روایت یک آزاده در بند اسارت و توفیق زیارت کربلا

گلوله باران منطقه ادامه داشت، به دشواري از روي پل رد شدیم،صدای «برادر! برادر! كمكم كنيد» مرا به سوی خود کشید، مسیر صدا را پیش گرفتم، نزدیک‌تر که شدم رزمنده‌ای را دیدم که پايش قطع شده بود، ناله‌اش سوزناك بود، فرماندهان دستور داده بودند كه هيچ‌كس حق بازگشت به عقب ندارد.
کد خبر: ۹۴۵۱۶۶۸
|
۲۶ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۱:۱۰

روایت یک آزاده در بند اسارت و توفیق زیارت کربلا

به گزارش خبرگزاری بسیج از اردبیل ، به نقل از سبلان ما ، کریم نوروزی در اولین روز از فروردین ماه سال 1345 در روستاي نيارق به دنیا آمد و در زمستان سال 1361 در حالي‌كه 16 سال بيشتر نداشت داوطلبانه قصد رفتن به جبهه کرد. 

وی دوره‌ی آموزش نظامي را در پادگان شهید پيرزاده اردبيل ‌گذراند و به سپاه تبريز رفت  تا از آن‌جا به پادگان "الله‌اكبر" اسلام آباد غرب اعزام شود

کریم بعد از مدّتي همراه با سایر رزمندگان براي شركت در عمليّات والفجر مقدماتي، شبانه از اسلام آباد به منطقه منتقل شد

این رزمنده  و آزاده دوران دفاع مقدس در مدت حضور خود در دفاع مقدس در مناطق عملیاتی دشت آزادگان، شرق سوسنگرد، شرق بصره (هويزه)، جنوب و غرب كشور حضور یافت و از خاک کشور دفاع کرد.

در نهایت کریم در پنجمين روز از اسفند 1362 در عمليّات خيبر و در شرق بصره مجروح شد و به اسارت دشمن درآمد و بعد از تحمّل 77 ماه اسارت، در 27 مرداد 1369 به کشور بازگشت.

 خبرنگار سبلان ما  در آستانه 26 مرداد سالروز ورود آزادگان گرانقدر به میهن اسلامی پای صحت های کریم نوروزی یکی از رزمندگان خیبری دارالارشاد و آزاده سرافراز کشورمان نشست تا با مرور خاطرات دوران اسارت، ضمن انتقال پیام های عاشورایی آزادگان میهن اسلامی مان به نسل جدید روایتگر ایثار رزمندگان اسلام در آن دوران سخت اسارت باشد.

کریم از همان ابتدای سخن به بیان خاطرات خود از عملیات خیبر و نحوه اسارتش پرداخت و گفت:در چهارمین روز از اسفند 1362، برای شرکت در مرحله‌ دوم عمليّات خیبر آماده شده بودیم. هلي‌كوپتر آمد و سوار شدیم و از جا برخاست. ما را از بالاي رود دجله به پشت خاكريزها منتقل کرد. 

محمّد‌باقر، فرمانده‌مان گفت: «برادرا! مواظب باشيد، سرتان را زياد بالا نبريد، احتمال تيراندازي وجود دارد». دقایقی نگذشته بود که در پانصد متری‌مان، متوجّه حضور سرباز عراقي شدیم. فرمانده گفت: «شما بمانید من او را پیدا کرده اینجا می آورم». صدای درگيری آمد و گرد و خاك برخاست. غلام عسگر، سوار موتورسیکلت شد و برای کمک به فرمانده رفت. دقایقی گذشت. هر دو با موتور برگشتند. صورت مشهدی عباد، مثل گچ سفید شده بود و از پایش خون می‌آمد. سرباز عراقی چنان انگشتش را گاز گرفته بود که دندانش تا استخوان پیش رفته بود. دور فرمانده جمع شده بودیم و پانسمان کردن زخمش را نگاه می‌کردیم. 

گلوله باران منطقه ادامه داشت. به دشواري از روي پل رد شدیم. صدای «برادر! برادر! كمكم كنيد» مرا به سوی خود کشید، مسیر صدا را پیش گرفتم، نزدیک‌تر که شدم رزمنده‌ای را دیدم که پايش قطع شده بود. ناله‌اش سوزناك بود. فرماندهان دستور داده بودند كه هيچ‌كس حق بازگشت به عقب و كمك به كسي را ندارد چون كمك به یک نفر برابر با شكست عمليّات بود.

با تدبير فرماندهان، دو گردان از ميان دو خاكريز پر از آتش عبور کردند. عراقي‌ها که متوجّه حضورمان شده بودند با تانك محاصره‌مان کردند، روي زمين دراز كشیدیم، تانك‌ها به طرف‌مان نشانه رفتند. فرمانده دستور آرايش آرپي‌جي‌زن‌ها را داد. يكي از تانك‌ها با آرپی‌جی طوری منهدم گردید که از آتش آن همه جا روشن شد. تانك‌های ديگر عقب‌نشيني كردند. تا دم‌دمای صبح پیش رفتیم. چراغ‌هاي روشن شهر القرنه عراق را مي‌شد دید. به يك پاركینگ رسیدیم. ماشين‌هاي نو و مدل بالای آمريكايي و شوروي آن‌جا پارك بودند. فرمانده دستور تیراندازی به سمت ماشين‌ها و از کار انداختن آن‌ها را داد. چند ماشين را از کار انداختیم. مهمّات‌مان داشت تمام می‌شد، دست از كار کشیدیم و به طرف شرق بصره حركت کردیم. 

اثری از عراقی‌ها نبود، خود را به سنگر خالی رساندیم و پناه گرفتیم. تا صبح در آن‌جا ماندیم. هوا روشن شد. عراقی‌ها مثل مور و ملخ با همراهی تانك‌ها به سمت ما می‌آمدند. منطقه را از زمين و آسمان به توپ و رگبار بسته بودند. منحنی‌زن‌های عراقی منطقه را شخم می‌زدند، در وجب به وجب آن خمپاره‌ای بر زمین می‌نشست و رزمنده‌ای بر زمین می‌افتاد. گیر افتاده بودیم و امکان پشتيباني وجود نداشت. عراقي‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند و بچّه‌ها مقاومت می‌کردند. کار سخت شده بود،تیراندازی می‌کردیم تا تیراندازهای عراقی را از کار بیاندازیم. چيزي به دستم خورد و به زمين افتاد، توجّهی نکردم، داشتم کارم را انجام می دادم که صدای تيك تيكی، نظرم را به خود جلب کرد. نگاه کردم و نارنجکی که کنارم افتاده بود را دیدم. با سرعت تمام، خود را به سمت عراقي‌ها انداختم. نارنجك منفجر شد، دستم حركتي نداشت. 

سرباز عراقي گفت: «بلند شو دستت را ببر بالا». دستم و کمرم درد می‌کرد. توان ایستادن نداشتم. 

روزی سربازان وارد آسایشگاه شدند و مرا به همراه درجه‌دارها از بچّه‌ها جدا کردند و بیرون بردند. فكر ‌كردم ما را برای اعدام می‌برند. آن‌ها ما را به زيرزمين بردند. فرمانده عراقي در گوشه‌ای نشسته و كاماندوها اطراف او ايستاده بودند. ما را كنار ديوار رديف كردند و يكي يكي پيش فرمانده بردند تا از ما بازجويي کند. من اوّلين نفر بودم. او پرسید: «بسيجي هستی»؟ گفتم: «بله». فرمانده عراقي که فكر كرده بود من سربازم پرسید: «چرا لباس تو با بقيه فرق داره». در این لحظه يكي از بچّه‌ها گفت: «من سربازم». فرمانده عراقي تا این را شنید او را احضار کرد. سربازان عراقي او را پیش فرمانده آوردند. از او پرسید: «چون تو سرباز هستي بايد اسامي تمام درجه داران و پاسداران را بگويي». او حرفش را پس گرفت و گفت: «من سرباز نيستم امدادگر نيروي دريايي هستم». 

فرمانده که از حرف‌های او به شدت ناراحت شده بود دستور داد سربازان او را روي زمين بخوابانند و پاهايش را پيچ دهند. پیچ دادن تا آن‌جا ادامه یافت که انگشتان پايش از هم جدا شد. او از شدّت درد ناله مي‌كرد. عراقی‌ها دست بردار نبودند و دوباره شوك دادند. او بي‌هوش شد. در این حالت پاهايش را از دستگاه باز كردند و يك سطل آب رويش ريختند. وقتی به هوش آمد با كابل شروع به زدن کردند و جسم بي‌جانش را روي شن‌ و ماسه‌ها انداختند. چند روز بعد او را به آسایشگاه آوردند. 

جهاد تبیین در بند اسارت

بچّه‌ها زير سايبان جمع شده بودند. ناگهان در ضد شورش اردوگاه باز شد و يك نفر كوتاه‌قد به همراه سرهنگ و سرتيپ عراقي وارد شد. او را نمي‌شناختیم. يكي از بچّه‌هاي مشهدي گفت: «او شيخ علي تهرانيه». ما را به صف کردند. او به اسرا نزديك شد، دستمالش را درآورد و در حالی که با صداي بلند گريه می‌كرد گفت: «وقتي شما را مي‌بينم قلبم پر از غم مي‌شود آخه خانواده شما چشم انتظارتان هستند».

او شروع به سخنراني و تخریب رزمندگان  کرد … رحمان پرزحمت، از بین بچّه‌ها بلند شد و گفت: «مي‌خوام در مدح شما شعاري بدم». تهراني گفت:من براي رضايت خدا كار مي‌كنم و نيازي به مدح شما ندارم». رحمان اصرار كرد. شيخ علي گفت: «من راضي نيستم امّا حالا كه اصرار داريد بفرمائيد». او رو به بچّه‌ها کرد و گفت: «ايها الايرانيان في العراق، الموت علي التهراني». 

همه جا شلوغ شد. فرماندهان عراقي آشفته و از جای خود بلند شدند و دستور دادند اسرا روي زمين بخوابند. آن‌ها رحمان را گرفتند. او رو به تهرانی گفت: «تو به امام من توهين كردي». تهراني گفت: «نگو امامم، حداقل بگو رهبرم». او ادامه داد: «مي‌دانم عراقي‌ها مرا اعدام مي‌كنند، من از جانم گذشته‌ام ولي تو مفسد في‌الارضی و عليه نظام مقدس ايران فعالیّت مي‌كني». شيخ علي با شنیدن این سخن، به فرمانده عراقي گفت: «اگر او را اعدام كنيد از عراق هجرت كرده و عليه دولت عراق تبليغ مي‌كنم». 

سخنرانی‌اش تمام شد. پرزحمت را آزاد و اسرا را با شلاق و كابل داخل آسايشگاه هدايت كردند و سه روز آب را به روي بچّه‌ها بستند. درهاي آسايشگاه را در این سه روز باز نکردند و به ما اجازه هواخوري هم ندادند. چند روز بعد، عراقي‌ها، رحمان را با خود بردند. نگرانش بودیم و فكر مي‌كردیم برای اعدام می‌برند. موقع رفتن همه از او شفاعت طلبیدند و او به شوخي گفت: «در بهشت منتظر شما هستم».

چند روز گذشت. خبری از او نبود. داشتیم مطمئن می‌شدیم  که رحمان به شهادت رسیده است،  بعد از چند روز پرزحمت با پيراهن سفيد وارد آسايشگاه شد. از ديدنش تعجّب كردیم و ماجرا را جویا شدیم. گفت: «مرا پيش شيخ علي تهراني بردن، با هم بحث كرديم و  محكومش كردم. به همین خاطر مرا به زیارت حرم حضرت امام علي(ع) و حضرت امام حسين(ع) بردند. 

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار