چادری که کفن شد/ 3 روز عزای عمومی برای «آرامشی» که سر بریدند
به گزارش سرویس خبری بسیج جامعه زنان خبرگزاری بسیج؛چهارمحال و بختیاری- مریم رضیپور| جزوهها را به سرعت مرور میکرد چند ساعتی بیشتر وقت نداشت، مسئول کتابخانه به دانشآموزان گفته بود که کسی حق ندارد این جزوهها را از کتابخانه خارج کند.
صفحه اول، دوم و سوم پشت سر هم خوانده میشد رنگ آسمان به قرمزی میرفت اما معصومه هنوز سرش در میان کتاب و دفترش بود.
سکوت در سالن کتابخانه فریاد میزد اما او آنچنان گرم خواندن و نکتهبرداری بود که اصلا حواسش به خلوت شدن سالن مطالعه نبود.
صدایی شبیه چرخیدن کلید درون قفل سکوت را برای چند ثانیهای خدشهدار کرد دختر سرش را بالا گرفت و تازه متوجه خلوت شدن سالن شد همه رفته بودند و کسی داخل کتابخانه نبود شاید هم بود اما او کسی را نمیدید.
روزهای سرد دیماه بود که معصومه خود را برای کنکور آماده میکرد آرزویش این بود که پزشک شود و آن کتابخانه پاتوق هر روزش بود اما آن روز چون دوستش خانه نبود تنها آمده بود.
همانطور که پشت میز نشسته بود سرش را چرخاند، شاید صدای باد باشد اما پنجرهها بسته بود نگاهش به بیرون خیره شد خورشید دیگر در حال جمع کردن گیسوانش بود و هوا به غروب نزدیک بود عقربههای ساعت روی عدد ۴ و ۳۰ دقیقه جا خوش کرده بودند.
به خیال خودش هنوز وقت دارد حتما مادرجان و آقاجانش هنوز بیتاب برگشتنش نشده بودند بیاختیار یادشان افتاد این موقعها که میشد صدای قُل قُل سماور مادرجان بلند بود و آقاجان مشغول کتاب خواندن بود.
بازی غریب روزگار با سرنوشت دختری نوجوان
توی دلش غوغایی به پا بود امروز حسابی درس خوانده بود و چیزی دیگر تا برآورده شدن آرزویش نمانده بود حسابی در رویای مخملی خود غرق بود اما غافل از این که روزگار خواب دیگری برایش دیده است.
صدای بهم خوردن در سالن رشته خیالبافیاش را بیرحمانه برید صدایی داخل سالن پیچید صدایی مانند نفسهای نامنظم یک نفر که سکوت سالن را بار دیگر بر هم زد.
حتما صدای باد است...
یک بار دیگر نگاهش روی ساعت روی دیوار خیره ماند انگار این عقربهها سالهاست از جایشان تکان نخوردهاند هجوم دلهرهها در میان صدای نفسهای یک غریبه گم شد.
صندلی را عقب کشید تا خواست برخیزد احساس سنگینی چیزی را بر روی شانهاش حسابی غافلگیرش کرد صدای نفسها حالا نزدیک و نزدیکتر شده بود دیگر شنیدنشان کار سختی نبود.
ترس و دلهره تمام وجودش را گرفته بود به خیال خودش خانم صدیقی کارمند کتابخانه است که الان میخواهد حسابی به جانش غُر بزند اما آن بوی عرق مردانه که تمام ریههایش را پُر کرده بود حرکت را برایش سخت میکرد.
قلبش مانند پرندهای که در حصار صیادی گیر کرده باشد محکم میزد
قلبش مانند پرندهای که در حصار صیادی گیر کرده باشد محکم به سینه میزد عرق سردی روی پیشانیش نشست حالا دیگر صاحب آن نفسهای نامنظم چیزهای نامفهوم و مشمئزکنندهای در گوش دخترک معصوم میخواند بوی تلخی همه فضا را پُر کرده بود نفس کشیدن برایش سخت بود.
چندین بار خواست از روی صندلی برخیزد اما دستهای زمخت و بی روح مرد که نه نامرد مانع او میشد و مانند حصاری آهنی سخت او را در محاصره خود گرفته بود.
دستان بیجان و کوچکش مانند بید میلرزید مشت کوچکش را چندین بار بر آن هیولای آهنی فرود آورد اما انگار حصار لحظه به لحظه بر او تنگ میشد.
تاریکی کتابخانه و کورسوی نوری که از تیر چراغ برق وسط خیابان سالن مطالعه را اندکی روشن کرده بود وحشت دخترک را چندبرابر کرده بود.
در یک لحظه فکرش به سمت پاشنه کفش رفت تمام توانش را در جسمش جمع کرد و ضربه محکمی به قوزک پای آن دیو آهنین فرود آورد به زحمت توانست برخیزد اما آن چیزی که میدید باورش برایش غیرممکن بود.
متعجب گفت شما؟ انگار تمام دنیا به یکباره در مقابلش فروریخت و آه از نهادش برخواست چیزی را که میدید برایش سخت بود.
با ناچاری از روی ناتوانی و با بغضی که مدام قورت میداد گفت با من چیکار دارید؟
انگار دیوارهای کتابخانه در حال نزدیک شدن بهم بودند هوا برای نفسهایش کم آورده بود مدام نفس عمیق میکشید اما فایدهای نداشت آنجا اکسیژن برایش کم بود.
کسی که مقابلش ایستاده بود و با خنده کریهی او را نگاه میکرد کسی نبود جز همان سرایدار کتابخانه که هر روز نگاههای سنگینش او و دوستانش را آزار میداد.
صدای قلب کوچکش در سکوت کتابخانه غوغایی به پا کرده بود دانههای اشک در پشت پلکهایش انتظار باریدن را میکشیدن اما فکرش این بود که نباید خود را ببازد.
روسریاش را محکم کرد گردنبندش را در یک حرکت از گردنش جدا کرد و روبهرویش گرفت گفت بیا این طلاها را بگیر و دست از سرم بردار بزار بروم آقاجان و مادرجانم منتظرم هستند همین را گفت به یکباره بغضش ترکید قطرههای اشک بیامان میباریدند از جان من چه میخواهی؟
وسوسه شیطانی دختر معصوم را محاصره کرده بود
اما عطش آن وسوسه شیطانی خیلی بیشتر از این اشکها و طلاها وجود بیمهر آن نامرد را دربرگرفته بود و شعلههای هوس به جای قلب در سینهاش نعره میزد.
دخترک معصوم شروع به دویدن کرد پاهایش برای خودش نبود آنها زودتر میرفتند و جسم بیجانش را به دنبال خود میکشیدند دستگیره در را چندین بار بالا و پایین کرد اما در قفل بود صدای خنده شیطانی آن نامرد فضای کتابخانه را پُر کرده بود.
قطرات عرق از صورتش چِکه میکرد نگران به عقب برگشت چشم چرخاند هیچ روزنه فراری نبود در بیچارهترین حالت ممکن گیر افتاده بود و به مانند پرندهای که در قفس افتاده خودش را به این سو و آن سو میزد نه راه پس داشت و نه راه پیش.
اسم این دختر چه عجیب به این حال و روزش میآمد... معصومه
صدای اذانی که از مسجد سر خیابان به گوش میرسید او را به عالم دیگری پرتاپ کرد سرش را بالا گرفت نباید اسیر وسوسه این دیو شیطانی شود حتما حالا مادر با چادر سفید و سجاده پُر از گل محمدیاش رو به قبله نشسته حتما برای من دعا میکند حتما تا الان متوجه تأخیر من شدهاند.
صدای قهقهه آن دیو آهنی که به نشانه پیروزی سرمیداد قلب دختر را تکه تکه میکرد.
اسم این دختر چه عجیب به این حال روزش میآمد... معصومه
با یک حرکت که دخترک هم متوجهاش نشد به سمت معصومه هجوم آورد حرکتش آن قدر قوی بود که معصومه را به طرفی پرتاپ کرد روسریاش را گرفت و کِشان کِشان چثه نحیفش که ۱۷ سال نازدانه یک خانه بود را به انتهای سالن و بعد به طبقه پایین برد.
قطرات اشک معصومه دیگر بیوقفه میبارید جیغ میکشید و کمک میخواست اما در یک هزارتویی گیر افتاده بود و هیچ کس صدایش را نمیشنید این انعکاس صدایش است که به گوش خودش میرسید صدای التماسهایش به خدا گوش فلک را کر کرده بود.
صدای مناجات مادرش را میشنید صدای قلب شکسته پدرش را میشنید.
ضربه محکمی که به صورتش فرود آمد و طعم تلخ خون و شوری اشک او را باز به آن معرکه پرتاب کرد.
حالا که نتوانسته بود معصومه را تسلیم خواستههای شیطانی خود بکند به کتک زدن معصومه روی آورده بود.
صدای یازهرا گفتنش آن نامرد را عاصی کرده بود
صورت مثل ماه معصومه به خاطر آن ضربه و چنگهایی که خودش به صورتش زده بود گِزگِز میکرد، تکلیف پدر و مادرم چه میشود با این داغ و بدنامی چگونه کنار خواهند آمد؟
تمام این فکرها باعث شده بود که معصومه محکمتر بایستد با آن چثه ظریف و کوچکش چند ساعتی با آن دیو آهنین جنگید و دیگر خستهاش کرده بود.
صدای یازهرا گفتنش آن نامرد را عاصی کرده بود و نفسهای شیطانیاش به شماره افتاده بود چاقویی را از جیبش بیرون کشید به خیال خودش تیر آخر را زده و معصومه را ترسانده است در یک حرکت چاقو را روی گلوی معصومه گذاشت حالا دیگر دخترک هم خیالش راحت شده بود که با کُشتنش کارش تمام میشود و آن نیت شیطانی به نتیجه نمیرسد.
صدای یازهرا گفتنش آن نامرد را عاصی کرده بود و نفسهای شیطانیاش به شماره افتاده بود، چاقویی را از جیبش بیرون کشید به خیال خودش تیر آخر را زده و معصومه را ترسانده است
این دیگر تهدید آخر روح شیطانی آن نامرد بود اما معصومه تسلیم بشو نبود به یکباره فواره خون آن معرکه را به پایان رساند و معصومه در مظلومترین حالت ممکن به آسمان پرواز کرد.
کسی که قرار بود حافظ جان و ناموس بچههای مردم باشد حالا با روح شیطانیاش قاتل دخترک نوجوانی شده بود.
تازه به خودش آمده بود دستپاچه پیکر بیجان دخترک را داخل پتویی گذاشت اما دیگر از آن همه زور و توان خبری نبود حتی دیگر نمیتوانست آن جسم بیجان را حمل کند فکر وحشتناکی به ذهنش رسید هرچند از آن ذهن شیطانی بعید نبود و انگار از لحظه تولدش قلبی در سینه ندارد.
با چند حرکت وحشتناک سر معصومه پاک و بیگناه را از بدن جدا کرد و پیکر را نیز چند تکه کرد همه را داخل چادر پاک و نورانی دخترک پیچید و داخل یک گونی گذاشت و کِشان کِشان خود را به پُلی نزدیک کتابخانه رساند چون میدانست گذر کسی به آنجا نمیافتد جسم دخترک را در آنجا پنهان کرد همه جا تاریک بود کسی به او شک نمیکرد هوا ناجوانمردانه سرد بود.
رد خون معصومه مظلوم همهجا بود
کیسه را همانجا رها کرد و به کتابخانه بازگشت رد خون دخترک مظلوم همه جا بود.
پدر و مادر معصومه بیخبر از همه جا به دنبال او میگشتند مادرش نشانی کتابخانه را به پدر میدهد این آخرین خبری است که مادر از فرزندش دارد معصومه به کتابخانه رفته تا درس بخواند اما حالا و با تاریک شدن هوا دیر کرده.
پدر هراسان خود را مقابل کتابخانه پیدا میکند اما آنجا تعطیل است و کسی پاسخ او را نمیدهد.
خدا میداند در این ساعات و دقایق که خانواده و فامیل در جستجوی دخترک هستند در تاریکی سالن مطالعه چه سرنوشتی برای معصومه رقم میخورد.
دلشورهها و دلهرههای مادر، پدر را راهی اداره پلیس میکند تا بلکه خبری از فرزند دلبندش پیدا کند.
گاهی دلش شور میافتاد و گاهی توسل به ائمه آرامش را مهمان دلش میکند.
آن شبها طولانیترین شبهای زندگی خانواده معصومه آرامش میشود مادر سر از سجاده برنمیدارد و مدام دعا میکند که فرزندش سالم باشد گاهی دلش شور میافتاد و گاهی توسل به ائمه آرامش را مهمان دلش میکند.
چند روز بعد افرادی که گذرشان از آن سمت بوده به پلیس گزارش میدهند که کیسه مشکوکی که خون آلود است را زیرپل پیدا کردهاند سریع پلیس در محل حاضر میشود پیکر قطعه قطعه شده معصومه در حالی که در میان چادرش پیچیده شده بود به پزشکی قانونی برده میشود.
تلفن منزل خانواده آرامش حوالی ظهر به صدا در میآید حرفهایی رد و بدل میشود که هر کلمهاش مانند پُتکی بر سر پدر فرود میآید.
خانواده راهی پزشکی قانونی میشوند تا پیکر معصومه را شناسایی کنند دنیا برای خانواده آرامش سیاه و تاریک میشود و شهر کوچکشان به خاطر این حجم از خشونت و وحشیگری بهم میریزد.
فرشتهای معصوم که تنها جُرمش تقوا و پاکدامنی است به دست شیطانی انساننما مظلومانه به شهادت میرسد.
صدای لالایی خواندن مادر فضا را پُر کرده است
مادر پیکر تکه تکه شده فرزندش را سخت در آغوش فشار میدهد و صدای لالایی خواندنش فضا را پُر میکند مادر از آرزوی فرزندش میگوید که حالا برآورده شده معصومه عاشق شهادت بود همیشه میگفت کاش پسر بودم حتما به جبهه میرفتم تا شهادت نصیبم شود.
پزشکی قانونی به خانواده آرامش اعلام میکند که معصومه تا پای جان مقاومت کرده و هیچگونه جسارتی به وی صورت نگرفته و معصومه تا آخرین نفس از عفت و پاکدامنی خودش دفاع کرده است.
معصومه در بُهت و ناباوری خانواده و مردم شهرش در حالی که تنها ۱۷ سال داشت همآغوش خاک میشود.
شهر سه روز به حالت تعطیل درآمده و همه عزادار میشوند.
پلیس رد قاتل را از طریق روزنامههایی که او بین تکههای بدن معصومه گذاشته و مُهر کتابخانه رویشان هست پیدا میکند و چندی بعد به دار مجازات آویخته میشود.
معصومه آرامش نخستین شهیده راه عفاف و حجاب است که در ۱۶ شهریورماه ۱۳۵۲ چشم به جهان گشود در ۱۷ دیماه سال ۱۳۶۹ در حالی که تنها ۱۷ سال سن داشت اسیر هواهای شیطانی سرایدار کتابخانهای میشود و چون نخواست تن به خواسته گناهآلود او دهد سر از بدنش جدا شد.
شهیده آرامش در یک دفاع جانانه از مبانی اعتقادات دینی تا سرحد مرگ به مبارزه با بیدینی، بیعفتی و خباثت رفته و در پایان روحش با یک تراژدی غمگین به آسمان پرواز میکند اما نام و داستان این دختر نوجوان در کشور گمنام است و تنها کاری که در راستای معرفی این الگوی تمام و کمال انجام شده نامگذاری همان کتابخانه به نام شهیده معصومه آرامش است.