سرداری که شفایش را به جوانی هدیه داد
به گزارش خبرگزاری بسیج از خراسان رضوی، سردار شهید محمدیانی سومین فرزند خانواده بود وی در یکی از محلههای قدیمی سبزوار، کوی نقابشک، در 29 دیماه سال 35 دیده به جهان گشود و در 9 آذر سال 70 به علت عوارض شیمایی به درجه رفیع شهادت نائل آمد
وی تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه شیخ داورزنی به پایان رساند پس از ادامه تحصیل، از دبیرستان دکتر غنی، دیپلم ادبیات گرفت. در اوقات بیکاری به یاری پدرش که شعبه شرکت نفت داشت، میشتافت. حسین سردسته سینهزنان حسینیه ابوالفضلی بود. بچههای زیر ۱۵ سال در آن هیئت به پیروی از او با شور و حال خاصی در تاسوعا و عاشورای حسینی به عزاداری میپرداختند.
در سال ۵۶ برای خدمت سربازی به پادگان اصفهان اعزام شد. او در یکی از دفاتر فرماندهان ارتش مشغول کار شد. در آنجا با جلب اعتماد فرماندهان توانست مخفیانه اخبار را به علما و روحانیون انتقال دهد شهید محمدیانی با شروع جنگ در سال ۵۹ جزء نخستین گروههای اعزامی بسیج به جبهه بود.
عشق عجیبی به امام خمینی(ره) داشت و ولایت را با جان و دل پذیرفته بود. به نماز اول وقت و نماز جماعت اهمیت زیادی میداد.
حاج حسین برای اولینبار در عملیات خیبر شیمیایی شد. در عملیات والفجر ۸ در فاطمیه از روستاهای اطراف آبادان، دشمن بعثی بار دیگر از گازهای شیمیایی استفاده کرد. محمدیانی که ماسک خود را به همرزمش داده بود، بار دیگر در معرض مواد سمی قرار گرفت.
جنگ به پایان رسید اما حاج حسین همچنان در تلاش بود تمام وجود خود راصرف خدمت به انقلاب و مردم می کرد چیزی نگذشت که آثار جراحت شیمیایی در او پدیدار شد. بسیجیها پروانهوار گرد شمع وجودش که ذره ذره آب میشد، میگشتند و برای سرداری که روزی در همه عرصهها پیشتاز بود دعا می کردند اما او خود، شهادت را انتخاب کرده بود و با تمام درد و زجری که میکشید راضی به رضای خدا بود.
او در یازدهمین روز از آذرماه سال ۱۳۷۰ به خیل شهدا پیوست. مردم سبزوار به همراه همرزمانش از سایر شهرها در تشییعی بینظیر او را در گلزار شهدای سبزوار به خاک سپردند، در حالی که یاد و نامش تا ابد در قلبها باقی خواهد ماند.
آرزوی شهید نقال شدن بود
عباس تیموری یکی از همسنگران این شهید در خاطراتحاج حسینبرایمان نقل می کند، آرزوی شهید محمدیانی نقال شدن بودبعد از عملیات تک مهران و قبل از عملیات کربلای یک، در پادگان ششدار ایلام مستقر بودیم. مثل همیشه حاجی با شوخیهای خودبچهها را میخنداند. در حین حرف زدن الفاظ تهرانی را با لهجه سبزواری قاطی میکرد و شیرینی خاصی به گفتارش میداد.
شهید محمدیانی میگفت: هر کس آرزوی خود را بگوید که بعد از جنگ میخواهد چه کاره بشود؟ هر کس چیزی گفت تا نوبت به خودش رسید.
همه منتظر بودند ببینند فرماندة چه میگوید. نفسی تازه کرد و گفت: من بعد از جنگ تا حال، شاهد شهادت خیلی از دوستانم بودهام. اسم، سابقه در گردان، صحنه شهادت، نقش او در عملیات، همه و همه مثل کامپیوتر در ذهنم ثبت و ضبط است. دنبال فرصتی هستم که جنگ تمام شود بعد بچههای محلهها و کوچههایی که به اسم این شهدا است را جمع کنم، مسجد محله نقشه عملیات را به دیوار میزنم و مثل نقالهای وقایع کربلا، برای بچهها از همان شهید میگویم. با این کار پیام و رسالت شهید را به نسل بعد منتقل میکنم.
"علی جهانی" دیگر همسنگر این شهید ادامه داد: از باندهای شرور جنوب شهر سبزوار چند نفر به جبهه آمده بودند. هیچ کس نظرخوبی درباره آنها نداشت. خبر به گوش حاجحسین رسید. گفت: این بچهها را بیاورید.
سردار با تاکید به سخن امامکه جبهه دانشگاه و محل آدمسازی اشاره کرد نماز شبخوان ها که مشکلی ندارند، اگر توانستید اینها را عوض کنید مهم است. حاجی ادامه داد اینها حتی از ما هم بهترند دلهای پاکی دارند به ظاهرشان نگاه نکنید. ما هم قبل از انقلاب این طوری بودیم من خودم اینها را میخواهم. خیلی خوشحال شدند و گفتند: واقعاً ما را میخواهید؟
حاجی گفت: «بله! مگر شما چه عیبی دارید بچه هاعاشق حاجحسین شدند. حاج حسین کمی با آنها صحبت کرد: اینجا جای ایثار است، هرچه زور بازو دارید برای دشمن استفاده کنید.
در کربلای یک، یکی از آنها رو به روی تیرمستقیم تانک میایستاد و آرپیجی میزد. هرجا که حاج حسین میخواست با سرعت میدوید و فقط میگفت «چشم!»
در عملیات فاو یکی از همین بچهها موتور تریل برمیداشت، حدود صدوپنجاه کیلو مهمات دور کمر و گردنش میبست و با سرعت به خط مقدم میرساند. از آن طرف هم مجروحی را به کمر میبست و به عقب میآورد. حاجی به ما میگفت: «کدام یک از شماها مثل این مرد جرأت میکند در روز روشن این طور هنرنمایی کند و به بچهها روحیه بدهید؟» راست میگفت از این شجاعت، همه ما انگشت به دهان مانده بودیم.
"حسین نادهی" همسنگر این شهید اظهار کرد:وقتی به حاج حسین گفتم که فلان بسیجی اذیت میکند، او را به گردان دیگری بفرستید گفت: «این حرف شما درست نیست. امکان ندارد آدم نقطه قوتی نداشته باشد در رفتارش دقیق شوید تا نقاط قوتش را پیدا کنید حتی اگر کوچک است بعد به او بگویید شما که این خوبیها را دارید حیف نیست این نقطه ضعف را برطرف نمیکنی؟
یک بسیجی داشتیم که خیلی اذیت میکرد مثلا با وجودی که اسمش قربانعلی بود به بچهها گفته بود مرا کامبیز صدا بزنید. من با توجه به راهنمایی حاج حسین با او صحبت کردم و گفتم که شما قدرت بدنی خوبی دارید و ورزشکار هستید من روی شما بیشتر از این حساب میکنم. هوایبچههای جدید را داشته باشید
فردا صبح دیدم از این رو به آن رو شده است. از جان و دل مشغول بود و کیسهها را پر خاک میکرد.
زهرا آغشته مقدم همسر شهید اضافه کرد:دختر کوچکم یکبار به نماز ایستاده بود. حاج حسین با لذت تماشایش می کرد. نمازش که تمام شد آرام گفت: نفیسه جان بیا بابا!دخترمان را در آغوش کشید. اشک از گوشههای چشمانش سرازیر شده بود. انگار به این فکر میکرد که به زودی از میان آنان خواهد رفت.
سردار شفایش را به دیگری هدیه داد
"حسن اشرافی" همسنگر شهید از مشهد مقدسیادآور شد: آن روز طلبه حوزه علمیه موسیبن جعفر بودم. شب میلاد یکی از ائمه دست به دعا شدم و شفای بیماران از جمله حاج حسین را از خدا خواستم. در عالم خواب، حاج حسین با چند تن از دوستانم به دیدنم آمدند. شوخی میکردیم و به زبان سبزواری سربه سر هم میگذاشتیم.حاجی سالم سالم بود.
وی افزود: یک ساعت مانده به اذان از خواب بیدار شدم. عرق سردی به بدنم نشسته بود. به دلم افتاد که حاج حسین شفا پیدا کرده است. صبح زود به بابوریان زنگ زدم و خوابم را تعریف کردم. از حال حاج حسین میپرسیدم گفت: برای مداوا به تهران رفته است.
گفتم: میخواهم هرچه زودتر او را ببینم.
آخر شب بابوریان تماس گرفت و گفت: بیا حاج حسین اینجاست نمیدانم چطور خودم را به آنجا رساندم. وقتی وارد اتاق شدم برخلاف تصورم حاج حسین را همان طور بیمار و نحیف دیدم. اشاره کرد تا کنارش بنشینم. پرسید: دیشب چه خوابی دیدی؟
همه را برایش تعریف کردم، آهسته گفت: چیزی را به تو میگویم که دوست ندارم تا زندهام کسی از این موضوع باخبر شود و ادامه داد: من دیروز بعد از مداوا، از تهران برگشتم و مستقیماً به حرم امام رضا(ع) رفتم. قسمت بالا سر حضرت نشستم به دعا خواندن، با آقا درد دل کردم و گفتم: آقا اگر شفایی هم باشد چه بهتر که از دستان شریف شما باشد. جوان بیماری با خانوادهاش کنارم نشسته بود و خیلی ضجه میزد. دلم برای جوانیاو سوخت.
یک ساعت به اذان صبح احساس کردم همه سوزشها و دردهای درونم، ساکت شد یکباره به خود آمدم و فهمیدم که امام رضا(ع) عنایت فرموده و شفایم میدهند. همان جا دستهایم را به سمت ضریح بلند کردم و گفتم: آقا لطف شما به من رسید، تمنا میکنم شفایم را به این جوان هدیه کنید.
به سختی از آنجا بلند شدم و بعد از تجدید وضو برگشتم. در حالی که مردم لباس آن جوان را به نیت تبرک پاره میکردند. چون او شفا گرفته بود.
حاج حسین یک انسان کامل بود.روزهای آخر رمقی در وجودش نمانده بود. برای نماز تیمم میکرد. مهر را به دستش میدادند و او فقط با حرکت دست، نماز میخواند.
آخرین دقایق عمرش از شدت درد خون گریه میکرد. حال خیلی بدی داشت. خون بالا میآورد. دوستی میگفت که دیدم لبهایش تکان میخورد سرم را که جلو بردم دیدم این کلمات را زمزمه میکند:استغفرالله ربی واتوب الیه.