به گزارش خبرگزاری بسیج از مازندران، علی ابراهیمی گتابی-تک و توک روی صندلیها نشسته اند. صندلیها را با فاصله طوری چیده اند که انگار این فاصله از اول هم اجباری بوده است نه اختیاری. برای نوبتم مجبورم روی یکی از صندلیها بنشینم. بعضیها دوتا ماسک و برخی نیز با یک ماسک روی صورتشان را پوشانده اند. با دو تاماسکی که صورتم را پشتش پنهان کرده ام، نفسم کندتر میشود، اما قطرات عرق شره میکند روی پیشانی و گونه هایم. با چشمانم رد قطرات عرقی که از روی پیشانی ام میغلتد، را دنبال می کنم.ماسک دربرابر قطرات بی دفاع است و خیسی آن را روی صورتم حس میکنم.
هوا گرم است و شرجی . این برای من گرمایی عذابی است الیم. تا نوبتم بشود شروع میکنم پیامهای موبایلم را چک کردن. درمیان حجم انبوه پیامهایی که برایم آمده است پیام آخر، نفسم را در سینه حبس میکند؛ «برادر سلام، خوبی؟ چند تا خونواده به کپسول اکسیژن نیاز دارن. اگر دورو برت کسی هست و میخواد تو دهه آخر محرم و اول ماه صفر نذری بده، سفارش کن برای خرید یا اجاره کپسول اکسیژن هزینه کنه. با چند مشت ۱۰۰ هزارتومنی میشه برای دوسه تا خونواده کپسول تهیه کرد. منتظر خبرت هستم، اجرت با سیدالشهدا».
از پشت بلندگو شماره ام خوانده میشود. گوشی را در حالت بی صدا میگذارم و خود را به میز تزریق واکسن میرسانم. اسم و آدرس و شماره کارت ملی ام را از روی سامانه بررسی میکنند. آماده تزریق واکسن میشوم. تا پرستار بگوید آستین دستت را بالا بزن، چند بار نفس عمیق میکشم. قطرات عرق این بار از رو شقیقه هایم رد میشود و به زیر چانه ام میرسد. از خیسی عرق زیر گلویم،چندشم می شود .
دستم را مشت میکنم تا پرستار واکسن را بزند. به دست مشت کرده ام، نگاه میکنم و تودلم میگویم با چند مشت میتوان برای آنها که جان شان به یک کپسول آهنی گره خورده، نفس تهیه کرد. آنقدر غرق ضرب و تقسیم و قیمت کپسولهای اکسیژن هستم که یادم میرود تزریق واکسنم تمام شده و پرستار منتظر است، از روی صندلی بلند شوم تا نوبت کسی دیگری بشود.
دستانم را با مایع ضدعفونی که روی میز است، خیس می کنم. بوی تند الکل از پشت دوتا ماسک هم به مشام میرسد. دستانم که خشک شد از توی جیب پیراهنم دوتا برگ دستمال کاغذی را در میاورم تا از شر خیسی زیر گلویم خلاص شوم. در محوطه بزرگ مرکز واکسیناسیون کرونا آدمهای مختلفی در رفت و آمد هستند، به چهره شان که خوب نگاه میکنم، کابوس کرونا را میبینیم که یک لحظه راحت شان نمیگذارد. کابوسی که تقریبا دو سال است به نان و جان مردم رحم نکرده است.
در این قریب به ۵۲۱ روز مردم یک روز نتوانستند نفس راحت بکشند. سایه سنگین مرگ، برسر خانوادهها آور شده و دیگر نفس کشیدن بدون دغدغه برایشان یک آرزو شده است. برخی از مردم لباس مشکی به تن دارند و برخی نیز با چهره ای مغموم در صف نوبت تزریق واکسن ایستادند.
کرونا ما را شبیه زندانیهای بی ملاقاتی کرده بود. داریم به این وضع عادت میکنیم که نه کسی را از نزدیک ببینیم و یک دل سیر با او حرف بزنیم و دست بدهیم و نه به خانه هم برویم و روی یک سفره بنشینیم. حالا که سفرهها بخاطر کرونا کوچکتر از قبل شده است، دیگر با وجود کرونا ،مهمانی رفتن و دید و بازدید هم شده یک آرزوی دست نیافتنی.
تقریبا پنج دقیقه توی راه بودم تا به ماشین برسم. ظل آفتاب دست از سرم برنمیداشت، مجبورم میکرد از دست تیرهای تیز و داغ آفتاب که روی سرو گردنم کمانه کرده،سر به زیر باشم. پیراهنم از عرق خیس شده بود. در ماشین را که باز کردم و روی صندلی نشستم، فوری ماسکها را از روی صورتم برداشتم. مثل تشنهای که به آب رسیده باشد، مثل گرما زدهای که به خنکای نسیم دریا پناه آورده باشد مثل زندانی که حکم رهایی گرفته باشد اکسیژن توی هوا را با ولع توی حلقم میریختم و مرتبا نفس عمیق میکشیدم تا از این کندی نفس خلاص شوم. فکرم درگیرپرستاران و کادر درمانی شد که مرتبا باید با ماسک و لباس شبیه فضانوردی در بخشهای بیمارستان باشند. دلم میسوخت و کاری از دستم برنمی آمد جز اینکه برای سلامتی شان دعا کنم.
قبل از آنکه ماشین را روشن کنم گوشی را از توی جیبم درآوردم و دوباره آن پیام آخری را خواندم. به فرستنده پیام زنگ زدم. بعد از ۱۰ دقیقه حرف زدن و پرس و جو از خانوادههایی که نیاز به کپسول اکسیژن داشتند، راهی محل کار شدم.
آن دیگهای بزرگ نذری که از شب تا صبح روی کپههای آتش، پشت سرهم دریف میشد و جمع بزرگی از عزادارهای سیدالشهدا (ع) را برسر سفره ارباب متنعم میکرد، جایش را باید به کپسولهای آهنی ریرز و درشتی میداد تا نگذارد نفس به شماره افتاده بیماران قطع شود، یا بهتر بگویم نفس گریه کنان ارباب بی کفن را. حال بین این دو سوال که آیا کرونا شکل نذری دادن را تغییر داده یا اینکه آخر الزمان است و نذری دادن از سبک سنتی و مرسوم به شیوههای دیگری تغییر کرده، گیر کرده بودم. اما هرچه بود، دیگر مثل سابق و به روش سنتی نمیشد نذری داد.
مجبور میشوم چند جا بایستم و به سه چهار نفراز دوستان و آشنایانی که قصد دارند آخر ماه نذری بدهند،زنگ بزنم و از آنها بخواهم، هزینه نذری را برای خرید کپسولهای اکسیژن بدهند. مجاب کردنشان آسان است با اینکه ته دل شان نذری دادن را ولو شده تهیه چند بسته نذری را هم در کنار کمک به بیماران نیازمند می بینند اما حرف از وضع خانوادههایی که با این بیماری دست و پنجه نرم میکنند میشود، بدون منت شماره حساب میخواهند.
نمیدانم باید همدل شدن مردم را به پای کرونا بگذارم یا همدلی در شرایط سخت خودش را بیشتر نشان میدهد !اما هرچه هست، به کرونا ثابت شده، هرچه بخواهد آدم ها را از هم جدا کند،و بین آنها فاصله بیندازد، زورش به دل ها نمی رسد و بهم نزدیکتر از همیشه می شوند.
تا پایم به اتاق کارم برسد، آخری نفری که میخواست هزینه نذری اش را برای تهیه کپسول اکسیژن بدهد، زنگ میزند. با هزار عذرخواهی و ببخشید از کمی پولی که میخواهد برای تهیه کپسول اکسیژن بدهد، دلم را از این مهربانی صاف و ساده میسوزاند و بغض می کنم. به صرافت میافتم که بگویم همین که نیت کرده اید کافی است، اما وقتی میگوید «دلم میخواد دراین ثواب حتی شده به اندازه یک نفس شریک باشم»؛بغض مانده توی گلویم را قورت میدهم و میگویم، «ان شاءالله، اجرتون با سیدالشهداء».
پولهای نذری که به حساب واریز شده است را جمع می کنم. تقریبا به اندازه تهیه پنج کپسول اکسیژن است. به فرستنده پیام زنگ میزنم که برای تهیه کپسول خودش را فوری برساند تا هر چه سریعتر آنها را به دست خانوادههایی که نیازمند هستند، برسانیم.
اینجا دیگر حرف از تهیه نان نیست که اگر یک روز دیر بشود، جان کسی به خطر نمی افتد. اینجا، حرف از جان هایی است که نباید بگذاریم حتی یک ثانیه هم از نفس بیفتد. با تهیه پنج کپسول اکسیژن ریز و درشتی که خانوادههای بیمار درخواست داده بودند، راهی میشویم.
هم در دلم خوشحالم که توانستم نفسی به نفسهای بیماران کرونایی اضافه کنم و هم در دلم اشوب است که نکند اینها آخرین بیماران نیازمند نباشند و بیماران دیگری باشند که نیاز به کپسول اکسیژن دارند و ما از آن بی خبریم.
ماسک را به زیر چانه ام میکشم وقوطی کوچک اب معدنی که کنار در ماشین گذاشته ام را برمیدارم، سلامی به ارباب تشنه لب میدهم و یک قلوپ آب سر می کشم. آب گرم است و بیشتر تشنه ام می کند .
خیابانها را یکی پس از دیگری رد میکنیم و میرویم توی کوچه پس کوچه ها. کتیبههای محرم با بنرهای ترحیمی که دیوارهای کوچه را قرق کرده است، یکی شده اند. از چندکوچه رد میشویم .دیدن تصاویر پیر و جوانهایی که بخاطر کرونا تنها یک بنرترحیم از آنها به جا مانده است، دل و دماغی برای آدم باقی نمیگذارد.میروم توی لاکم و شروع می کنم به شخم زدن افکارم؛ امان از فراموشی! امان از اینکه یادمان رفته فاصله مرگ با آدم یک نفس است و چه بهتر که باهم همنفس شویم تا مرگ برایمان عادی و معمولی نشود.عمر کوتاه است و باید فرصت های زندگی را غنمیت شمرد. نباید از ترس ، به مرگ عادت نکنیم، بلکه به فرموده مولای متقیان «دعوت مرگ را به جان خود بنوشانید ، پيش از آنكه فرا خوانده شويد.»
بعد از تقریبا نیم ساعت کوچه گردی،به اولین خانه میرسیم. با دیدن در آهنی زنگ زدهای که سالهاست رنگی به خودش ندیده، از ماشین پیاده می شویم. بغل دستی ام زنگ در خانه را میزند.یکی از کپسولها را از صندوق عقب ماشین در میاورم و به سمت خانه میروم.
زن میانسالی پشت در است. با دیدن کپسول اکسیژن، شروع می کند به تند تند تشکرکردن،همان طور که اشک شوق امانش نمی دهد، می گوید:« خیر از جونی تون ببینین، الهی که سلامت باشین، شما رو خدا رسونده...» میدانم حمل کپسول براش سخت است .کپسول را تا ایوان خانه میبرم و میگذارم روی موکت رنگ و رفته ای که از کهنگی تاروپودش بهم ریخته است. از او میپرسم ایا کسی هست که کپسول را برای بیمار وصل کند؟با دست به دخترش که پشت پنجره ایستاده، اشاره می کند.
خاطرمان ازین خانواده جمع میشود و میرویم سراغ چهار خانواده دیگر. به آخرین خانواده که میرسیم، دخترکی در را باز میکند. مثل اینکه ساعتها منتظر بوده تا کسی در این خانه را بزند. به دستم نگاه میکند، کپسول اکسیژن را که می بیند توی حیاط میدود و بلند داد میزند، «مامان کپسول آوردن».
از خوشحالی دخترک، قند توی دلم آب شد. انگار آرزوی کوچکش برآورده شده باشد. از مادر دخترک میپرسم چه کسی در خانه بستری است و او هم در جوابم میگوید ؛«پدر بچه ها، چند روزی می شه تو خانه بستریه و نیاز به کپسول اکسیژن داره. ماهم وسع مان نمیرسه کپسول تهیه کنیم».کپسول اکسیژن را توی اتاق بردم و نگاه کردم به مردی که مثل تکه چوب خشکیده روی زمین افتاده است ، بی حرکت،از کم نفسی جانش به سختی بالا میآمد.
فوری دست بکار شدم و کپسول اکسیژن را به او وصل کردم. دخترک چادر مادرش را توی دستش گرفته، تکان میدهد و با التماس می گوید: «مامان؛ بابا حالا میتونه نفس بکشه؟» پدر، تکیه گاه اهل خانه است،پناه سه بچه قدو نیم قدی که روی پاشنه در ایستاده بودند و با فاصله به حبابهای که در مخزن آب تشکیل شده، نگاه میکردند. رو به دخترک میکنم و میگویم: «ببین خانم کوچولو، بابات داره نفس میکشه...»
انتهای پیام/