می روم جبهه
خبرگزاری بسیج، رقیه غلامی؛ روز اول مهر و آغاز سال تحصیلی جدید است، روزی که 44 سال پیش در چنین روزی رژیم بعثی عراق به سردگی صدام و به نیابت از جبهه اسکتبار علیه کشورمان جنگ را تحمیل کرد.
با حمله عراق به خاک کشورمان مردم از هر قشر و طیف و مذهبی برای دفاع از تمامیت ارضی کشور راهی جبه های نبرد با صدام شدند تا دشمن نتواند کاری از پیش برد و قشر دانش آموز در این میان مستثنی نبود و در آن نقش ایفا کرد.
به همین مناسبت خبرگزاری بسیج با خدیجه افشردی دیبازر یکی از دانش آموزان دختر آن دوران که برای امدادگری راهی آبادان شده بود، گفت و گویی داشته است که متن زیر حاصل آن است؛
زمانی که امام فرمان تشکیل بسیج را صادر فرمودند به همراه گروهی از دوستان در مدرسه جزو اتحادیه انجمن اسلامی مدارس بودیم و با کتاب و عکس ھای تظاھرات و حضور مردم و شهدای انقلاب که از اتحادیه می گرفتیم در مدرسه نمایشگاه عکس و کتاب برپا می کردیم و پس از یک ھفته آن ھا را پس می دادیم، فعالیت فرهنگی زیادی می کردیم و از اینکه گروه ما طرفدار بیشتری دارد افتخار و مایه خوشحالی بود.
با شکل گیری بسیج که واقعا امام خمیني(ره) با دوراندیشی ھمه قشرھا را در آن جای دادند من جزو افرادی بودم که دوره آموزش نظامی را در دومین دوره آن فراگرفتم که در کنار آموزش نظامی مباحث عقیدتی ھم در دوره ھا مطرح می شد و در طول این آموزش ها امدادگری را نیز فراگرفتیم و از آنجائی که دوره هایی که دیدیم از تکمیلی ترین دوره ها بود به عنوان مربی آموزشی فعالیت خود را آغاز کردیم تا به خواھران در دوره ھای بعدی آموزش بدھیم و چون من به ھمراه یکي از خواھران(خانم طالبی) زیر 15 سال بوديم و از نظر جسمی نسبت به دیگر خواھران بزرگسال انعطاف بیشتری داشتیم ھمه آموزش ھای لازم نظامی، رزمی و دفاع شخصی را فرا گرفتیم و پس از آن با تشکیل ھسته ھا در مساجد و مدارس به عنوان مربی در دوره ھا، آموزش ھای لازم را به بسیجیان ارائه کردیم.
آن زمان با آن سن کم چنان جرات و جسارتی در ما وجود داشت که نه تنها با وجود سنگینی اسلحه، حمل آن را بر عهده می گرفتیم بلکه بار مسئولیت امانتداری آن ھم جای خود داشت چراکه هدف دفاع از انقلاب و تمامیت ارضی کشور و گوش به فرمان بودن فرماندهی کل قوا حضرت امام خمینی(ره) بود.
پس از این آموزش ھا در ھمه شهرها برای نخستین بار از نیروی بسیج در سیل اھواز استفاده شد که ما ھم به عنوان بسیجی در مدارس و مساجد مسئول تهیه و جمع آوری کمک ھای مردمی برای ارسال به اھواز شدیم.
مردم با شکل گیری بسیج با حضور خود در آن حمایتشان را از امام راحل نشان دادند و زمانی که جنگ بر ما تحمیل شد با اھدای کمک ھای نقدی با اطمینان خاطر ما را در ستادھای پشتیبانی جنگ یاری کردند.
با کمک ھای نقدی مردم و با ھمراھی خواھران دیگر کاموا و پارچه خریداری كرده و آن ھا را در مساجد بین مردم برای دوخت و بافت لباس پخش می کردیم و پس از آماده شدن آن ھا، به ھمراه کالاھای دیگری ھمچون آذوقه خشک، وسایل بهداشتی، گرمایشی و ... كه جمع آوری و بسته بندی کرده بوديم به ستاد پشتیبانی جنگ در پشت جبهه ها ارسال می کردیم. ستاد مستقر در تبریز نیز لیست اقلام مورد نیاز رزمندگان را برای ما می داد تا بهتر بتوانیم کمک ھا را ساماندھی کنیم.
در کنار این فعالیت ھا با همراهی خواهران فعال در امور کمک رسانی، از مجروحان جنگی که در بیمارستان ھای تبریز بستری بودند عیادت كرده و برای آن ھا میوه و اقلام مورد نیاز تهیه و بسته بندی می کردیم.
من علاوه بر فعالیت در ستاد پشتیبانی و امدادگری عهده دار فرماندھی ناحیه دو بسیج خواهران ھم بودم که 19 پایگاه داشت و این درست زمانی بود که من ھنوز 16 ساله بوده و چنین مسئولیت سنگینی را قبول کردم. در این زمان منافقان کور دل با همکاری ستون پنجم، تمام مناطق شهر را ناامن کرده بودند و باید خواهران نیز برای برقراری امنیت شهر از آمادگی لازم برخوردار می شدند.
زمانی از وقوع جنگ مطلع شدیم که اول مهر بود و آیت الله شهید مدنی در دانشگاه تبریز سخنرانی می کرد، ناگهان سایه ھواپیمائی را دیدیم که یک باره دیوار صوتی را شکست و پس از آن صدای مهیبی برخاست، دانش آموزان در دانشگاه تبریز از شدت ترس وحشت کرده و پراکنده شدند و ما با چند نفر از خواھران عضو انجمن به سختی توانستیم آن ھا را آرام کنیم طوری که نزدیک بود کوچکتر ها زیر پای بقیه آسیب ببینند.
پس از این اتفاق بود که فهمیدیم واقعا جنگ آغاز شده است. البته ھمزمان با این حمله عراق، پدربزرگم که در حوالی شبستر سر زمین كشاورزي بوده، موقع برگشت به علت صداي ناگهانی و مهیب ھواپیماھاي دشمن از روی اسب افتاده و کمرش شکست که پس از چهار ماه تحمل بیماري، فوت کرد و حتي مادرانی بودند که از ترس صداي بمباران هواپیما های بعثی ها فرزندشان را سقط کردند كه بسيار دردآور بود.
با حمله عراق به شهرها که بیشتر تاسیسات و نقاط حساسی چون پالایشگاه و ... را مورد ھدف قرار می داد به مردم از طریق رادیو و تلویزیون صدای آژیر قرمز و سفید را آموزش می دادند تا مردم آماده باشند ولی مردم به علت ھراس زياد، صدای این دو آژیر را از ھم به سختی تشخیص می دادند.
پس از آغاز جنگ، زخمی و مجروحان زيادي به شهرها می آوردند و چون دوره امدادگری را ھم یاد گرفته بودیم با آمدن مجروحان به تبریز و بیمارستان امام، گفتند نیاز شدید است که خودمان را به آنجا برسانیم.
زمان عملیات فتح المبین بود که مجروحان زیادی را به بیمارستان امام آورده بودند به طوری که جایی برای قدم برداشتن در محوطه سالن های بیمارستان نبود، مجروحاني که ترکش بزرگی در سر داشتند، آه و ناله می کردند و ما چون از پزشکی و پرستاری چیزی سر در نمی آوردیم فقط با اقدامات اولیه كه در دوره ھا فراگرفته بودیم می توانستیم مراقبشان باشیم ولی با دیدن آن صحنه ھا ناخواسته وارد عمل شدیم و پس از چند ساعت اوضاع بیمارستان از لحاظ نظم مرتب شد.
مدتی از این اتفاق می گذشت که از طرف سپاه به مدرسه زنگ زده و از من براي حضور در پشت جبهه به عنوان امدادگر دعوت به ھمكاري كردند و من با شنیدن این حرف که بارھا تقاضای رفتن به جبهه را داشتم و نپذیرفته بودند فکر کردم که خواب می بینم ولی خواب نبود و من آن را پاداش بزرگی برای خود می دیدم.
پس از حضور در سپاه به بهداری سپاه واقع در خیابان ارتش کنار بیمارستان الزهرا رفتیم، ھمه دوستانی که پیش از آن تقاضای رفتن به جبهه را کرده بودند آنجا حضور داشتند ھمه خوشحال بودیم ولی ناگهان با مطرح شدن رضایت نامه پدر، ھمه چهره ها در ھم فرو رفت چراکه ھمه می دانستند اگر پدرانمان اجازه ندھند نمی توانیم جبهه برویم.
من از طرف پدرم خیالم راحت بود ولی از جانب برادرم نه چراکه نسبت به ما حساسیت خاصی داشت و مهم تر از آن اینکه مراسم عروسی اش ھم بود و اگر این مساله در خانه مطرح می شد ھمه مرا مذمت می کردند،
با این فکر و خیال به خانه که رسیدم دیدم ھمه مشغول فراھم كردن مقدمات عروسی و مرتب کردن خانه ھستند با این وجود موضوع را با پدرم در میان گذاشتم،پدرم با شنیدن این حرف گفت؛ مگر نمی بینی مهمان داریم، مگر نظر برادرت را نمی دانی؟، گفتم؛ ولی برای جبهه رفتن رضایت پدر را می خواھند نه برادر، کمی به فکر فرو رفت.
پس از دقایقی پدرم گفت به یک شرط رضایت می دھم و آن اینکه تا زمان رفتن، غیر از من و خودت کسی از این موضوع خبردار نشود، پدرم ھمراھم آمد و با مسئولی که می خواست ما را به منطقه ببرد تنهایی صحبت کرد و رضایت کتبی داد که بروم بعدھا فهمیدم که از چند و چون قضیه پرسیده و چون خیالش راحت شده، رضایت نامه را امضا کرده است که من پس از بیرون آمدن از اتاق، روي پاھایش افتاده و بوسیدم.
پس از اينكه پدرم رضایت نامه را امضا كرد، به خانه برگشته و یواشکی کوله پشتی خودم را با یک دست لباس و یک مفاتیح -که ھنوزم دارم و رنگ و رويش رفته- برداشتم، موقع ترک خانه یکی از خواھرانم را دیدم و ناخودآگاه بي آنكه پايبند قولي كه به پدرم داده بودم باشم، گفتم من می روم جبهه و او با شنیدن این حرف به سر و روی خود زد و شروع به غر زدن كرد كه الان چه موقع جبهه رفتن است مگر اوضاع را نمی بینی، جبهه رفتن مال مردھاست و برایت خطر دارد و معلوم نیست چه اتفاقی می افتد و از این حرف ھا که من به شوخي گفتم بادمجان بم آفت ندارد و خواھرم گفت خوب با این شعرھا بلدید کار خودتان را پیش ببريد.
بعدھا خواھرم به من گفت کاش به من ھم نمی گفتی چراكه اصلا چیزی از عروسی و مهمانی نفهمیدم و عروسی را برایم تلخ کردی.
برای رفتن به جبهه باید راه آھن می رفتیم تا با قطار راھی شویم، ھمه دوستانم براي بدرقه آمده بودند و چندنفر از دوستانم هم همچون خانم عبدالعلی زاده، پروین قدس و ... همراهم بودند، پس از سوار شدن به قطار و راھی شدن، دیدم پدرم ھم آمده و با فاصله چند متري از دوستانم ایستاده تا مرا راھی کند با دیدن این صحنه دلم گرفت و از تبریز تا مراغه گریه کردم.
پیش از آغاز عملیات بیت المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد ما را در ورزشگاه تختی اھواز مستقر کردند، امدادگران از ھمه نقاط ایران به آنجا آمده بودند، گویا می دانستند که عملیات طولانی خواھد بود و مجروحان زیادی خواھد داشت، تقسیم شدیم و در عرض یک ھفته سالن ھا را آماده كرده و تخت چیدیم.
همه در قرنطینه بودیم بطوری که کسی اجازه تماس با بیرون از محیط را نداشت، ناگهان شنیدم از بلندگوی ورزشگاه نام مرا اعلام کردند تا به مسئول دفتر آن مجموعه مراجعه کنم و من با حالت نگرانی و سراسیمه به آنجا رفتم تا ببینم چه خبر است. دوستانم در حیرت بودند دیدم مادرم از طریق بچه های مسجد غریبلر که به جبهه آمده بودند چند بسته نان بربری سفارشی فرستاده است، گفتند مادرت شدیدا نگران سلامتی شماست اگر توانستی به مادرتان خبر سلامتی خودتان را بدهید، من آن نان ها را بین بیش از 50 نفر تقسیم کردم.
پس از آن ما را به دانشکده کشاورزی بردند آنجا ھم به قدری عریض و طویل بود که انسان انتهای آن را قادر نبود تشخیص دھد ھمان جا را ھم مثل ورزشگاه تختی مهیا کردیم، عملیات که آغاز شد مجروحان را عین سیل روانه این دو محل کردند و ما مشغول امدادگری و پرستاری از مجروحان شدیم.
پدرم با وجود اينكه سواد زیادی نداشت و کارگر بود ولی فردی مذھبی و روشنفکر و ھمراه ما در فعالیت ھایمان بود به طوری که برای من که در جبهه برای تماس با خانه به پول تلفن نیاز داشتم- مقداری پول فرستاده و در نامه نوشته بود که ببخشید وسعم تا این حد است و این برای من خیلی ارزشمند بود.
با پایان یافتن زمان حضورمان در منطقه که حدود 45 روز طول کشید، فرماندهان برای تشکر و قدردانی آمدند و از ما سوال کردند چه خواسته ای دارید، ما همگی گفتیم دیدار امام.