روایتی از اولین بانوی خلبان ایرانی
به گزارش سرویس خبری بسیج جامعه زنان-سوم دبیرستان در رشته علوم تجربی بود که فراخوان آموزش باشگاه خلبانی را دید و وارد دنیای خلبانی شد. شهلای جوان ابتدا یادگیری مدلسازی را شروع کرد، بعد وارد بخش مباحث تئوری و علمی پرواز شد و بالاخره توانست اولین پرواز خود را با استاد انجام دهد. سال۱۳۵۵ و در سن ۱۹سالگی مدرک پرواز «سلو» را دریافت کرد و یک سال بعد هم توانست گواهینامه خلبانی بازرگانی CPL را کسب کند. بعد از پایان دوره آموزشی هم در باشگاه خلبانی ماند و آموزش پرواز با هواپیماهای بونانزا، سسنا، پایپر، توباگو و تیبی۲۱ و هواپیماهای دو موتورهشرایک، کماندر و آیلندر را به دانشجویان خلبانی بر عهده گرفت. بعد از شروع جنگ تحمیلی، او هم مثل بقیه همکاران مرد، مأمور انجام عملیات در منطقه جنگی شد؛ «من نیز پابهپای مردان پرواز میکردم و ساعت پرواز جنگیام با بقیه برابر بود.»
شهلا دهبزرگی بعد از جنگ هم دست از پرواز نکشید، او وارد سازمان هواپیمایی کشوری شد و مسئولیت پرواز و بازرسی همه دستگاههای ناوبری فرودگاههای کل کشور را بر عهده گرفت. او به دانشجویان زیادی در نیروی دریایی، جهاد سازندگی و شرکتهای هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران آموزش داده است. تیرماه سال ۱۳۸۵ رئیسجمهور از دهبزرگی به عنوان یکی از زنان برتر ایران تقدیر کرد.
کتاب «بانوی آبیها» نوشته راضیه تجار زندگینامه داستانی خلبان شهلا دهبزرگی، اولین زن خلبان ایران است که در دوران جنگ ایران و عراق هم خلبان هواپیماهای جنگی بود و برای جمعآوری اطلاعات پرواز میکرد.
درباره کتاب «بانوی آبیها»
کتاب بانوی آبیها ماجرای شهلا دهبزرگی اولین زن خلبان ایران است که مدرک خلبانیاش را پیش از انقلاب اسلامی گرفته بود و بعد از انقلاب در دوران جنگ به خلبانی مشغول شد. این کتاب بعد از جمعآوری صحبتهای شهلا دهبزرگی به شکل یک روایت داستانی نوشته شده است. اتفاقات هیجانانگیز زندگی این زن قدرتمند و حوادث زندگیاش خواننده را از ابتدا تا انتها با داستان همراه میکند و تصویر جدیدی از تلاشهای زن ایرانی برای برابری به خواننده نشان میدهد.
بخشهایی از کتاب بانویآبیها
کوهها زیر نور عصرگاهی بنفش و گاه آبی بودند. دیدهبان موردی مشکوک را گزارش داد. پرواز را ادامه داد. گشت و گشت تا جایی که احساس کرد اکسیژن کپسولی که به همراه داشت، تمام شده است. انگار سلولهای مغزش از کار افتادند. چشمانش سیاهی میرفت و دست و پایش خواب. دیدهبان هم وضعیتی بهتر از او نداشت. به هر مصیبتی خود را به منطقه اوینکه، اطراف گرمسار کشاند، جای خلوتی که باند فرود داشت. وضعیت قرمز بود و باید فرود میآمد. بعد طی مسافتی هواپیما ایستاد. احساس میکرد بدنش را کوبیدهاند. گردنش به طرفی خم شد. صدای شلیک میآمد. وای مردم روستا به طرف هواپیما میدویدند و شلیک میکردند، آن هم با تفنگ برنو. مشتهای گرهکردهشان گویی بر سرش فرود میآمد. به سختی در هواپیما را باز کرد و با دستهای بالابرده خود را بیرون انداخت و گفت: «اجازه دهید برادران... من... من یک خلبان ایرانی هستم. این برادر هم دیدهبان من است. ما... ما برای گشتزنی آمدیم. مثل... مثل خود شما نگران مرزهای هوایی هستیم.»
روستاییان دور هواپیما حلقه زدند.
ـ دروغ میگویی. ما خلبان زن نداریم. شما عراقی هستید، جاسوس عراقی.