرفت. و من از تجربه سابق خود در زلزله فردوس در سال 1347 استفاده کردم در شهریور آن سال در فردوس و اطراف آن زلزله نسبتاً شدیدی اتفاق افتاده من و گروهی از برادران برای کمکرسانی به آنجا رفتیم و بیش از دو ماه ماندیم و طی آن تجربیات ارزشمندی در زمینه کمک به مردم و نیز بسیج نیروهای مردمی به دست آوردیم. من از آن ایام خاطرات جالبی دارم. در هر حال، کار ما در ایرانشهر پنجاه روز ادامه یافت. به دیدار مردم در خانهها و آلونکها و چادرها میرفتیم. تعداد افراد خانوادهها را آمار گرفتیم. گاهی ارقامی که به ما داده میشد دقیق نبود ولی حمل بر صحت میکردیم و بررسی مجدد نمیکردیم ما به اعماق احساسات و عواطف مردم نفوذ کرده بودیم.
توزیع را بر اساس آمارهایی که نوشته بودیم قرار دادیم. برگههایی برای کوپن خواربار تهیه کردیم و هر خانواده طبق برگه کوپن سهمیه دریافت میکرد در این مدت علاوه بر مواد غذایی که گاه به گاه توزیع میشد تعداد بسیاری چراغ، پتو، ظرف، فرش و زیرانداز و سایر لوازم ساده زندگی توزیع کردیم کسانی بودند که کوپن تقلبی درست میکردند و امضای مرا روی آن جعل میکردند ولی امضای من با آنکه ظاهراً ساده بود اما رمزی داشت که خود من از آن آگاه بودم. من متوجه جعل میشدم اما به روی آنها نمیآوردم.
در آن روزهای امدادرسانی آقای حجتی از سنندج به ایرانشهر آمد او در سنندج بیمار شده بود و مرخصی گرفته بود تا به کرمان برود آنها هم به او اجازه داده بودند او از کرمان برای دیدن ما به ایرانشهر آمد آمدنش فرصتی برای تجدید دیدار بود با هم شب را تا صبح بیدار ماندیم صبح از او دعوت کردم تا به شهر برویم و با ماشین من در شهر بگردیم خودم پشت فرمان نشستم و او کنار من نشست وقتی دید مردم از زن و مرد و کودک موقعی که اتومبیل ما را میبینند برای ما دست تکان میدهند و به ما سلام میکنند شگفتزده شد با تعجب گفت: به یاد د اری در آغاز مردم حتی از سلام دادن به ما دریغ میکردند؟ گفتم:بله، به یاد دارم اما وقتی فردی شریک غم و شادی مردم میشود این چنین جایگاهی در دل آنها مییابد.
در پایان 50 روز امدادرسانی و پس از برطرف کردن آثار سیل تا جایی که میتوانستیم جشن بزرگی برپا کردیم. و من در آن جشن سخنرانی کردم که هنوز متن صدای ضبط شده سخنرانی و تصاویر جشن موجود است.
محبوبیت مردمی تبعیدیها
ماه رمضان فرا رسید و فرصت ارتباط با مردم بیش از سایر ماهها فراهم شد رئیس پلیس از این محبوبیت و پایگاه مردمی سخت ناراحت بود و نمیدانست در قبال ما تبعیدیها شهر چه کند. بارها کوشید ذات پلید خودش را به ما نشان دهد وقتی ماه رمضان شد خوشبختانه این رئیس پلیس به مرخصی دو هفتهای رفته بود و به جای او یک افسر جوان معقول و فهمیده آمد که از گفتوگویش با ما آثار دوستی و همدلی دیده میشد. نخستین دیدار ما با او در مسجد صورت گرفت اینکه رئیس پلیس بیاید در مسجد با ما ملاقات کند امری غیرطبیعی بود.
شبی با دو نفر از برادران تبعیدی در خیابان قدم میزدم که اتومبیلی در کنار ما ایستاد یک افسر جوان از آن پیاده شد و خواست تا با من به تنهایی حرف بزند و مطلب محرمانهای را در میان بگذارد از آن دو برادر جدا شدم و کمی با او قدم زدم او به من گفت تبعیدیهای ایرانشهر در سه شهر توزیع خواهند شد یکی به جیرفت، دیگری به ایذه و سومی به اقلید اعزام میشوند.( چهارمی هم پیش از آن آزاد شده بود)
آن افسر خواست که این خبر فقط در بین تبعیدیها بماند برادران را از موضوع با خبر کردم در آن هنگام افسر جوان در شرف رفتن از ایرانشهر بود چون رئیس پلیس از مرخصی بازگشته بود دیری نگذشت که به ما اطلاع داده شد باید برای انتقال به تبعیدگاه جدید آماده شویم پس از آن افراد پلیس شبانه آمدند و از آقای رحیمی خواستند برای عزیمت آماده شود سپس به من گفتند شما هم دو ساعد بعد عزیمت خواهی کرد. تلاش کردیم آنها را متقاعد کنیم که وقت سفر را تا صبح به تأخیر بیندازد اما آنها اصرار داشتند که سفر در شب انجام شود. سر این امر را هم فهمیدیم ما وقتی به این شهر آمدیم بیگانه و ناشناس بودیم اینک داریم شبانه از شهر خارج میشویم زیرا قدرت حاکمه نگران واکنش اهالی شهر است!
آقای رحیمی مشغول بستن ساک و وسایلش بود و افراد پلیس از او میخواستند عجله کند وقتی زیاد به آقای رحمی فشار آوردند او در برابر پلیسها و رئیسشان از کوره در رفت و سخنرانی پرشور کوتاهی کرد که هنوز کلمات آن در گوشم طنینانداز است به آنها گفت: «گول این قدرت زوالناپذیر را نخورید چون به زودی حتماً افول خواهد کرد و قدرت اسلام طلوع خواهد نمود.» او به این سخنان حماسی ادامه داد و ما در آن وقت گمان میکردیم اینها شعارهایی بیش نیست من خودم از این شور و حماسهای که گمان میکردم نابجا است احساس خجالت کردم.
به هر حال، آقای رحیمی را بردند و نوبت به من رسید من به جیرفت باید میرفتم به آنها گفتم: من اتومبیل دارم و باید با اتومبیل خودم بروم، گفتند: این غیر ممکن است گفتم بنابر این من از رفتن خودداری میکنم و شما هر کاری میخواهید بکنید رئیس پلیس راهی جز موافقت نداشت مسئله اتومبیل داشتند من هم داستان جالبی دارد که اشارهای کوتاه به آن میکنم.
انتهای پیام/
منبع:فارس