پساز آنکه امام موسی کاظم (علیهالسلام) از دنیا رفت، امامرضا(علیهالسلام) به بازار رفت و یک سگ، یک برّه و یک خروس خرید و به خانه برد. زبیری که جاسوس هارون بود به او گزارش داد که علیبنموسی(علیهالسلام) به بازار رفت و این چیزها را برای خود خرید.
هارون گفت: «خیالمان از جانب او راحت شد! او میخواهد مثل مردم معمولی زندگی خود را با اینها بچرخاند و برّههایش را چاق کند.»
مدتی بعد زبیری در نامۀ دیگری برای هارون نوشت که علیبنموسی(علیهالسلام) در خانه را باز کرده و مردم را به امامت خود دعوت میکند. هارون گفت: «چه مزخرفاتی! این خودش نوشته بود که علیبنموسی(علیهالسلام) رفته برّه و سگ و خروس خریده و حالا مینویسد که او مردم را به امامت خود دعوت میکند!»
او نمیمیرد
محمد بن داوود میگوید که من و برادرم نزد حضرترضا(علیهالسلام) بودیم که خبر آوردند، محمدبنجعفر(علیهالسلام) در حال مرگ است. امام برخاست تا به عیادت او برود. ما نیز همراه ایشان رفتیم و دیدیم که چانۀ محمد را بستهاند و اسحاق بن جعفر(علیهالسلام)، فرزندان او و جماعتی از اولاد ابیطالب آنجا هستند و گریه میکنند.
امام کنار بستر او نشست و نگاهی به او انداخت و لبخندی زد و حاضران مجلس از لبخند ایشان ناراحت شدند و شنیدم که یکی از آنها گفت: «نگاه کنید او آمــده تـا بـه حال و روز عمویش بخندد، معلوم است که از مرگ عمویش خیلی خوشحال است!»
از آنجا که بیرون آمدیم، گفتیم: «اینها از خندۀ شما خیلی ناراحت شدند، آنها هم حرفهایی زدند که ما ناراحت شدیم.»
حضرت فرمود: «من برای این لبخند زدم که دیدم اسحاق شدیداً گریه میکند؛ درحالیکه اسحاق خواهد مرد و محمد همچنان زنده خواهد بود و روزی محمد برای اسحاق گریه خواهد کرد.» پس از چند روز محمد بهبود یافت و چند سال دیگر زندگی کرد و اسحاق پیش از او از دنیا رفت.
راهنمایی به عمو
محمد بن جعفر(علیهالسلام) در مکه قیام کرد و مردم را دعوت میکرد که امامت او را بپذیرند و مردم نـیـز بـه او «امیرالمؤمنین» میگفتند و با او بهعنوان خلیفه بیعت کرده بودند. روزی حضرت رضا(علیهالسلام) در مکه به دیدار او رفت و گفت: «عموجان، پدر و برادرت را تکذیب مکن و بدان که خلافت تو به نتیجهای نمیرسد!» و سپس از خانۀ او بیرون آمد.
من تا مدینه همراه ایشان بودم. هنوز مدتی نگذشته بود که جلودی به حجاز حمله کرد و لشکر محمد شکست خورد و او از سر ناچاری امان خواست و لباسی سیاه پوشید و روی منبر رفت و خود را از خلافت خلع کرد و گفت: «خلافت متعلق به مأمون است و من هیچ ادعایی دراینباره ندارم» و سپس از مکه بهسوی خراسان رفت و در گرگان درگذشت.
بیست روز دیگر!
محمد بن اثرم که در زمان ابوالسرایا، رئیس شهربانی محمد بن سلیمان علوی در مدینه بود، میگوید که خانوادۀ محمد بن سلیمان و قبیلۀ قریش در شهر مدینه پیرامون او جمع شدند و با او بیعت کردند و از او خواستند که کسی را نزد امامرضا(علیهالسلام) بفرستد و از ایشان بخواهد که ایشان نیز با محمد بن سلیمان بیعت کند. آنها میگفتند: «امامرضا(علیهالسلام) طرفدار ماست و هدف ما و او یکی است.»
محمد بن سلیمان به من گفت: «نزد ایشان برو و سلام ما را برسان و به ایشان بگو: ʼخاندان شما گرد هم آمدهاند و دوست دارند که شما نیز با آنان همراهی کنی، اگر صلاح میدانی نزد ما بیا و بیعت کن.ʻ»
محمد بن اثرم میگوید: «من به روستای حمراء رفتم و پیام محمد بن سلیمان را به ایشان رساندم.»
فرمود: «سلام مرا به او برسان و بگو، بیست روز دیگر من خواهم آمد.»
من بازگشتم و پاسخ ایشان را به محمد ابلاغ کردم. روزها میگذشت و وقتی هجدهمین روز از دیدار من با امامرضا(علیهالسلام) از راه رسید، «ورقاء» مأمور جلّودی به ما حمله کرد و ما شکست خوردیم و من بهسوی «صورین» فرار کردم. درحال فرار بودم که دیدم کسی مرا صدا میزند، من برگشتم و دیدم که ابوالحسن(علیهالسلام) است. ایشان وقتی مرا دید، فرمود: «ای اثرم! بیست روز گذشت یا نه؟»
منبع: بلاگ نسیم رضوان