چهارشنبه های رضوی

کرامات امام رضا (ع)

کرامت، کارهای خارق‌العاده‌ای است که فقط انسان‌های بزرگ و بندگان محبوب خدا چون امامان معصوم(علیهم‌السلام) قادر به انجام آن هستند. خداوند متعال به آنان توان، دانش و ویژگی‌هایی ارزانی داشته تا به این وسیله ایشان را بر دیگران برتری بخشد. یکی از این انسان‌های صاحب کرامت، سلطان سریر ارتضا، امام رضا (علیه‌السلام) است. در این مقاله قصد داریم گوشه‌ای از کرامات امام رضا(علیه‌‌السلام) که قبل از شهادت ایشان و بعد از آن در کتب مختلف شیعی و سنی نقل شده است، بیان کنیم.
کد خبر: ۹۶۶۲۰۰۱
|
۰۳ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۲:۴۷
 

پس‌از آنکه امام موسی کاظم (علیه‌السلام) از دنیا رفت، امام‌رضا(علیه‌السلام) به بازار رفت و یک سگ، یک برّه و یک خروس خرید و به خانه برد. زبیری که جاسوس هارون بود به او گزارش داد که علی‌بن‌موسی(علیه‌السلام) به بازار رفت و این چیزها را برای خود خرید.

هارون گفت: «خیالمان از جانب او راحت شد! او می‌خواهد مثل مردم معمولی زندگی خود را با این‌ها بچرخاند و برّه‌هایش را چاق کند.»

مدتی بعد زبیری در نامۀ دیگری برای هارون نوشت که علی‌بن‌موسی(علیه‌السلام) در خانه را باز کرده و مردم را به امامت خود دعوت می‌کند. هارون گفت: «چه مزخرفاتی! این خودش نوشته بود که علی‌بن‌موسی(علیه‌السلام) رفته برّه و سگ و خروس خریده و حالا می‌نویسد که او مردم را به امامت خود دعوت می‌کند!»

 

کرامات امام رضا (ع)

او نمی‌میرد

محمد‌ بن‌ داوود می‌گوید که من و برادرم نزد حضرت‌رضا(علیه‌السلام) بودیم که خبر آوردند، محمدبن‌جعفر(علیه‌السلام) در حال مرگ است. امام برخاست تا به عیادت او برود. ما نیز همراه ایشان رفتیم و دیدیم که چانۀ محمد را بسته‌اند و اسحاق‌ بن ‌جعفر(علیه‌السلام)، فرزندان او و جماعتی از اولاد ابی‌طالب آنجا هستند و گریه می‌کنند.

امام کنار بستر او نشست و نگاهی به او انداخت و لبخندی زد و حاضران مجلس از لبخند ایشان ناراحت شدند و شنیدم که یکی از آن‌ها گفت: «نگاه کنید او آمــده تـا بـه حال و روز عمویش بخندد، معلوم است که از مرگ عمویش خیلی خوشحال است!»

از آنجا که بیرون آمدیم، گفتیم: «این‌ها از خندۀ شما خیلی ناراحت شدند، آن‌ها هم حرف‌هایی زدند که ما ناراحت شدیم.»

حضرت فرمود: «من برای این لبخند زدم که دیدم اسحاق شدیداً گریه می‌کند؛ درحالی‌که اسحاق خواهد مرد و محمد همچنان زنده خواهد بود و روزی محمد برای اسحاق گریه خواهد کرد.» پس از چند روز محمد بهبود یافت و چند سال دیگر زندگی کرد و اسحاق پیش از او از دنیا رفت.

راهنمایی به عمو

محمد بن ‌جعفر(علیه‌السلام) در مکه قیام کرد و مردم را دعوت می‌کرد که امامت او را بپذیرند و مردم نـیـز بـه او «امیرالمؤمنین» می‌گفتند و با او به‌عنوان خلیفه بیعت کرده بودند. روزی حضرت رضا(علیه‌السلام) در مکه به دیدار او رفت و گفت: «عموجان، پدر و برادرت را تکذیب مکن و بدان که خلافت تو به نتیجه‌ای نمی‌رسد!» و سپس از خانۀ او بیرون آمد.

من تا مدینه همراه ایشان بودم. هنوز مدتی نگذشته بود که جلودی به حجاز حمله کرد و لشکر محمد شکست خورد و او از سر ناچاری امان خواست و لباسی سیاه پوشید و روی منبر رفت و خود را از خلافت خلع کرد و گفت: «خلافت متعلق به مأمون است و من هیچ ادعایی دراین‌باره ندارم» و سپس از مکه به‌سوی خراسان رفت و در گرگان درگذشت.

بیست روز دیگر!

محمد بن ‌اثرم که در زمان ابوالسرایا، رئیس شهربانی محمد بن‌ سلیمان علوی در مدینه بود، می‌گوید که خانوادۀ محمد بن ‌سلیمان و قبیلۀ قریش در شهر مدینه پیرامون او جمع شدند و با او بیعت کردند و از او خواستند که کسی را نزد امام‌رضا(علیه‌السلام) بفرستد و از ایشان بخواهد که ایشان نیز با محمد بن ‌سلیمان بیعت کند. آن‌ها می‌گفتند: «امام‌رضا(علیه‌السلام) طرف‌دار ماست و هدف ما و او یکی است.»

محمد بن ‌سلیمان به من گفت: «نزد ایشان برو و سلام ما را برسان و به ایشان بگو: ʼخاندان شما گرد هم آمده‌اند و دوست دارند که شما نیز با آنان همراهی کنی، اگر صلاح می‌دانی نزد ما بیا و بیعت کن.ʻ»

محمد بن ‌اثرم می‌گوید: «من به روستای حمراء رفتم و پیام محمد بن ‌سلیمان را به ایشان رساندم.»

فرمود: «سلام مرا به او برسان و بگو، بیست روز دیگر من خواهم آمد.»

من بازگشتم و پاسخ ایشان را به محمد ابلاغ کردم. روزها می‌گذشت و وقتی هجدهمین روز از دیدار من با امام‌رضا(علیه‌السلام) از راه رسید، «ورقاء» مأمور جلّودی به ما حمله کرد و ما شکست خوردیم و من به‌سوی «صورین» فرار کردم. درحال فرار بودم که دیدم کسی مرا صدا می‌زند، من برگشتم و دیدم که ابوالحسن(علیه‌السلام) است. ایشان وقتی مرا دید، فرمود: «ای اثرم! بیست روز گذشت یا نه؟»

 

منبع: بلاگ نسیم رضوان

ارسال نظرات
آخرین اخبار