به گزارش خبرگزاری بسیج از رشت؛ روایت عشق| فاطمه احمدی: «این حسین (ع) است، سر سلسله عشاق، که عَلَم جنگ برداشته تا خون خویش را همچون کهشانی از نور بر سماء بپاشد و راه قبله را با قبله جویان بنمایاند، آنجا که در سیطره حرامیان خونریز است عشاق را جز این چاره نیست» آری، برای حسینی شدن چارهای نیست جز فدای دل و جان در راه حق. من از تو خودت را شناختم، آقای خوبیها، من از تو به سویت گریختم، بابای مهربانِ این فرزند رو سیاه.
منی که تا نام کربلایت در تمام مجالست زمزمه میشد را میشنیدم یا عطر از کربلا آمدههایت به مشامم میخورد اشک حسرت میریختم، من روسیاه کجای دنیای دیوانه خودم و کجای دنیای مهر توام که هنوز نفس میکشم در ماه حرام و زیبایت؟ جای من کجای این ماه است که هنوز میتوانم ببینمش ولی لایق شناختنش نیستم؟
آقای مهربان من، تو عشق را بهتر از همه ما میشناسی، عاشقی را آنچنان تفهیمم کن که فریاد بزنم:
«بأبی انت و امی یا ابا عبدالله»
پرده اول/انتظارِ محرم
اوایل مرداد ماه بود که بالاخره این ویروس لعنتی دامن من و خانوادهام را گرفت، بیماری سخت و روزهای تلخی بود دیدن عزیزانم که نفسهایشان به شماره افتاده، چند روز به محرم مانده و زمینگیر شده بودیم اما الحمدالله امسال هم چشممان محرم حسینی را دید، در دهه اول محرم توانایی حضور در مراسمات روضه سید الشهدا را نداشتیم اما به یمن فضای مجازی توانستیم مراسمات را در شبکههای اجتماعی دنبال کنیم.
تا بیماری از تنمان خارج شود دیگر اواخر دهه دوم رسیده بود، طبق معمول ده شب دوم هیئت ثارالله رشت با نوای حاج ابوذر بیوکافی و سایر مداحان بنام کشوری در محوطهای بزرگ و زیبا در منظریه رشت مراسماتی را تدارک دیدند و تا بیماری به طور کامل از تنمان خارج شود فقط قسمت شد در دهه دوم محرم یکی دو شب توفیق شرکت در روضههای اباعبدالله داشته باشیم اما آن هم برای دل ما کافی بود.
پرده دوم/وداع با ماه حسین
کم کم محرم به انها میرسید و قلوب سوختگان عاشق سیدالشهدا باید با این ماه خونین وداع میکرد و به ماه صفر نزدیک میشدیم، روزهای قرنطینهام نیز به انتها رسیده بود و مهیای زندگی روزمره میشدم، این بار صدای روضهها و هیئات یکی در میان در شهر به گوش میرسید، طبق عادت خیابانهای شهر را سیر میکردم تا حال و هوای محرم را در هیاهوی روزهای پایانی این ماه اهل بیت حسین (ع) تماشا کنم، سیاهپوش شدن شهر صدای فغان اهل حرم حسینی را تداعی میکرد اما دیگر خیابانها همچون گذشته مملو از دستههای پیاده عزاداری با حضور پرشور جوانان زنجیر زن و طبل و سنج و مردان تنومندی که علم عزای حسین را بر دوش میکشیدند نبود، شهر غمگین بود و پژمرده اما عزادار حسین(ع).
پرده سوم/دم دمای اربعین
خاطرم هست همیشه مادرم میگفت؛ ماه صفر سنگین است و در ابتدای ماه همواره صدقهای میگذاشتیم و همچنان سیاه پوش عزای حسینی بودیم، کم کم به اواخر ماه صفر نزدیک میشدیم و از گوشه و کنار صحبتهایی درباره مراسم اربعین میشنیدم، سال گذشته به دلیل شرایط ویژه کرونایی از ایران هیچ زائری قدم در مسیر بهشتی نجف به کربلا نگذاشته بود، مواکب گیلان سال گذشته تمام ظرفیت و انرژی خود را برای طرح مواساتی که نائب امام زمان دستورش را داده بودند صرف کردند، از توزیع بستههای معیشتی گرفته تا ضدعفونی اماکن عمومی، از کمک به کادر درمان و تغسیل و تدفین اموات کرونایی گرفته تا برپایی موکبهایی در سراسر استان برای کمک به نیازمندان، اما خبری از کربلایی شدن در اربعین 1442 نبود و عمود به عمود خالی از زائران ایرانی ... اما این بار سنگر راهپیمایی شیعیان ایرانی خیابانهای ایران و مقصد بیمارستانهای شهر بود!
پرده چهارم/ راه و رسم خادمی
بگذار از خادمی بگویم، از آرزوی همیشگی دوستداران حسین. آقا جانم؟ کسی که جدید میآید دم در اسمش را مینویسند، غلامهای همیشگی و قدیمی را فقط تیک میزنند، در فهرست خدامت اسم ما را تیک زدهای؟!
گفتم برای آنکه رسم خادمی را بلد باشم باید خدام حقیقی حسین را بشناسم و از این بین چه کسی مخلصتر و بیریاتر از جَون خادم سیاه ارباب! و چه کسی به من از جون نزدیکتر به حسین، روسیاهتر از تمامی خدام! شاید روسیاهی من هم مانند خون سیاه حضرت جَون با خون پاک سیدالشهدا عجین شد و مانند حُر ریاحی روسپید در آغوش یار آرمیدم.
فرازی در زیارت ناحیه مقدسه است که میفرماید: «السلام علی من افتخر به جبرئیل» خادمی افتخاری است برای تمام نوکران حسین، زیارت میگوید «برای کسی نوکرید که جبرئیل به او افتخار میکند» و چه افتخاری است که نوکر افتخار انیس یزدان باشی، پس راز خادمی این است؟ همین است که پیر و جوان، زن و مرد برای خادم حسین شدن روزشماری و ثانیه شماری میکنند؟ همین است که هر ساله در همایش جهانی اربعین حسینی شیعیان بیقرار را با قلبی آخته به عشق حسین و پایی برهنه از بیقراریاش راهی سرزمین نینوا میکند؟
پرده پنجم/ خادمِ تحمیلی
ببین آقای من، من نه کربلا آمدهام که برایت بخوانم: بیچارهتر اون که دید کربلاتو! و نه حس و حال جنگ را درک کردهام تا بدانم در دایره یاران شما بودن چه حس و حالی دارد، تمام درک من از عاشورا چند صفحه مقتل است و روضههای شبهای محرم، میدانم در قد و قواره یاران نیستم، مگر کربلا چند حبیب ابن مظاهر حافظ قرآن میخواست؟ مگر حسین چند زهیر از جان گذشته و سپر بلا میخواست؟ مگر ظهر عاشورا چند نفر مانند حُر لایق بازگشت بودند؟ اما خدمتگزاری که اینقدر لیاقت نمیخواهد جانم، من میخواهم خادم شما باشم، میخواهم گوشهای از نگاه به حضرت جَون را بر من بیسر و پا کنی.
جَون، فتح باب بزرگ عاشورایی شدن است، به این امید میتوان انرژی گرفت تا در زمره خادمان حسینی جاگیر شد، شاید اینگونه بتوان تفسیر کرد که بیهمه چیز هم میتوان حسینی شد فارغ از رنگ و اعتبار و وجهه ... شاید تو ... شاید من ...
«از بردگی مقام بلالی گرفتهاند
در مکتبی که ارزش انسان به رنگ نیست»
پرده ششم/ جا ماندهی رَشتی
تا جایی که به خاطر دارم، زوار حسینی هر ساله حلالیت میطلبیدند و چه در قالب موکب اربعین و چه در قواره زوار حسینی قدم در مسیر میگذاشتند و کربلایی میشدند، و من همیشه جاماندهای بودم که التماس دعا میگرفت! و در حسرت و فراق کربلا زیارت نامه میخواند:
« من ایرانم و تو عراقی
چه فراغی، چه فراغی ... »
گرچه من رسم نوکری را به بهای مسافت فروختم و در خود غرق شدم اما ارباب که رسم بندهپروری میداند و نگاه میکند و سلاممان را از دور میپذیرد، همیشه و در همه حال، پس از دور سلامش میدادم:
«به تو از دور سلام
به سلیمان جهان، از طرف مور سلام ...»
می گویند: از دل برود هر آن که از دیده برفت! دو سال شد! دو سال که نمیبینمت، دو سال که شاید در طی این بیست و اندی سالی که از خدا عمر گرفتم و پای پیاده به سویت نتاختم را میتوانستم در طی این دو سال جبران کنم اما انگار کن که تو گفتی: «حالا که خودت نیامدی ببین رسم دنیا هم نمی گذارد که بیایی» انگار دنیا روی سرمان خراب شد! اصلا دیگر همگی این بار جا ماندیم، اربعین سال قبل دلتنگترین بودیم تا اینکه امسال به هر طریقی که شد راه زیارت را برایمان گشودی اما باز هم جا ماندیم ...این بار نه من، که همه، از زوار و کربلاییها و غلامهای همیشگی گرفته، تا موکبداران و زیارت نرفتههایی که تازه داشتند به آرزویشان میرسیدند.
پرده هفتم/زیارت شهدا به نیابت از سیدالشهدا
من میدانستم که تو مهربانتر و آقاتر از آنی که حتی فکرش به ذهن احدی خطور کند، اوضاع داشت قمر در عقرب میشد، مرزها بسته بود و راه بهشت شما فقط و فقط از آسمان مهیا شد و مایی که زمینگیر دنیا بودیم را در خاک رشت زندانی کردند، داشتیم رضا میدادیم به این سِجن زمینی که خودت واسطه شدی برای پذیرش این خادمِ روسیاه!
آری امسال به نیابت از شما فرزندانتان راهمان دادند به بارگاه ملکوتیشان! عازم گلزار معظم شهدا شدیم، اینجا گرچه با کربلا زمین تا آسمان فرق دارد اما عطر و بوی شلمچه میدهد، عطر و بوی روایتهای آوینی و مناجاتهای شبانه چمران با دلدار حقیقی، اینجا میتوانستم خادم باشم، ما اضافیهای جامانده را با وساطت فرزندان رشیدت اینجا جا دادی و حس و حال خادمی در کربلا را برایمان در همین شبه بهشت رشت تداعی کردی؛ «من به قربان تو و خان بی منت تو»
سفره خادمی را در گلزار شهدای رشت گسترانیدیم، خواستیم توی نقشمان برویم و انگار در کربلا از زوار پذیرایی میکنیم، موکب را برپا کردیم، از چای و قهوه عراقی گرفته تا نذریهای بین راهی، از روضههای باز گرفته تا چهارپایه خوانی تا سلام و خدمت به زوار و اسپند دود کردن بالای سر زائرین تنهای جامانده؛ همه را سعی کردیم کربلایی کنیم، کفش زوار را هم واکس میزدیم تا روح خدمت به سیدالشهدا را عمیقا حس کنیم.
اینجا گلزار معظم شهدای معزز رشت، زیارتگاه سیدی است که همگی شهدا بر بالینش شهادتین گفتند و آسمانی شدند، گرچه دوری از حسین ممکن نبود اما خود او اینجا را کربلایی کرد؛ ما اربعینیهای جامانده در رشت که سیر آفاقی جنت الحسین را نمیتوانستیم از سماء طی کنیم، مسافت عرضی قبور شهدایمان را طی میکنیم و از هر مزار تا مزار دیگر برای خودمان عمود فرض میکنیم و به امید کربلایی شدن و برپایی موکب خدمت در اربعین ۱۴۴۴ با چشمانی اشکبار میخوانیم:
«اگه راهم ندی دوستت دارم
خوبی که من با این بدی دوستت دارم»
امام رئوف و زیبای من،کاش چشمهایم را ببندم و در چشم بر هم زدنی صدایم کنی: بیا کربلا و پاک شو، همانجا دنیایم چنان بایستد که هر قدم در این شهر سیاه را کربلا ببینم، اما میدانم ظرفیت وجود بیوجود خودم را، میدانم همین که بر زمین این سرزمین پا بگذارم همان آدمی میشوم که پیش از این بودم.
من کجا و حرم شش گوشه نابت کجا...تو مرا از تمام اندوهی که گرفتارش بودم رهانیدی و اشکهایم را با دستهای مبارکت پاک کردی و به والله که من با تمام دل و جان نوازشت را بر گونههای کرخم درک کردم، من زهیر را دیدم و حبیب را و علی خودت را من بیلیاقتی حُر نبودنم را دیدم ولی همچنان امید به تو دارم، این امید هنوز زنده است که افتخار خادمیات را در صحن و سرای شهدای نظر کردهات ارزانیام داشتی.
من هنوز منتظرم سراغم را بگیری؛ مگر نفس کشیدن در همین ماه این نیست که هنوز میخواهی نوکرت باشم؟ تو مرا خواندی، باز هم میخوانی مگر نه؟ تو مرا خواستی و میخواهی مگر نه؟ تو دوستم داری وقتی مرا دعوتم کردی؛ باز هم صدایم کن، این رسم دوستی نیست که میان گناه رهایم کنی، تو رفاقتت را ثابت کردهای پس باز هم بیا، بیا و دست این جامانده را بگیر و خادم جنت الارض کربلایم کن در محرم ۱۴۴۴ ...
السلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره
انتهای پیام/